دو شعر از سعید سلطانپور

دو شعر از سعید سلطانپور

 

من برآنم که دماوند هم هست

 

تا که در بند یکی بندم هست

با توای سوخته! پیوندم هست

نبرم راز مگر با خورشید

تا به خون ریشه‌ی سوگندم هست

خنجر خاری در خون دهان

گر ز گلزار بپرسندم؛ هست!

گر به‌نرمی گذرند آتشوار

جادوی آبی‌ ِ ترفندم هست

داغ سرسختی‌ ِ اندیشه‌ی سرخ

زخم خونین ِ خطرمندم هست

بند، گلخانه‌ی خون خواهد شد

تا دل ِ سرخ غزلبندم هست

گل خون می‌شکنم، می‌روم، آی!

باغ را گل-گل مانندم هست

تو بر آنی که مرا پشتی نیست

من برآنم که دماوندم هست

پنجه گر رویدم از سنگر عشق

گل نارنج تشاکندم هست

شفقی ریخته در سرب و سرود

روی دلتای فرآیندم هست

دل اکنونم اگر خفته به خون

دل فردایی خرسندم هست

ای کبوتر! مرو از شانه‌ی من!

تا به‌لب شاخه‌ی لبخندم هست

در زمستانم اگر، خون ِ بهار

با چه گل‌ها که در آوندم هست

 

 

مفهومی بزرگ

 

وقتی که مفهومی بزرگ و سرخ

با جامه‌ی شوریدگان خلق

در ازدحام شهر بی آواز می‌گردد

ومی رود تندو نهان

تا قریه‌های دور یا نزدیک

وباز می‌گردد

ومی نشیند در میان قهوه خانه‌های دود آلود

با گل مراد و محسن و بقراط

و می‌دود در مدرسه باخسروو بهروز

ودر خیابان عابران را باسلامی بر می‌انگیزاند

ودراتوبوس از گرانی‌های رنج روز می‌گوید

ودر کنار کارمندان می‌نشیند با دلی غمناک

وسوگواری می‌کند روی مزار رتبه و قانون

ودر جنوب شهر بردیوارهای فقر می‌کوبد

زندان چه بی مقدار می‌آید؟

این قلعه‌ی پوسیده

این تدبیر!

این بندو

این زنجیر.