مصطفی خلجی: مادام

مصطفی خلجی:

مادام*

مادام، زنی چاق و حدودا پنجاه ساله بود که همیشه شلواری تنگ و کوتاه با تی‌شرتی چسبان می‌پوشید و انگار نگران برجسته شدن هیکل عربی‌اش نبود: سینه‌ها و باسن بزرگ و شکمی آویزان. مادام موهایش را رنگ مشکی کرده بود و از پشت می‌بست، اما تنکی موهاش باز هم مشخص بود و سرش به کچلی می‌زد. وقتی هم با آدم صحبت می‌کرد با یکی از دست‌ها جفت لپ‌هایش را به جلو جمع می‌کرد و صورتش از آنچه بود کشیده‌تر می‌شد. با دست دیگرش هم گاهی عینکش را جابه‌جا می‌کرد.

اولین باری که او را در محله لافایت، جلو فروشگاه کارفور دیدم، به نظرم زنی متشخص رسید و مخصوصا وقتی او را با رشید مقایسه کردم، خیلی باکلاس‌ و مؤدب بود. شماره‌اش را از مدیر آموزش معهد بورقیبه گرفته بودم تا اگر بشود یکی از آپارتمان‌هایش را به ما اجاره بدهد.

مادام، مالک یک ساختمان پنج طبقه بود که هر طبقه‌اش دو واحد آپارتمان داشت، اما طبقه پنجم به جای یکی از واحدها، یک تراس بزرگ بود که اتاق‌های آپارتمان طبقه پنجم به این تراس باز می‌شد. از این نظر طبقه پنجم از همه واحدهای آن ساختمان دلبازتر بود.

خود مادام در یکی از واحدهای طبقه اول زندگی می‌کرد و بقیه را هم به دانشجویان معهد بورقیبه اجاره داده بود. به خاطر همین شماره تلفنش همیشه زیر شیشه میز مدیر آموزش معهد بود تا اگر دانشجویی دنبال خانه می‌گشت، مادام را به او معرفی کند.

به نظر می‌رسید مادام درآمد خوبی داشت، چون اغلب دانشجویان معهد که اروپایی بودند برای مدت کوتاهی آپارتمان مادام را اجاره می‌کردند و چون ساختمان مادام نزدیک معهد بود همیشه مستأجران دانشجو داشت و دانشجویان ترجیح می‌دادند محل سکونت‌شان نزدیک معهد باشد. به همین خاطر حاضر بودند حتی اجاره بیشتری بدهند و یکی از آپارتمان‌های مادام را اجاره کنند.

از خوش‌شانسی ما، طبقه پنجم ساختمان مادام هنوز اجاره نرفته بود. و ما که فردای فرار از خانه رشید با مادام قرار گذاشته بودیم، توانستیم همان شب چمدان‌هایمان را به خانه مادام ببریم. اما این بار کشیدن و بالا بردن چمدان‌های سنگین از پله‌ها سخت‌تر بود، چون جای جدید نسبت به خانه رشید دو طبقه بالاتر بود و آسانسور هم نداشت. از همکف تا طبقه پنجم دقیقا صد و سه پله بود و وقتی فکرش را کردم که هر روز باید چند بار این پله‌ها را بالا و پایین برویم، پاهایم یکهو درد گرفت.

ساختمان مادام نوساز بود و انگار از اول به قصد خوابگاه دانشجویی آن را ساخته بود. وسایلی هم که در آپارتمان‌هایش گذاشته بود مختصر و در حد رفع نیاز یک دانشجو بود.

بار اول که به دنبال مادام داشتیم می‌رفتیم به سمت خانه‌اش، وقتی پرسید کجایی هستیم و ما گفتیم ایرانی، گفت چه جالب، ساختمان من هم در کوچه ایران است. اما کاش اسم آن کوچه، ایران نبود، چون بعدها وقتی دیدم نام دیگر کشورها روی چه کوچه‌ها و خیابان‌هایی گذاشته شده و در قیاس با کوچه ایران چه موقعیت و ویژگی‌ای دارند، از این‌که نام کشورم روی یک کوچه گم و بی‌خاصیت شهر تونس بود، احساس سرافکندگی کردم؛ با این‌که کوچه ایران در محله لافایت بود و آن محله هم از محله‌های مرکزی و قدیمی تونس به شمار می‌رفت، اما هیچ ویژگی خاصی نداشت و بسیار کوچک و حقیر و کثیف بود و قاطی خیابان‌های بزرگ اطراف گم شده بود. از این نظر فرانسه وضع‌اش بهتر بود. خیابان فرانسه در تونس، بعد از حبیب بورقیبه، اصلی‌ترین خیابان به شمار می‌آمد و راهی بود که بافت قدیمی تونس را به بخش مدرنش متصل می‌کرد؛ انگار قرار بود با نامگذاری این خیابان، به نقش فرانسه در تاریخ تونس تأکید شود.

با این‌که خانه مادام از خانه رشید کوچک‌تر بود، اما کرایه‌اش بیش‌تر بود. ولی ما که تازه کابوس رشید را پشت سر گذاشته بودیم، زیاد سر قیمت چانه نزدیم و اجالتا برای سه ماه آنجا را اجاره کردیم.

شب اول، وقتی پول اجاره ماه اول را به مادام دادم و رفتم چمدان‌ها را از جلوی در تا طبقه پنجم ببرم، مادام را دوباره جلوی آپارتمانش دیدم که به شوخی گفت «ضمنا خوبی پله‌های این ساختمان این است که رفت و آمد در آن، نوعی ورزش است و هیکل آدم را درست می‌کند.» نگاهی به هیکل مادام انداختم و سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

روزهای اول خانه مادام، با آنکه هنوز درست و حسابی جا نیفتاده بودیم، مشکل خاصی هم نداشتیم. کلاس‌هایمان تازه شروع شده بود و هر روز، به غیر از شنبه‌ها و یکشنبه‌ها، از هشت صبح تا یک بعد از ظهر به معهد می‌رفتیم. ظهر، در راه خانه می‌رفتیم بازار تره‌بار کنار کارفور و میوه و سبزیجات تازه می‌خریدیم. میوه‌های تونس خیلی ارزان و باکیفیت بود. عادت کرده بودیم ظهرها سالاد زیاد می‌خوردیم.

بعد از ناهار استراحت کوتاهی می‌کردیم و در همان تراس بزرگ بساط چایی به راه می‌انداختیم و گاهی هم می‌زدیم بیرون. خوبی خانه مادام این بود که به مرکز شهر نزدیک بود و می‌شد تا آنجا قدم زد. از چند خیابان اصلی و فرعی گذر کرد تا به خیابان یا در واقع بلوار حبیب بورقیبه رسید. به خیابان اصلی، «شارع» و به کوچه یا خیابان فرعی، «نهج» می‌گفتند. بنابراین مسیر هر روزه ما می‌شد: نهج ایران، نهج هند، شارع حریه، شارع باریس و در نهایت شارع حبیب بورقیبه.

مادام به ما قول داده بود همان هفته اول اینترنت خانه را راه بیندازد، اما یک هفته گذشت و خبری از اینترنت نشد. چند روز بعد، مادام پسورد اینترنت طبقه چهارم را به ما داد و گفت می‌توانیم از آن استفاده کنیم. ولی مشکل این بود که مودم طبقه چهارم مدام قطع و وصل می‌شد و باید هرازگاهی آن را خاموش و دوباره روشن می‌کردند.

همسایه‌های طبقات زیرین ما همه اروپایی بودند؛ از پرتغالی و فرانسوی گرفته تا اسپانیایی و رومانیایی. همین طبقه‌ای که ما از اینترنتش استفاده می‌کردیم در اختیار یک پیرزن ایتالیایی بود که تازه عربی یاد می‌گرفت. چند باری که من مجبور شده بودم برای اینترنت به در خانه‌اش بروم و بگویم که مودم‌اش را روشن خاموش کند، با هزار مکافات توانسته بودم با او حرف بزنم. چون به غیر از ایتالیایی زبان دیگری بلد نبود و عربی‌ای‌ هم که هر دو تازه شروع به یادگرفتنش کرده بودیم به درد برقراری ارتباط نمی‌خورد. اما بعد از چند بار، همین که در خانه‌اش را می‌زدیم، می‌دانست که باید مودم را دست‌کاری‌ کند تا ما شرمان را کم کنیم.

حالا ما چون ایرانی بودیم و الفبای زبانمان با الفبای زبان عرب‌ها یکی بود، یک چیزهایی هم در مدرسه خوانده بودیم وضع‌مان خیلی بهتر بود. اما اروپایی‌ها یا بدتر از آنها چینی‌ها و ژاپنی‌ها با هزار مصیبت عربی‌خواندن را شروع می‌کردند. اما ویژگی آن‌ها این بود که اغلب تلفظشان بهتر از ما بود، چون ما عادت کرده بودیم حروف عربی را با آواهای فارسی تلفظ کنیم و از مخرج صحیح‌اش ادا نکنیم. مثلن تلفظ «ح» و «ظ» و فارسی تلفظ نکردن آنها به تمرین زیاد بستگی داشت.

با این حال، متوجه شدم که این پیرزن خودش هیچ‌گاه متوجه قطعی اینترنت نمی‌شود، چون هر وقت در خانه بود اصلا از اینترنت استفاده نمی‌کرد. هر وقت هم که می‌رفت بیرون و اینترنت قطع می‌شد دیگر چاره‌ای نبود و ما باید برای یک مدت نامعلومی صبر می‌کردیم تا دوباره ارتباط‌مان با جهان وصل شود.

تلفن‌های مکرر به مادام هم نتیجه نمی‌داد و می‌گفت برای نصب اینترنت مستقل برای طبقه پنجم، باید یک خط تلفن بخرد و فعلا نمی‌تواند این کار را بکند. من اول فکر کردم باید پول خط تلفن را ما حساب کنیم. یک روز به‌اش گفتم که اگر خودمان پول خط تلفن را بدهیم چه؟ آیا می‌تواند برای ما تلفن مستقلی بخرد؟ گفت نه. وقتی پرسیدم چه مشکلی برای خرید تلفن دارد گفت مربوط به مسائل ثبت و مشکلات اداری است و فعلا نمی‌تواند به نام خودش چیزی بخرد. در نتیجه دسترسی ما به اینترنت هم داستانی شده بود و آن زمان هم که وصل بود، با سرعت پایین یا فیلترینگش ما را عذاب می‌داد.

حکومت بن‌علی، علاوه بر اعمال محدودیت بر مطبوعات و نشریات، کاربران اینترنت و وبلاگ‌نویسان را نیز محدود می‌کرد. او با گردش آزاد اطلاعات، در هر نوعش مثل اینترنت و وبلاگ‌نویسی مخالف بود. بن‌علی سالانه تعداد زیادی از وبلاگ‌نویسان و حتا کاربران اینترنتی را به جرم جست‌وجو در پایگاه‌های به زعم دولت «غیرمجاز» بازداشت می‌کرد. مثلا، چند سال پیش از آن که به تونس برویم، تعدادی از جوانان ۱۸ تا ۲۲ ساله که اکثرا دانشجو بودند، در شهر ساحلی جارجیس در ۳۸۰ کیلومتری پایتخت تونس دستگیر شدند. بن علی حتا اجازه نداد این افراد با خانواده‌هایشان ملاقات کنند. بن‌علی، مخالفانش را به اتهام نشر اطلاعات نادرست، بازداشت می‌کرد.

سیستم فیلترینگ هم در تونس، مثل کشور چین، روز به روز کاراتر می‌شد و هر روز عدم تحمل‌ صداهای منتقد را بیشتر بروز می‌داد. یادم است که سازمان گزارشگران بدون مرز، سال ۲۰۰۹ به مناسبت ١٢ مارس، روز جهانی مبارزه با سانسور اینترنت، گزارشی را در این باره به همراه فهرست «کشورهای دشمن اینترنت» به ٢١ سفارتخانه در پاریس تحویل داد که سفارتخانه تونس از دریافت این گزارش خودداری کرد.

اما بعدها که بن‌علی فرار کرد، به چشم خود دیدم که مطبوعات، رادیو و تلویزیون و اینترنت تونس، پس از سال‌ها دیکتاتوری، در هوای آزاد نفس کشیدند؛ با این حال بعضی از تونسی‌ها نگران بودند که مبادا این آزادی موقتی باشد.

***

تونس موزه‌های بسیاری دارد؛ مثل موزه‌ی قرطاج، موزه‌ی شهر تونس، موزه‌ی هنرهای سنتی، موزه‌ی جنگ و موزه‌ی موسیقی. اما در این میان «موزهٔ ملی باردو» یا «المتحف الوطنی باردو» اهمیت خاصی دارد. البته موزه‌ای به همین نام هم در الجزیره پایتخت الجزایر، کشور همسایه تونس، وجود دارد.
«باردو» بزرگ‌ترین موزه باستان‌شناسی تونس است و به این دلیل به آن باردو می‌گویند چون در قصری به نام باردو واقع شده است. این موزه در ۴ کیلومتری شهر قدیم تونس و در محله‌ی باردو قرار دارد که اکنون جزو شهر شده است. اهمیت موزه باردو در این است که مجموعه‌های موزائیک منحصربه‌فردی را از دوران رومی‌ها در خود جای داده است. تاریخ این موزائیک‌ها از سده‌ی دوم پیش از میلاد آغاز شده و تا سده‌ی ششم پس از میلاد ادامه دارد.

عکس‌هایی که من از این موزه گرفتم درست است که ارزش هنری ندارد، اما ممکن است برای کسی که این موزه را ندیده جالب باشد.

 

***

اسم دقیق مادام را تا روز آخری که در خانه‌اش بودیم ندانستم. همه به او می‌گفتند دکتر و ما همچنان مادام خطابش می‌کردیم. قرارداد مکتوبی هم نداشتیم تا اسمش را از روی آن پیدا کنم. چون اقامت‌ همه اهالی آن ساختمان یک ماهه و نهایتا مثل ما چند ماهه بود و کسی با مادام قرارداد مکتوب نداشت. همه چیز در حد همان حرف باقی مانده بود و اعتبار داشت.

مارتا، یکی از هم‌کلاسی‌های ما بود که از قضا همسایه‌مان هم بود و در واحد کناری مادام در همان طبقه اول ساختمان زندگی می‌کرد. یک بار توی راهروها به ما گفته بود که تابستان سال گذشته هم برای یادگیری زبان عربی آمده بوده تونس و اتفاقا در همین ساختمان مادام اقامت داشته.

یک روز سر کلاس از مارتا که با این‌که اسپانیایی بود اما زبان فرانسه‌اش هم خوب بود، پرسیدم «دکتر» را چه قدر می‌شناسد، مارتا گفت زیاد نمی‌شناسدش اما شنیده که استاد دانشگاه است. من پیش خودم گفتم پس روز اول که حس کردم مادام آدم متشخصی است، اشتباه نکرده بودم. اما چرا همیشه مادام را با آن سر و وضع که اصلا به سر و وضع یک استاد دانشگاه نمی‌خورد در آن ساختمان می‌دیدم که بالا و پایین می‌رفت و به امور مستأجران رسیدگی می‌کرد. اغلب وقتی از پله‌های ساختمان بالا یا پایین می‌رفتیم، می‌دیدم که مادام تعمیرکاری را آورده و دارد مشکل یکی از ساختمان‌ها را حل می‌کند.

***

غروب‌ یکی از روزها، دلم بد جوری گرفته بود. به نیلوفر گفتم برویم بیرون قدمی بزنیم. پیاده رفتیم تا کافه تئاتر شهر و سالاد مخصوص آنجا را خوردیم. در راه برگشت، سری به کتاب‌فروشی مقابلش زدیم. برای نوشتن یک مقاله، دنبال داستان‌هایی بودم که بر اساس سفر به تونس نوشته شده باشد. زمانی که در دانشگاه شهید بهشتی ادبیات فرانسه می‌خواندم استادمان که فلوبرشناس زبده‌ای بود گفته بود که «سالامبو» نوشته این نویسنده قرن نوزدهم فرانسه، در میان آثار مختلفی که تحت تأثیر سفر نوشته شده، رمان برجسته‌ای است. اما آن زمان هیچ‌وقت متوجه نشدم که فلوبر این کتاب را بر اساس سفر به تونس نوشته است. این موضوع را وقتی فهمیدم که از فروشنده پرسیده بودم کتابی در این زمینه به من معرفی کند و او هم سالامبو را به من نشان داد.

فلوبر در دهه‌ی ١٨۵٠ برای نوشتن سالامبو به تونس سفر کرد و به تحقیق درباره امپراتوری کارتاژ مشغول شد. او که نویسنده‌ای واقعگرا بود، با سفر به تونس سعی داشت تا فضای داستانش را واقعی‌تر کند. به گفته جورج لوکاچ رمان «سالامبو» مرحله جدیدی از رشد و تحول رمان تاریخی گشود. سنت بوو، منتقد معروف قرن نوزده هم سالامبو را بسیار ستایش کرده بود.

مطلبی که می‌خواستم بنویسم درباره این بود که چرا در طول سده‌های اخیر در میان کشورهای آفریقایی، تونس برای خیلی از نویسندگان فرانسوی جذاب بوده است. به این نتیجه رسیدم که شاید جذابیت تونس، جدا از تاریخ و فرهنگ کهنی که دارد، به مردمانش باز گردد که خوی آن‌ها با دیگر آفریقایی‌ها متفاوت است. جغرافیای تونس هم علی‌رغم وسعت کمش، بسیار متنوع است. گی دو موپاسان، الکساندر دوما، گوستاو فلوبر، هنری دو مونترلان، رنه امیل شار و آندره ژید از جمله‌ نویسندگانی بودند که پا بر تونس گذاشتند و مشاهدات، تجربیات و احساسات خود را از آن گاهی به صورت یک کتاب مستقل، مثل کتاب «سفر به تونس» نوشته شاتوبریان و گاهی هم در آثار ادبی‌شان، مثل رمان سالامبو، مکتوب کردند.

فرانسوا رنه شاتوبریان در کتاب «سفر به تونس» سفر خود به این کشور را به زیبایی و با نثری شاعرانه روایت می‌کند و از سکوی تونس نگاهی تازه به جهان می‌افکند.

موپاسان، نویسنده فرانسوی دیگر قرن نوزدهم، هم از الجزایر و تونس دیدن کرد و احساس‌های پرشور خود را از این سفر در آثار مختلفش انعکاس داد؛ از جمله در داستان «روی آب» و «زندگی سرگشته». موپاسان با نگارش کتابی درباره «قیروان» به این شهر مهم تونس می‌پردازد. او با توصیف اهمیت این شهر نزد مسلمانان، اقوال مطرح درباره‌ قیروان را بیان کرد.

رنه امیل شار نیز در سال ۱۹۲۴ به تونس سفر کرد. اما شاید هیچ کدام از این نویسندها مثل آندره ژید عاشق تونس نبودند. ژید در ۱۹۲۶ به آفریقا سفر کرد و دو اثر به نام‌های «سفر به کنگو» و «بازگشت از چاد» را نوشت که در واقع ادعانامه‌ای بر ضد استعمارگری فرانسه در آفریقا است. در این دو اثر فکر اصلاح‌طلبانه فردی به اصلاح‌طلبی اجتماعی منتهی می‌شود که بیدارکننده فکر آزادی در بشر است. او دوباره در سال ۱۹۴۲ به تونس رفت و پس از بازگشت به پاریس کتاب «تزه» را انتشار داد که نوعی وصیتنامه ادبی یا لااقل نتیجه قاطع همه اندیشه‌های اخلاقی اوست. ژید به آفریقا و به خصوص کشورهای شمال این قاره خصوصا تونس، عشق می‌ورزید و شاید اگر او در تونس به ذات‌الریه مبتلا نمی‌شد، و به فرانسه باز نمی‌گشت، سرنوشت دیگری در انتظار او بود.

اما سوای از سفر به تونس، برای هر نویسنده، سفر به آفریقا موقعیتی استثنایی است و این قاره همیشه، حتی در عصر جدید، رازی دارد که برای نویسنده‌ نمایان می‌کند. پایان‌ناپذیری این رازآلودگی شاید به وسعت صحرای آفریقا باشد یا شاید اندازه‌ی ستاره‌هایی که فقط در دل آفریقا می‌توان بی‌شمار بودن آنها را درک کرد.

از اواخر قرن هجدهم، با تقسیم زمین در آفریقا بین دولت‌های غربی از جمله فرانسه، راه برای ورود اروپاییان به این قاره هموار شد. نویسندگان فرانسوی، به ویژه نویسندگان قرن نوزدهم و بیستم، هم باعلاقه بسیار و شاید بی‌توقع‌تر از بقیه، راهی آفریقا شدند. آن‌ها از آفریقایی‌ها چیزی طلب نکردند، بلکه شاید به گونه‌ای با جاودان ساختن تصویر آفریقا در نوشته‌هایشان، بدهی هموطنانشان را تا اندازه‌ای پرداختند.

از میان این نویسندگان، نقش آنتوان دو سنت اگزوپری و گوستاو لوکلزیو برجسته است. اگزوپری که سال‌ها در راه‌های هوایی فرانسه- آفریقای جنوبی پرواز کرد، شازده کوچولو را، که یکی از مهم‌ترین آثار ادبی جهان به شمار می‌آید، از حادثه‌ای واقعی مایه گرفت که در دل شن‌های صحرای موریتانی برایش روی داد. خرابی دستگاه هواپیما، اگزوپری را به فرود اجباری در دل آفریقا وا داشت و از میان هزاران ساکن منطقه، پسربچه‌ای با رفتارهای عجیب و غیرعادی، توجه او را جلب کرد. آن پسربچه‌ که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت نداشت، پرسش‌هایی را مطرح ‌کرد که موضوع داستان شازده کوچولو قرار گرفت.

همچنین لوکلزیو، برنده نوبل ادبی ۲۰۰۸ که از او به عنوان بزرگ‌ترین نویسنده زنده فرانسه نام می‌برند، رمانی را با نام «بیابان» نوشت که در آن تصویری شگفت‌انگیز از صحرای آفریقا توصیف کرد. این نویسنده  که در کودکی به همراه خانواده‌اش به آفریقا مهاجرت کرد، همچنین در کتاب دیگرش به نام «آفریقایی» به تعریف آفریقا پرداخت. او در این کتاب نوشت که‌ آفریقا بسیار خشن‌تر، تابناک‌تر و متأثرکننده‌تر از آن چیزی است که یک کودک در ذهن دارد، کودکی که برای اولین بار قدم بر خاک این قاره می‌نهد.

شب، وقتی رسیدیم به خانه، به نیلوفر گفتم که چه قدر خوب شد که ما آمدیم به آفریقا. گفت چطور؟ گفتم درست است که آفریقا مرکز دنیا نیست، اما جایی است که انسان چهره‌ی دیگر خودش را نمایان می‌کند؛ شاید چهره‌ی واقعی‌اش را. نیلوفر هم گفت می‌دانی که آفریقا کهن‌ترین قاره جهان است و قدیمی‌ترین منطقه مسکونی.

نیلوفر راست می‌گفت انسان از این سرزمین به جهان چشم گشوده، اما همیشه از زاویه‌ای بیرون از آفریقا تعریف شده است. تاریخ انسان آفریقایی به دوران قبل از عصر حجر باز می‌گردد، اما همواره برای نگارش این تاریخ، قلم یک غیرآفریقایی در کار بوده است. قرن‌ها دیگران با حرص و طمع که اسم امروزی آن «کشف و کنجکاوی» است بر سرنوشت آفریقا، اقتصاد و سیاست و فرهنگش، تأثیر گذاشته‌اند.

پیش خودم فکر کردم که درست است که تصویری که از آفریقا در نوشته‌های نویسندگان جهان به ویژه نویسندگان اروپایی و به طور خاص نویسندگان فرانسوی حک شده، میراثی بزرگ برای همه، مخصوصاً آفریقایی‌هاست، اما این میراث در برابر ظلم دولت‌های استعمارگر، ناچیز است و شکمی را از شکم‌های گرسنه ساکنانش را سیر نمی‌کند.

به این اندیشیدم که شاید کتاب‌هایی که درباره آفریقا نوشته شده، بخشی از اتوبیوگرافی انسان معاصر تلقی شود که می‌کوشد چهره‌ی و هویت خودش را بازیابد و شناسایی کند. این‌جا بود که به خودم قول دادم حتمن روزی درباره آفریقا، یا حداقل تونس کتابی بنویسم؛ هر چند ناقص و ناشیانه.

 

***

ابتدای ماه دوم وقتی رفتیم در خانه مادام که کرایه‌‌مان را بپردازیم، در را که باز کرد دیدم دارد با تلفن حرف می‌زند. با اشاره دعوت‌مان کرد به داخل خانه‌اش. من و نیلوفر قبول نکردیم. با دست اصرار کرد. در همان راهرو ورودی خانه‌اش ایستادیم. بعد که تلفنش تمام شد و کرایه‌ را گرفت، چند دقیقه‌ای با ما حرف زد. برای اولین بار بود که حس کردم آن حالت تقریبا عصبی‌اش را ندارد و سرحال است. مادام همیشه در عین این‌که مبادی آداب بود و محترمانه حرف می‌زد، کمی عصبی هم به نظر می‌رسید. همان دست به لپ زدن‌هایش هم انگار یک تیک عصبی بود. پرسید جای ما راحت است یا نه. گفتیم بله و به غیر از اینترنت مشکل خاصی نداریم. گفت باور کنید که در مورد اینترنت کار خاصی نمی‌توانم بکنم. ما هم به او گفتیم که اشکالی ندارد وقت‌هایی که خیلی ضروری باشد به کافی‌نت می‌رویم و یا در همان معهد که هستیم از اینترنت آن‌جا استفاده می‌کنیم. من یکهو ویرم گرفت از مادام بپرسم در چه دانشگاهی درس می‌دهد و استاد چیست. مکثی کرد و دوباره لپ‌هایش را با دست گرفت و فشار داد و صورتش از همیشه کشیده‌تر شد و بعد از چند لحظه گفت استاد علوم سیاسی بودم، اما مدتی است که در دانشگاه درس نمی‌دهم. بیرون که آمدیم با نیلوفر شروع به گمانه‌زنی کردیم و گفتیم به همین خاطر است که همیشه او در خانه است و  احتمالا درآمدش از این ساختمان آن قدر هست که دیگر ترجیح داده به جای تدریس در دانشگاه، از راه همین ساختمان پول در بیاورد.

***

شهریور ۱۳۸۹ شد. ماه سوم بود که در خانه مادام بودیم. تصمیم داشتیم ترم بعد را هم در معهد بورقیبه ثبت‌نام کنیم و در تونس بمانیم. یک روز به مادام زنگ زدم و پرسیدم آیا می‌توانیم برای پاییز هم در این خانه بمانیم یا نه. گفت باید فکر کند و بعدا جواب می‌دهد. فردا شبش زنگ زد. من و نیلوفر در رستوران پاریس که از نظر ما بهترین رستورانی بود که در خیابان حبیب بورقیبه قرار داشت، نشسته بودیم و داشتیم سالاد تونسی می‌خوردیم. مادام گفت می‌توانیم در آن خانه بمانیم اما کرایه‌ فصل پاییز گران‌تر است. من کمی جا خوردم. گفتم قاعدتا و از آنجا که در پاییز دانشجوهای معهد بورقیبه کمتر می‌شوند کرایه‌ها هم باید پایین‌تر بیاید. ولی مادام جواب داد که نمی‌تواند در این زمینه کوتاه بیاید و بحثی بکند. من هم موضوع را ادامه ندادم و گفتم آخر تابستان از خانه‌اش می‌رویم.

دقیقا آخرین روز تابستان، خانه مادام را ترک کردیم. با این‌که خانه‌ای در بالاشهر و منطقه نوساز پیدا کرده بودیم، اما من زیاد دلم نمی‌آمد از معهد دور شویم. خانه مادام که بودیم رفت و آمد برای ما راحت‌تر بود. اما پس از آن شب رستوارن پاریس، دیگر هیچ وقت به مادام اصرار نکردم که در مورد کرایه به ما تخفیف بدهد. مادام هم حرفی نزده بود.

وسط‌های ترم پاییز بود که یک روز مارتا با تأخیر وارد کلاس شد. رنگش پریده بود. بعد از کلاس به سمت ما آمد و گفت اتفاق بدی افتاده است. مادام مرده بود. خبر مرگ مادام عین پتک توی سرمان خورد. قضیه از این قرار بود که آن روز صبح وقتی مارتا داشت از آپارتمانش بیرون می‌آمد دیده که دو مرد دارند از واحد کناری، یعنی آپارتمان مادام یک جنازه را با برانکارد خارج می‌کنند. مارتا از یکی از مردها پرسیده بود چه اتفاقی افتاده و آن مرد گفته بود کسی که در این خانه زندگی می‌کرده با قرص خودکشی کرده است. مارتا گفت از شنیدن حرف‌های آن مرد شوکه شده بود. ما هم وقتی از زبان مارتا شنیدیم شوکه شدیم. پرسیدم مگر مادام اهل قرص بود. گفت چند باری دیده که مادام قرص مصرف می‌کرده و از رفتارش حدس زده بود که قرص‌ اعصاب می‌خورد. من حالا فهمیدم علت که آن تیک‌های عصبی و خلق گرفته چه بود.

دو سه هفته گذشت. یک روز بین کلاس‌هایمان مارتا به ما گفت که آیا جایی سراغ داریم به او معرفی کنیم. گفتم مگر می‌خواهد از خانه مادام بلند شود. گفت نمی‌خواهد اما مجبور است. پرسیدم چرا، گفت صاحب ساختمان از فرانسه آمده و گفته همه باید تا آخر این ماه از آن خانه بلند شوند. جا خوردم. گفتم مگر مادام صاحب آن خانه نبود، گفت نه. او فقط سرایدار بوده و صاحب اصلی آن خانه یک مرد تاجر فرانسوی تونسی‌الاصل است که زیاد به تونس رفت و آمد نمی‌کند. شخصیت مادام برایم پیچیده‌تر شد. به مارتا گفتم مگر تو نگفته بودی که او استاد دانشگاه است، آخر یک استاد دانشگاه را چه به سرایداری برای یک مرد تاجر، مارتا گفت بعد از خودکشی مادام درباره‌اش بیشتر تحقیق کرده و فهمیده که مادام را به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش، از دانشگاه اخراج کردند و مدتی حتی زندان بوده. مارتا می‌گفت برادر مادام هم در دهه هشتاد به خاطر فعالیت علیه بن‌علی شکنجه و اعدام شده بود. به خاطر همین مادام بعد از زندان بیکار و سپس سرایدار این ساختمان شده بود.

حالم گرفته شد. نفسم بالا نمی‌آمد. رفتیم بیرون از معهد هوایی بخوریم. قدم زدن در خیابان «حریه» هم که معهد در آن قرار داشت، حالم را جا نیاورد. نیلوفر رفته بود از کافه کنار معهد دو تا قهوه بخرد. یک لحظه به اسم کافه که همان «حریه» بود فکر کردم و حالم بدتر شد. بعد از خوردن قهوه دوباره به طرف معهد برگشتیم. وارد که شدیم نگاهم افتاد به عکس بزرگ بن‌علی که روبه‌روی در معهد نصب شده بود. ناگهان هیکل عربی مادام یادم آمد که حالا می‌دانستم چرا این‌قدر غیرطبیعی چاق بود.

*آن‌چه می‌خوانید، فصلی است از کتاب خاطرات نویسنده که با عنوان «این تونسی‌ها» از سوی انتشارات مردمک در انگلستان منتشر شده است.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷