مهرنوش مزارعی: بخشی از «انقلاب مینا»
مهرنوش مزارعی:
بخشی از «انقلاب مینا»
تیوانا
رانندهتاکسی او را لب جدول خیابان پیاده کرد، و با دست ساختمان ادارهی مهاجرت را نشانش داد. مینا کرایه را پرداخت و راه افتاد. تا مرز بیش از چند ساختمان فاصله نداشت. سه ردیف طولانی از ماشینهای جور و واجور منتظر ورود به آمریکا بودند. بدون اعتنا به آنها از کنار دستفروشانی که گاه به گاه جلوی راهش را میگرفتند گذشت، داخل ساختمانی دوطبقه شد و ایستاد پشت صف کوتاهی که از چند مرد آمریکایی و چند زوج مکزیکی تشکیل شده بود. افسری مدارک قانونی جلوییها را بررسی کرد و اجازه داد از مرز عبور کنند. مینا زیپ نیمهباز کیفش را تا ته باز کرد. آه! همهی مدارک و پولهایش غیب شده بود. حتماً وقتی به طرف ادارهی مهاجرت میآمده یک نفر گذرنامه و کیف پولش را دزدیده. بعد از پرداخت کرایهی تاکسی، خودش کیف پول را گذاشته بود توی کیفِ آویخته بر شانهاش.
ده دقیقهای وقت صرف کرد تا بلکه به نگهبان اثبات کند که او سیتیزن آمریکاست و تمام مدارک قانونیاش را دزدیدهاند. اما تصمیمگیری دربارهی اینکه چه کسی قانونی است و چه کسی قانونی نیست با نگهبان نبود. او مینا را فرستاد به دفتر مهاجرت در طبقهی دوم.
مینا در انتهای صف ورود به دفتر مهاجرت ایستاد. نیمساعت طول کشید که به دریچهی شیشهای جلوی صف برسد. کاملاً بیحوصله بود.
افسری درشت هیکل در طرف دیگر دریچه نشسته بود.
«پاسپورتم را همراه کیف پول و بقیهی مدارکم دزدیدهاند…»
مرد منتظر تمام شدن صحبت او نشد. با پوزخند گفت: «عجب دلیل بِکری! امروز تو نفر سومی هستی که تمام مدارکت را دزدیدهاند.»
«ببخشید سرکار ولی عین واقعیت است! بعد از اینکه از تاکسی پیاده شدم کیف من را زدند.»
«میدانم میدانم همه شما معمولا مدارکتان را گم میکنید!»
«باور کنید، من واقعاً گم کردهام! یک نفر کیف پول و تمام مدارکم را از توی کیفم زده است. اسم من مینا شعبانی است و توی یک شرکت صنعتی بزرگ در لسآنجلس کار میکنم.»
افسر پوزخند دیگری زد: «اسمت هرچه میخواهد باشد، مینا، مارگاریتا، ماریا. برگرد برو خانهات. شوهرت منتظر است!» بعد از بالای شانهی مینا نگاهی به پشت او کرد و فریاد زد: «بعدی!»
مینا از جایش تکان نخورد. دختر خپلی با گردنی کوتاه و موهای سیاه لَخت از مینا جلو زد و خودش را در برابر دریچهی شیشهای جا کرد. مینا رفت آخر صف. ده دقیقه نشده بود که بار دیگر در برابر همان افسر ایستاده بود.
افسر عصبانی و بیادبانه گفت: «باز هم که تو! اگر همین الان راهت را نکشی بروی نگهبانها را صدا میکنم تو را از ساختمان بیرون کنند!»
مینا از عصبانیت اشک از چشمهایش جاری شد. افسر از روی صندلیاش بلند شد و فریاد کشید: «نگهبان… نگهبان… یک نگهبان بفرستید اینجا!» بعد به نگهبانی که از سوی دیگر سالن میآمد نگاه کرد و گفت: «بیزحمت این ماریا را برگردانید به همانجا که بوده!»
نگهبان مینا را به طبقهی اول و به در خروجی طرف مکزیک راهنمایی کرد. ساعت چهار و ربع صبح بود و مردم هنوز منتظر ورود به ساختمان بودند. مینا باز در آخر صف ایستاد. از جایی که ایستاده بود، میتوانست M بزرگ McDonald را در طرف آمریکایی مرز ببیند. بدجوری به یک فنجان قهوه احتیاج داشت. خسته و تشنه بود. امکان نداشت که بتواند نیم ساعت دیگر هم در صف بایستد تا وارد ساختمان شود و با افسران ادارهی مهاجرت سر و کله بزند.
مقداری پزو ته کیفش مانده بود. از صف بیرون آمد و رفت به دنبال پیدا کردن یک کافیشاپ. جلوی یکی از خیابانهای فرعی تابلوی نئون کافهای چشمک میزد. پیچید توی کوچه. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که دو مرد به او نزدیک شدند. چاق و میانسال بودند با شکمهای برآمده و ریش پازلفی، و لبخندی احمقانه بر صورتشان.
یکی از آنها گفت: «Hola Senorita, Como estas?» نفسش بوی الکل و ماهی مرده میداد.
مینا جواب داد: «ببخشید، من اسپانیش بلد نیستم.»
مرد دیگر با لبخندی به پهنای صورتش به او نزدیکتر شد و گفت: «شما انگلیسی حرف زد؟ من انگلیسی حرف زد. شما خوشگل. من به شما کمک کرد. مشتری خوب. دلار خوب.»
مینا نگاهی به دور و بر انداخت. زن چاق و نیمه مسنی بیتوجه به آنها به دیوار تکیه داده بود. زن دامنی کوتاه به تن داشت و پستانهای بزرگش در زیر بلوز تنگ بیآستینش در حال انفجار بودند. کنار او مرد جوانی با یک تهسیگاری لای انگشتان و پلکهایی که مرتب روی هم میرفت، روی زمین چمباتمه زده بود و مینا و آن دو جاکش را تماشا میکرد.
مینا برگشت و از کوچه بیرون رفت. صدای قدمهای کسی را که دنبالش میکرد شنید. مردی پشت سرش فریاد کشید: «آمریکایی هستی؟ جنسخوب دارم. ارزان.» احتمالاً همان نشئهی توی کوچه بود. مینا قدمهایش را تندتر کرد.
از خیر قهوه گذشت. اینبار صفی جلوی ادارهی مهاجرت نبود. وارد ساختمان شد و یکراست به توالت بانوان رفت. بعد از شاشیدن، رفت جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد. تعجبی نداشت که آن دو پاانداز میخواستند برایش مشتری پیدا کنند. موهایش آشفته و چشمهایش خوابآلود و متورم بودند. ریمل در زیر چشمها پخش شده بود، دکمهی بالایی بلوزش نیمه باز و بخشی از پستانهایش را نشان میداد. دکمه را بست و صورتش را شست. بعد موهایش را شانه زد و آن را با کشی که توی کیفش پیدا کرده بود بست و از توالت آمد بیرون.
رفت سراغ تلفن عمومی توی لابی، گوشی را برداشت و به فهرست قیمتهای بالای تلفن نگاه کرد. برای تماس با لُساَنجلس سی و هفت پزو لازم داشت. در کیفش چهل پزو پیدا کرد و گذاشت توی قلک تلفن و شمارهی خانهشان را گرفت. تلفن سه بار زنگ خورد.
صدای حمید خوابآلود بود: «الو… الو…» هنوز هم وقتی از خواب بیدارش میکردند یادش میرفت کجاست و جواب تلفن را به فارسی میداد. مینا فقط ساعتش را نگاه کرد. ساعت چهار و سی و پنج دقیقهی صبح بود. حمید چند الوی دیگر گفت و گوشی را گذاشت.
همان دو افسری که قبلاً دیده بود توی لابی ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. کس دیگری آن دور و بر نبود. بعد از چند ساعت رفت و آمد در ساختمان ادارهی مهاجرت همهی آدمها و سوراخ و سنبههای آنجا را میشناخت.
ساختمان را ترک کرد و رفت به طرف ردیف ماشینهایی که در پشت مرز ایستاده بودند. برخلاف چند ساعت پیش فقط دو ردیف صف کوتاه ماشین منتظر بودند. از بیرون شیشهی ماشینها به داخل آنها نگاه کرد تا رسید به هوندای سیویکی که در آخر یکی از صفها ایستاده بود.
یک زوج روی صندلی جلو نشسته بودند و یک زوج دیگر روی صندلیهای عقب. به نظر میآمد که همگی سالهای آخر نوجوانی را طی میکنند. هر دو پسر موهای بسیار کوتاهِ ارتشی داشتند.
مینا تلنگری به یکی از شیشههای جلو زد. دختری که روی صندلی نشسته بود برگشت طرف او و شیشه را پایین کشید. مینا تمام سعیاش را کرد تا لبخند بزند: «ببخشید که مزاحم میشوم، میتوانم خواهش کنم مرا با خودتان به آن طرف مرز ببرید؟»
دختر او را نگاه کرد و پوزخند زد. دونفری که در صندلی عقب نشسته بودند شروع کردند به خندیدن.
«چرا از پاسگاه مرزی نمیروی؟»
«چون همهی مدارکم را گم کردهام و راهم نمیدهند بروم تو. حرفم را باور نمیکنند!»
هر چهارتای آنها پکی زدند زیر خنده.
دخترِ نشسته در بغل دست راننده همچنان که میخندید پرسید: «چرا فکر میکنی که ما حرفت را باور میکنیم؟»
مینا سعی کرد خونسردیش را حفظ کند: «چون شما بهتر از آنasshole ها هستید!»
یکی از دو نفری که در عقب نشسته بودند سوتی کشید و بقیه زدند زیر خنده. راننده گفت: «هی بچهها، نظرتان در مورد قاچاق یک خارجی غیر قانونی چی هست؟ »
دختر نشسته در عقب گفت: «چه بامزه! بهتر است با خودمان ببریمش!» همگی دوباره زدند زیر خنده. معلوم بود یک علف حسابی زدهاند.
پسری که پشت فرمان نشسته بود گفت «حتماً میخواهی بروی لسآنجلس.»
«اگر شما هم آنجا میروید خیلی عالی میشود.»
پسری که عقب نشسته بود پرسید: «چقدر ازش کرایه بگیریم؟»
راننده به مینا گفت: «بپر بالا! ما داریم میرویم به پایگاهمان در کمپ پندلتون. تو را جلوی ایستگاه قطار پیاده میکنیم. سر راهمان است. میتوانی از آنجا بروی لسآنجلس.»
مینا در عقب را باز کرد و سوار شد و نشست بغل دست دختر. ده دقیقه بعد ماشینشان به مرز رسید. افسر ادارهی مهاجرت با دست علامت داد که از مرز رد شوند؛ بدون بازرسی.
Tijuana * شهری مرزی در جنوب غربی آمریکا بین مکزیک و سن دیاگو
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷