مهستی شاهرخی؛ نگاهی به مجموعه داستان «کاساندرا مقصر است»،
مهستی شاهرخی؛
نگاهی به مجموعه داستان «کاساندرا مقصر است»، نوشته فهیمه فرسایی
کتاب « کاساندرا مقصر است» از ۳ داستان تشکیل میشود با عنوانهای «دروغهای مقدس»، «زندگی آب رفته» و «کاساندرا مقصر است». برگردان فارسی بخشی از یک مصاحبه نویسنده به زبان آلمانی هم در باره داستان آخر، بخش تکمیلی آن را تشکیل میدهد. داستان « کاساندرا مقصر است»، حجم زیادی از مجموعه را به خود اختصاص داده که بهطور کلی ۸۲ صفحه است.
خلاصه داستان
ماجرا در یکی از جشنهای خیابانی در تابستان، در حالی که شهر فضایی کارناوالی دارد و همه در حال خوردن و نوشیدن و آواز خواندن هستند، آغاز میشود. شهلا، زن میانسالی است که پس از خوردن و نوشیدن، آشتی با معشوق و رد و بدل کردن بوسههای فراوان، همچنین بالاانداختن چند گیلاس شراب سرخ، سوار بر دوچرخه در راه خانه است. از آنجا که شهلا نیمهمست و شنگول است، به موقع متوجه نوار سفیدی که سر راه بستهاند، نمیشود و پس از ترمزی ناگهانی، زمین میخورد و ضربدیدگی همان و شکستگی سه دنده همان! داستان از نگاه و زبان شهلا یا دانای کل بیان میشود.
اکنون شهلا زیر نم نم باران، بیحرکت کف خیابان افتاده است و نمیتواند از جا بلند شود. از طرف دیگر مثانهاش در اثر نوشیدن چندین گیلاس شراب، پر شده و نیاز به تخیله دارد. از اینجا به بعد نویسنده خواننده را با ذهنیات و خاطرات گذشته، همچنین گفتوگوهای درونیِ شهلایِ بستری شده در بیمارستان آشنا میکند. یکی به دو و صحبتهای پرچالش و با پرستاران مختلف و جملات خردمندانه کتاب گویای «کاساندرا» (اثر کریستا وولف، نویسندهی پرآوازهی فمینیست و فقید آلمانی) بخش دیگری از زندگی شهلا را برملا میسازد. این مجموعه چند لایه، پرکشمکش و پر مصیبت تا زمانی ادامه پیدا میکند که شهلا در پایانِ داستان از خود میپرسد که آیا بهتر نیست، به خانه برود بهجای این که سرنوشتش را به دست دکترهای وظیفهنشناس و پرستارهایی که قصد تلکه کردن او را دارند، بسپرد؟
با کاساندرا
«کاساندرا» در اساطیر یونان باستان، نام زیباترین دختر پادشاه تروا، پریاموس و همسرش هکابه است. هومر، زیبایی او را همسان آفرودیت دانسته؛ زیباییای که بیشتر شوربختی برای او به ارمغان میآورد تا خوشبختی. به خاطر همین زیبایی، آپولون، خدای عشق دل به کاساندرا میبندد و آرزویش را که داشتن موهبت پیشگویی است، برآورده میکند. اما وقتی کاساندرا به عشق او پاسخِ مثبت نمیدهد، برای انتقامجویی مُقدر میکند که کسی به پیشگوییهای درست و صحیح او ترتیب اثر ندهد و آنها را باور نکند.
به این ترتیب کاساندرا سقوط تروا را پیشگویی میکند، اما مردم او را دیوانه میپندارند. بسیاری از جوانان به امید ازدواج با او در جنگ تروا شرکت میکنند و کشته میشوند. سرانجام خود کاساندرا هم یکی از قربانیان آن جنگ ۸ ساله میشود و ناگزیر پس از سقوطِ تروا به رسم معمول، به ازدواج با آگاممنون، جنگجویی فاتح، تن در میدهد. حاصل این ازدواج تحمیلی دو پسر، منلائوس و پلویس است. زندگی تراژیک این زن پیشگو، پایانی تراژیکتر دارد. او مرگ خود و فرزندانش را به دست کلوتایمنسترا (همسر پیشین آگاممنون) و فرزندانش پیشگویی میکند و خود نیز به فرمان او کشته میشود.
بسیاری از نویسندگان یونان از هومر در ایلیاد، آشیل و اوریپید در تراژدیهایشان و سپس در دورههای بعدی، فیلسوفی چون سِنِک و شاعرانی چون ویرژیل و شیللر درباره کاساندرا نوشتهاند.
در دوران معاصر کریستا وولف، نویسنده فمنیست آلمانی، متأثر از اساطیر یونان دو کتاب «کاساندرا» و «مده آ» را نوشت. داستان فهیمه فرسایی با کتاب «کاساندرا» گفتوگویی دارد و با گفتمانی مدرن آغاز میشود شروعی تراژیک ندارد.
نویسنده مهاجرتبار
کریستا وولف: (۱۸ مارس ۱۹۲۹ – ۱ دسامبر ۲۰۱۱)، مشهورترین نویسندهی زن آلمانی و یکی از مهمترین چهرههای ادبیات آلمان پس از جنگ جهانی دوم است. وولف در خطهای که امروز در کشور لهستان واقع است، متولد شده و در آلمان شرقی زندگی کرده است. آثار وولف بیش از هر نویسنده زن آلمانیزبان، به زبانهای دیگر ترجمه شده است. وولف در اغلب آثارش، به جای ارائهٔ پاسخهای آماده در مورد مسائل انسانی و اجتماعی تلاش دارد خواننده را به فکر وادارد. آثار او از این زاویه، با آنچه ادبیات رسمی کشورهای سوسیالیستی به شمار میرود، تفاوت اساسی دارد. وولف برخلاف سنت رایج در ادبیات رئالیسم سوسیالیستی و به جای ساختن شخصیتهایی که میبایست نمونه و سرمشق خوانندگان باشند، به کندوکاو در زندگی شخصی انسانها میپردازد. نگاه صلح طلبانه و توجه به مسائل و خواستهای زنان، از دورنمایههای اصلی آثار وولف است. از این نویسنده تنها رمان «شهر فرشتگان» به فارسی ترجمه شده است.
توقف نشانه اندیشهورزی
برویم بر سر داستان « کاساندرا مقصر است»: داستان با توقف آغاز میشود. ترمزِ دوچرخه، آغازی برای داستانِ ماست. داستانهای مدرن و فرامدرن، نه نقطه حرکت دارد و نه اعمال قهرمانی.
ترمزِ دوچرخه در ابتدای داستان، ترمز و ایست و توقف و تأملی ناگهانی بر زندگی شهلا است. زنی میخواهد تکلیفش را با خود و زندگی و مشکلاتش روشن کند. این تعمق، این مقایسه که از طریق شنیدن کتاب گویا یا بازخوانی متن کاساندرای کریستا وولف صورت میگیرد، شهلا را به ژرفا میبرد. شهلایی که تاکنون برای مقابله با زوال در فکر بازسازی ظاهرش از طریق عمل جراحی زیبایی بینی و شکم بوده، به فکر میافتد که به درون خود و روح خود نقب بزند و به آن عمق ببخشد. درک دیدگاههای کریستا وولف از راه خواندن و چندینبارهِ شنیدن متن کتاب و جستارهای نغز وولف/کاساندرا برای شهلا، گامی بزرگ در این راه است.
نظارهگر ناتوانی
شهلا خود را میبیند که چگونه بر اثر ضربه و شوک، چون کودکی عاجز از کنترل ادرار خود شده است و به ناچار مرتب از پرستاران و کمکپرستاران، کادر آشپزخانه و حتی نظافتچیهای بیمارستان که دایم در رفت و آمدند، برای گذاشتن لگن و تخلیه ادرار کمک میخواهد. ولی همگی با خوشرویی از او میخواهند که «یک دقیقه» صبر کند و «الان»، بعد از انجام کارهای واجب و حیاتیشان، وقت گوشدادن به خواست او را پیدا خواهند کرد و به کارش خواهند رسید. سرانجام بیمار دندهشکستهی داستان، در بلبشوی آمد و شد کادرهای بیمارستان به اتاق، اختیار از دست میدهد و ملافهها را خیس میکند.
شهلا در این لحظات از یک سو، روی دقایق گروتسکِ نیاز به لگن برای تخیله ادرار و سپس شاشبند شدن و بعد خیس کردن ملافههای زیرش تمرکز میکند و از سوی دیگر در حال گوشدادن به جملات نغز کریستا وولف درباره کاساندرا است که به نوبه خود حین انتظار برای بهپایان رسیدن سرنوشت شوماش، به گذشته پرتلاطم و سرشار از چالش خود مینگرد. او برای رسیدن به این مرحله از درک، چندین خوان را پشت سر گذاشته است.
تضاد نسلها در مهاجرت
داستان « کاساندرا مقصر است» به ادبیات مهاجرت، بهخصوص ادبیات انتگراسیون (همپیوندی با جامعه) با تمام پیچیدگیها و مشکلاتی که سر راه آن است، هم تعلق دارد. نویسنده در این داستان نه تنها به مهاجرت شهلا و ایرانیان میپردازد، بلکه چگونگی مهاجرت کاتیا و نادیا (دو زن روس و اوکراینی مهاجر در آلمان) و مسائل آنان را نیز مطرح میکند. در این چارچوب، خواننده به شرایط زندگی و کشمکشهای نسل دوم مهاجران نیز پی میبرد؛ نسلی که اغلب مانند پیروز، پسر شهلا، با فرهنگ کشور میزبان خو گرفتهاند، از بوی تند شنبلیله در قورمه سبزی بیزارند و پیتزا را بیشتر دوست دارند. فهیمه فرسایی این نکتهها را با تصاویری گویا و غیرمتعارف به خوبی به خواننده منتقل میکند.
داستان « کاساندرا مقصر است» از سوی دیگر، ادبیات مهاجرت به توان دو است. چون کریستا وولف هم لهستانیتبار بوده، ولی در شهر برلین آلمان شرقی زندگی کرده است. او نویسنده مهاجرتباری بود که به زبان آلمانی نوشت و در زبان آلمانی موفق و مشهور شد. فهیمه فرسایی به آثار این زن نویسنده ارادت دارد و در این داستان از این نویسنده و سبک خاص او تجلیل میکند.
پیچیدگیهای شخصیت زن مهاجر
زن مهاجر با کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین و آموزشهای سنتی به اروپا آمده است. فرسایی با استفاده از شگرد جریان سیال ذهن و اینهمانی کردن موقعیتها و ماجراها، زمان حال داستان را به گذشته یا برعکس، گذشته را به حال پیوند میزند و خواننده را به مقایسه مسایل و دشواریهایی که با آنها دستبهگریبان است، هدایت میکند. به عنوان مثال شهلا کودکی خود را در سفری زیارتی به مشهد به یاد میآورد؛ سفری پرماجرا با قطار که دروغ و تزویر، «زرنگی» تلقی میشود و مجاز. در این داستان پدر شهلا که برای او بلیط قطار نخریده، پیش از آن که مامور کنترل به کوپه آنها برسد، شهلا را به زیر نیمکت، جایی که پر از آشغال وسوسک و موش مرده است، میفرستد. در این صحنه دروغ و دغل بازی در برابر زیارت و پابوسی حرم امام رضا رفتن، گذاشته شده است.
حجب و حیای درونیشده
شهلا هنگامی که به عنوان بیمار در بیمارستان است و انترنها یا پزشکان اورژانس با عجله او را معاینه میکنند، عبارت عامیانه « اِوا خاک بِه سرم» تهرانیها از دهانش نمیافتد. این نشانه حجب و حیای درونیشده شهلا است که هر چند میداند هدف پزشگان از بالا زدن ملافه، تنها مشاهده عضو لطمه دیده یا تصادفی است، باز هم احساس شرم میکند، تا جایی که وقتی گروه پزشکی برای معاینه او میآید، جوابشان را نمیدهد. آنها هم طبق مدارک یا عکسهایی که دارند یا ندارند، تصمیم میگیرند شهلا را عمل کنند! این بیمار تنها در پایان، زمانی که پزشگها در حال ترک کردن اتاق هستند، روستاییوار از آنها تشکر میکند.
زبان و هویت
شهلا زبان آلمانی را در حدّ مکالمات روزمره میفهمد، ولی تته پته حرف میزند. آرزوی نویسنده این است که ایکاش شهلا، داستان کاساندرا و رمان کریستا وولف را بهطور کامل میفهمید. این شاید تجلی خواست فرسایی و وولف باشد که نویسندگان، مادرِ زبانآموزی و فرهنگآموزی به مهاجران دیگر بشوند.
کمی بعد میبینیم که پرونده بیمار پریشانحال در بیمارستان گم شده است؛ این بهترین تشبیه و استعاره از «بیهویتی» مطلق شهلا است که پس از گذراندن ماجراهای بسیار، زمانی که پرونده پیدا میشود، تعلیق و گمشدگی را پشت سر میگذراند، با هشدارها و راهنماییهای کاساندرا راهش را برای آغازی نو مییابد و به تردیدش غلبه میکند.
مقصر کیست؟
«کاساندرا مقصر است»: نام کتاب، نمادی از گناه و تقصیری از جانب کاساندرا است. ولی چه گناهی؟ کدام تقصیر؟ مگر کاساندرا چه کرده؟ شهلا نقل قولهای هشداردهنده و تهییجکننده کاساندرا، نوشته کریستا وولف را بارها و بارها میشنود و ملکه ذهنِ خود میسازد. با بازخوانی جملاتی که کاساندرا میگوید، معما حل میشود و میفهمیم تقصیر با کاساندرا است که با پندها و جملاتش فکر شهلا را باز میکند و مغزش را به کار میاندازد تا برای بقیه زندگیش تصمیم بگیرد.
همراهی با باختین
اینجا سعی دارم با استفاده از نظریات میخاییل باختین نگاهی به داستان «کاساندرا مقصر است» بیندازم. اغلب کتابهای باختین توسط زنده یاد محمد جعفر پوینده به فارسی ترجمه شده است. به باور باختین، متون ادبی با آثار پیش از خود گفتوگویی دارند که نمایانگر تفاوتهای دوران یا تفاوتهای اندیشه افرادند. در داستان فرسایی میبینیم که نغرگویی و کلام گهربار کاساندرای کریستا وولف چنان قطره قطره بر جان شهلا میچکد و به ذهن و قلبش نفوذ میکند، گویی که دارد کتاب مقدس را چون وردی از بر میخواند.
رابطه بینامتنی بین کاساندرای کریستا وولف و نویسنده – یا دانای کل و شهلا برقرار میشود که جملات کاساندرا را زمزمه و مزمزه میکند. کاساندرا قدرت پیشگویی دارد و با خود معنویت و اندیشیدن را برای شهلا به همراه میآورد. شهلا اگر پیش از این با جراحی پلاستیک میخواست یا میتوانست، ظاهر و تصویرش را تغییر بدهد، این بار با راهنمائی کاساندرا میتواند آنچه میخواهد با دیگران درمیان بگذارد و دیگران را با دنیای خودساخته خود آشنا کند. او با کمک کاساندرا میتواند کلمات خود را بیابد، خواستهای خود را بیان کند و به مدد اندیشیدن، دریابد که راههای متعددی در زندگی وجود دارد. اینجاست که شهلا زندگی را همراه با سیب رویال گالای خود، حوّا وار گاز میزند و قدر طعم هر لحظه آن را میداند.
ترانه «من حالم خوبه» که در طول قصه با صدای خواننده راک آلمانی طنین میاندازد، گواه این است که شهلا گر چه از دوچرخه افتاده و دندهاش شکسته، اما در کل یک جاهایی «حالش خوب است». این نماد از آن گذشته، به چند صدایی یا پلی فونیک بودن این رمان اشاره دارد.
درک خود با ایجاد فاصله
شهلا پس از آن ترمز ناگهانی و تصادف، یعنی از زمانی که خود را بیمار و ضعیف، اسیرِ تخت بیمارستان میبیند، بر عجز و ناتوانی خود آگاه میشود و در این حالت افقی، فرصت مییابد خود را از زاویه دید دیگران ببیند و با چهرهای که دیگران از او دارند، آشنا شود. به عبارت دیگر او که تا شامگاه جزیی از آن کل و جمعی بود که میخورد ومینوشید و میبوسید، با یک ترمز شدید و یک تصادف کوچک در موقعیتی برزخی قرار میگیرد و هویت خود را از دریچه چشم دیگران، مثلاً پسر جوانش پیروز، میبیند. او انسانی است که از کلیت خود جدا مانده و از جمع جدا شده است؛ پس در فردیت خود تعمق میکند و آهسته آهسته و از لا به لای کلمات کتاب گویای کریستا وولف یا نقل قولهایی از او به خود مینگرد.
به باور باختین، شهلا در این دوران فردیت خود را، هویت شخصی خود را با آن کلمات پرورش میدهد تا به جای چهره گروتسکی که از خود در ذهن اطرافیانش (مثلاً پیروز) نقش گرفته بود، تصویر نویی با آگاهی بیشتر به دیگران بنمایاند. مهمتر از همه کلیشههایی چون عمل بینی و شکم را که در سر داشت با تصویر جدیدی جابهجا میکند که دیرتر از خود میپروراند. خوشبختانه وقت هست و اهمیت قدر زمان حال را دانستن در رمان در این است که انسان از آمدن آینده نیز آگاه است و برای همین همیشه در صدد است، برای آینده طرحی نو از خود و زمانه خود در اندازد.
داستانهای دیگر
«دروغهای مقدس» سرگذشت خانوادهای پناهجو در آلمان است که از زبان امید، پسر هیجده ساله یک زوج سیاسی نقل میشود که زندگی مشترکشان با شکست روبرو شده و فرزند مذکر، بی پدر و با مادر خود بزرگ شده است. در ظاهر به نظر میرسد که منظور از دروغهای مقدس، به قول شمسی (مادر راوی) دروغهای شیرینی است مثل واقعی بودن پاپا نوئل که به کودکان گفته میشود و از اینرو، بی خطر: «… راس میگی. ولی این دروغ ها شیرینه! آدم که نباید همیشه واقعیت رو بگه».
«دروغ» در این داستان که به صورت مونولوگ نوشته شده و قابلیت اجرایی آن بر روی صحنه بسیار زیاد است، در لایههای مختلفی گفته میشود. داستان اصلاً یک نمایشنامه کامل است: موضوع اصلی آن به زندگی شمسی برمیگردد که پس از یک ازدواج سازمانی و مورد تعقیب قرار گرفتن، به اروپا میگریزد، در آنجا از همسر متعصب خود جدا میشود و به مطالعه و سرانجام گیاهخواری روی میآورد. شمسی سرانجام با دوست پسر آلمانی خود یک مغازه چای فروشی باز میکند؛ این داستان نمونه خوبی از فراز و فرود و پستی و بلندیهای زندگی یک تبعیدی سیاسی را نشان میدهد که به روی صحنه آوردنش خالی از لطف نیست.
«دروغهای مقدس» داستان خوش ساختی است که از لحاظ زبان نیز در خور توجه ویژهای است.
امید جوانی است که علاقه خاصی به خودرو و مدلهای مختلف آن دارد. او به زبان و لحن جوانان سالهای دهه ۱۹۹۰ حرف میزند و شخصیت و خصوصیات اطرافیانش را به انواع اتومبیل تشبیه میکند: مادرش شمسی، به پژوی ۱۰۰۷ میماند که پر از سوراخ سنبه و محفظههای جادار است. پدر را به ماشین پورشه نسل یوکستر، تشبیه میکند «نیرو و استقامت از سر و روش میبارید». هِرا دوست دخترش «چون مرسدس بنز، فریبنده است» و سرانجام آینده خود را چون سیتروئن دو درِ خاکستری رنگی تصور میکند که برای بهدست آوردنش باید زحمت بکشد.
شمسی، مادرپیروز، برعکس به زبان گیاهان حرف میزند و در پایان هر جمله یک نسخه داروی گیاهی برای مخاطبش میپیچد. آدمهای داستان «دروغهای مقدس» ساخته و پرداخته تبعیدند، داستان ولی از دیدِ یک کودک نقل میشود؛ کودکی که زیر دست پدر و مادر و در شرایط پناهندگی بزرگ میشود و شاهد اختلاف عقاید بین والدین خود نیز هست. یگانه میراث او از پدر، زنستیزی و بدبینی نسبت به شمسی است.
«زندگی آب رفته»
سومین داستان مجموعه یادشده، «زندگی آبرفته» عنوان دارد. ایده اصلی، نمایانگر شکسته شدن حریم زندگی خصوصی در جامعه غرب است. بسیاری از برنامههای تلویزیونی با این ایده شکل گرفتهاند و میگیرند تا نشان دهند، چگونه آنچه خصوصی بوده، عمومی شده است و در معرض تماشا گذاشته میشود. با این ایده، مردم از طریق رسانهها، تماشاگر لحظات خصوصی دیگران، به طور زنده میشوند.
«زندگی آب رفته» داستان زندگی یک قاتل نژادپرست است. این داستان که به صورت مونولوگ در ۲۰ صفحه نوشته شده است، بازتابنده افکار یک آدمکش حرفهای است که برای این که یک لقمه جگرغاز (به قول ایرونی ها همان: نان و بوقلمون) را بخورد، پول میگیرد و آدم میکشد. او درابتدای ورود به مکالمات تلفنی مهاجران مختلف گوش میدهد و آنها را تحقیر میکند: یک تانزانیایی، یک کُرد، یک خانواده فیلیپینی، پرستاری اهل روسیه و یک نوازنده ونزوئلایی که همگی مهاجرانی از نقاط مختلف جهان در آلمان هستند. پیش از شنیدن هر داستان یا ماجرا، صدای شلیک گلولهای شنیده میشود. از نظر قاتل نژادپرست، مهاجران با ماندن در «وطن» او، جای او تنگ کردهاند و سهم او را غصب. غرض از «زندگی آبرفته» هم همین است. او در جایی میگوید: «فقط باید بیدار بمونی و نذاری زندگیت، آب بره.»
به مرور متوجه می شویم که نوجوانها و کودکان، بیشتر از دیگران در معرض خطر گلولههای او قرار دارند. از جمله شیلای نه ساله که به خالهاش در دانمارک زنگ زده تا احوال پرندههایش را بپرسد (یعنی شیلا در دانمارک پناهنده است). شیلا به غیر از زبان پرندگان سه زبان زنده دنیا را هم حرف میزند و میخواهد فضانورد بشود! درست در لحظهای که میخواهد شیلا و همتاهایش را از میان بردارد، برنامه قطع میشود.
مشخصات کتاب: « کاساندرا مقصر است»، ۱۳۲ ص، نشر ارزان، ۲۰۱۴ سوئد
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷