شیوا شکوری؛ بررسی رمان «گورستان شیشه ای» اثر سرور کسمایی

شیوا شکوری؛

بررسی رمان «گورستان شیشه ای» اثر سرور کسمایی

نشر نوگام. لندن.  ۲۰۲۱

 

مشخصات رمان

این کتاب اولین بار سال ۲۰۰۲ توسط نشر Actes Sud  به زبان فرانسه منتشر شد و در  دسامبر ۲۰۲۱ به زبان فارسی توسط نشر نوگام در لندن منتشر شد.

این رمان هشت فصل است در ۳۲۸صفحه که هر فصل با نام «گور ۷۹۳- سنگ نبشته شهر مردگان-  فرگرد…» یک تا هشت شماره گذاری شده است. هر فصل شامل شش تا دوازده بخش و هر بخش بین دو تا صفحات بیشتری است. آغاز هرفصل پیش از شروع روایت، گفتگویی است میان زرتشت و اهورامزدا در باره ی جم و توفان جم.  عنوان کتاب هست: «گورستان شیشه ای» که بازتابی است از عکس شهیدان در قاب های شیشه ای بالای گورها در قبرستان بهشت زهرا.

چکیده:

کتاب با گفتگوی میان اهورامزدا و زرتشت آغاز می شود. این گفتگو راجع به توفان جم است و زرتشت از اهورامزدا می پرسد که آیا قبل از من هم از کسی خواسته بودی که رواج دهنده دین و آیین تو باشد و اهورا مزدا می گوید آری. از جم خواسته بودم، ولی او نپذیرفت و گفت که برای این کار آفریده نشده است. اهورامزدا به جم می گوید که در انتظار توفانی سهمگین از جانب کوه هرا یا البرز باشد. جم با سورای زرینش زمین را سوراخ می کند و شهری در زیر زمین می سازد و از هر گیاه و جانور و موجود زنده ای دو تخمه می برد آن زیر تا از توفان و سرما و خشکسالی در امان باشد. در نهایت آن توفان می آید و مرگ بر جم فرود می آید و میرایی بر زمین گسترش میابد.  در این رمان شهر استوره ای دست ساخته ی جم یا «ور جمکرد» گره زده می شود به وقایع انقلاب ۵۷ و جستجوی هر یک از شخصیت های کتاب.

این رمان را نمی شود خلاصه کرد چون روایت خطی نیست و توالی رویدادها زنجیروار نیستند. رمان با محوریت شخصیت ها جلو نمی رود و محور اصلی موضوع است و موضوع اصلی هم «جستجوست.» اطلاعات شخصیت ها، مکان ها، زمان ها و رویدادها نیز خرده خرده و پراکنده در فصل ها و بخش ها دراختیار خواننده قرار می گیرد چون قرار است خواننده هم در این جستجو شرکت کند. در ضمن ما با شخصیت هایی روبه رو ایم که همه در جستجوی چیزی اند و دنیا را بنا بر برداشت های ذهنی خودشان از واقعیت، کشف می کنند و نه جهان رئالیستی. گفتگوها، توصیفات نور و بخصوص صحنه های گروتسک از نقاط  برجسته و جذاب این کتاب اند.

برای من این رمان پازلی لذت بخش بود که باید فصل به فصل و بخش به بخش را با دقت جلو می رفتم و نشانی  شخصیت ها و حتی وقایع را جداگانه یادداشت می کردم تا بتوانم ربط شان را پیدا کنم و در تصویرهای گروتسک و طنزهای سیاه و استعاره ها معنایی بیابم. بار اول که کتاب را خواندم، حیران در تودرتوهای جستجو گم شدم، ولی بار دوم بسیار متفاوت بود. من نیز ساعت ها در متن، گوگل و سایت های خبری و تاریخی جستجو کردم تا یکهو متوجه شدم که خودم هم شده ام یکی از شخصیت های نامرئی رمان و مانند دیگر شخصیت ها ی رمان در جستجو هستم.

سبک رمان:

سبک امپرسیونیست است. این سبک از مکاتب مهم هنری است که در نیمه دوم قرن نوزدهم پدیدار شد و از نقاشی  به ادبیات راه یافت. نقاشانی مثل ادگار دگا، شاگال و کلود مونه که  تمرکزشان روی رنگ ها و جلوه‌های نور و درک‌ لحظه‌ای از پدیده‌ها بود.

ویژگی‌های داستان‌های امپرسیونیستی

سه ویژگی عمده این سبک در ادبیات عبارتند از: استفاده از نور و رنگ در تصویرهای ادبی،‌ استفاده از بعد استعاری در توصیف مکان‌های داستانی و درنهایت تمرکز بر تشریح پدیده‌ها و نه بیان حقیقت.

راوی

 راوی غیرقابل اعتماد است و فقط یک مشاهده گر دوربین به دست در ثبت رویدادها نیست. دانای کل هم نیست و ذهنیت و نگاه او از لنز تخیل و استعاره در روایت پیداست.

شخصیت ها

میترا

 باستان شناس است و با فرانسوی ها روی سنگ نبشته های یافته در شهر ری کار می کند. آن ها را کنار هم

می گذارد و خطوط کهنه را با کاردک می تراشد و خاک خشکیده را با قلم مو پاک می کند. فخرالدوله مادرش و دکتر(پزشک قانونی) همسرش است. شب کودتای ۲۸ مرداد که اوباش چماق به دست از راه بام وارد خانه می شوند، مادرش گیس های بافته ی او را کوتاه می کند و به شکل پسرها (چون می گفتند این قنات نر است و دختر بچه ها را می گیرد) از راه قنات هفت باغ، می بردش به آن طرف شهر.

او بعد از انقلاب بیکار می شود و زبان سانسکریت می خواند. گاهی هم  در سردخانه به آقا نوذر در شماره زدن به مرده های جنگی کمک می کند.

میترا شب تاراج سنگ نبشته ها به سرداب کاروانسرای قدیمی می رود و با خوابیدن سر و صداها ها کورمال کورمال از پله ها بالا می خزد و خود را به ماشین می رساند و می بیند که شیشه های شورلت سفید ش شکسته و بدنه اش خرد شده. او باقی سنگ نبشته های خرد شده را جمع می کند و توی صندوق عقب می اندازد و شماره های گم شده را به هم می چسباند و بیابان را زیر رو می کند تا خرده سنگ های شماره گذاری را پیدا کند.

یک روز برای ترجمه ی متنی از سانسکریت  چادر سر می کند و به دنبال انجمن آناتول فرانس می رود به خیابان تخت جمشید. آن جا فالانژها دنبال بی حجاب ها می کنند. او تندی وارد خیابان آناتول فرانس می شود و خاطراتی مبهم در ذهنش زنده می شوند. یادش می آید از روزی که با مادرش از راه قنات فرار کردند و در همین خیابان وارد خانه ای شدند که خوشه ای گندم روی درش بود.

وقتی وارد انجمن آناتول فرانس می شود، پیرمردی به نام آقای فریور را ملاقات می کند. تا چشمش به عکس «کشتی آناتول فرانس» روی دیوار می افتد، جوانی فریور را تشخیص می دهد و از حال می رود! خواب کاروانسرایی را می بیند که دخترکی تاجیک در آن می رقصد و بعد سطل به دست می رود توی قنات.

او با سعید جهدی همخوابه می شود و در شکافتن قبرش کمک می کند تا سعید هویت خود را به دست بیاورد. او بعدا می فهمد که قبر ۷۹۳ همان چاه یا قناتی است که جم استوره ای در زیر شهر ری کنده بوده تا انسان ها و چارپایان و ستوران و گیاهان را از توفان سهمگین نجات بدهد.

دکتر

شوهرمیترا ست که همه جا با نام دکتر معرفی می شود، دکتر پزشکی قانونی است و در شب الله و اکبر گویی روی بام ها او در آپارتمان آقای نوابی با او و آقای پیشه ور ورق بازی می کند.

او تصمیم می گیرد جایی خصوصی در زیرزمین خانه ی پنج طبقه ی پدری بسازد. دنبال بابا پیرک می فرستد و او مراسم دیوزدایی از زیرزمین را انجام می دهد. دکتر جایی خصوصی در زیرزمین برای خودش می سازد و دستگاه رادیولوژی زیمنس را که دیگر خراب و کهنه است ( به جای دنده ها فقط یک حفره ی سیاه را نشان می دهد.) تبدیل به ماشین عرق کشی می کند و روی شیشه های عرق برچسب سکنجبین می زند و از زیرزمین برای بازی های دور همی مثل تخته نرد و ورق و دود و دم و…استفاده می کند.

او همان کسی است که با شورلت سفید خاک گرفته جلوی نرده های سفارت امریکا می ایستد و گروهبان سعید جهدی به او نزدیک می شود و او شیشه را پایین می کشد و اسم شب را می گوید: «نیل آرمسترانگ» و کارت پزشکی قانونی را جلوی او می گیرد.

خانم نوابی منشی اوست و با هم رابطه ی سکسی دارند.

پیشه ور

آقای پیشه ور در بازار کار می کند و شبی که مردم روی بام ها دنبال عکس امام در ماه بودند، با دکتر و آقای نوابی ورق بازی می کرد. او بعدها به مسجد می رود و ریش می گذارد و خودش را به رنگ جماعت درمی آورد. دلش هوای زن سینه چاق گردن مرمری میان زن های سیاه پوش پشت پرده در مسجد را کرده و هم  پسر نابالغ پانزده ساله ای که شاگرد مغازه اش است و در مسجد اذان می گوید. از سویی او زن ها را عاملان پراکندن شایعات می داند. زن های پلیدی که در صف تره بار و پیاز می ایستند و مرتب می گویند: احتکار! احتکار.

بعدها او شاکی دکتر می شود و پرونده ای دال بر مشروب سازی و فروش آن به درو همسایه و فروش مواد مخدر برایش  باز می کند و پرونده می رود زیر دست حاکم شرع.

آقای نوابی- خانم نوابی

قلب آقای نوابی با باتری کار می کند. شب الله و اکبر گویی، دکتر با پیشه ور در آپارتمان اوست و با هم ورق بازی می کنند. خانم نوابی روی بام رفته است و با صدای نازکش الله و اکبر می گوید. آقای نوابی بعد از انقلاب به جرم ضدانقلابی بودن پاکسازی می شود و خانمش به جای او سر کار می رود و منشی دکتر در زیرزمین رادیولوژی می شود. آقای نوابی کارهای خرید و آشپزی و تمیزکاری را انجام می دهد. خانم نوابی با دکتر رابطه ی سکسی دارد. آقای نوابی بعد از تفتیش آپارتمانش به دست منکرات روی تخته نردش می میرد. برای دفن او مشکلات زیادی پیش می آید. دکتر و میترا و خانم نوابی می روند قبرستان که او را دفن کنند ولی متصدی کفن و دفن جسد را نمی پذیرد و روی علت مرگ که فقط نوشته شده بوده «باتری» گیر می دهد و می گوید بروید به دایره ی منکرات.

جسد نوابی به عباس آقا گورکن داده می شود و او با بولدوزر توی هوا می چرخاندش و پرتش می کند روی زباله ها. بعدا دکتر اجازه ی دفن او را با امضای حاکم شرع می گیرد و شبانه می رود قبرستان پیش عباس آقا گورکن و جسد را دفن می کند.

فریور

آقای فریورکه زبانشناس است (سانسکریت می داند) پیرمردی شوخ طبع است که در اروپا تحصیل کرده است. او دوست جلال حکمت است و می خواهد رمان بنویسد ولی نمی داند چطوری شروعش کند. اصولا حکمت می نویسد و فریور ترجمه اش می کند و همه جا چون سایه در کنار اوست. او در ساختمان آناتول فرانس زندگی می کند و هنگامی که مشغول ترجمه ی اثر جلال حکمت است به فریاد های الله و اکبر مردم در روی بام ها هم گوش می دهد و به تابلوی کشتی «آناتول فرانس» روی دیوار خانه اش نگاهی می اندازد. دوستش جلال حکمت با کلاه شاپو روی عرشه  ایستاده است و او چون سایه در کنار حکمت است.

او مترجم سفارت سلطنتی لهستان بوده و باغ سفارت هم  نبش باغ خانم فخرالدوله . باغ سفارت شاکی بوده است که چرا آب کافی به باغ آن ها نمی رسد. به همین خاطر فریور به هفت باغ امین الدوله می رود تا با خانم فخرالدوله حرف بزند و مسئله ی آب را حل کند.

فریور در اوایل انقلاب اسلامی به کتابفروشی دوستش مراجعه می کند و کتابفروش نام او را که پنجمین نفر در لیست مفسدان فی الارض است، نشان می دهد و از سویی دفترچه ای سبز رنگ که رمانی نیمه کاره از جلال حکمت در باره ی شهری زیرزمینی است و به زبان سانسکریت است به او می دهد. کتابفروش می گوید که بقیه ی رمان را قرار است او بنویسد. فریور یادش می آید که دوران جنگ جهانی دوم وقتی هر چارشنبه با جلال حکمت و پدر ونسان (کشیش فرانسوی) به زیرزمین هفت باغ امین الدوله می رفتند و مهمان خانم فخرالدوله (مادر میترا) بودند، درباره ی شهر زیرزمینی و حفاری های شهر ری و رمانی مربوط به جم حرف هایی می شنید. به تعارف کتابفروش، بستی تریاک می زند و رمان را می گیرد و از مغازه بیرون می آید.

میترا، فریور را در انجمن آناتول فرانس پیدا می کند و با دیدن عکس کشتی آناتول فرانس به دیوار اتاق، او را به جا  می آورد.

فریور و میترا در خرابه های ری،  روبه روی کاروانسرا هستند و می خواهند به خاکسپاری بروند. فریور می گوید که به دنبال سنگ نبشته های دو هزار و پانصد ساله بوده و چند تایی را پیدا کرده، ولی همه به دست مردم به تاراج رفته اند و با آن ها خانه ساخته اند و بعد هم بولدوزر خانه ها را با خاک یکسان کرده است. او فقط چند لوحه ی شکسته پیدا کرده است با تکه هایی که به هم نمی چسبند و گاهی از توفانی که زمان جم رخ داده و گاهی هم از خود جم که به فرمان اهورامزدا همه ی جنبنده ها را زیر زمین جا داده می گوید، ولی جا به جا ترک دارد و احتیاج  به بازخوانی و تخیل.

فریور با میترا و سعید جهدی می روند قبرستان تا به سعید کمک کنند که قبرش را بشکافد. بعد که معلوم می شود این قبر قناتی است که راه به شهر زیرزمینی جم دارد، او هم می رود توی چاه و دیگر هر گز باز نمی گردد.

جلال حکمت

کلاه شاپوی فرانسوی می پوشد و با فریور در اروپا تحصیل می کرده. او نویسنده است،  ولی نوشته هایش را کسی نمی خواند و به جاش همه مفتون حرف هایش می شدند. او می گوید از غربی ها باید آموخت و از استوره ور جمکرد یا شهر مردگان وندیداد حرف می زند و باور دارد که کهن ترین روایت کشتی نوح همین استوره ورجمکرد است. او کسی بوده که اوستا و ریگودا را همزمان می خوانده و یکشنبه ها به کلیسای کاتولیک در خیابان منوچهری می رفته و ساعت ها با پدر روحانی بحث و گفتگو می کرده و در استدلال فلسفی کسی حریفش نبوده. کتاب زائر خرابات را نوشته که قرار است فریور به فارسی ترجمه اش کند. مرتب سرفه های چرکی می کند تا این که یک روز ناپدید می شود و هیچکس از او خبری ندارد، حتی فریور که اصولا مثل سایه کنار او بود. یک روز خبر می رسد که حکمت خودش را در پاریس کشته است. جلال حکمت و فریور چون دو همزادند که یکی می نویسد و دیگری ترجمه می کند. حکمت سرفه می کند، فریور هم سرفه های چرکین می کند. {حکمت، تصویری از صادق هدایت را به دست می دهد.} او پسرها را دوست دارد. به میترا که موهایش را کوتاه کرده اند می گوید پسر!

او رمانش را به زبان سانسکریت در دوران بیماریش که به اصرار فخرالدوله سه ماه تابستان در هفت باغ گذرانده بود، نوشته است.

دست نویس رمان او را حاکم شرع در پشت یکی از سنگ های مخفی دیوارخانه ی فخرالدوله پیدا می کند. رمان با این جمله آغاز شده است: «و خداوند به اهریمن فرمان داد شهری در پای کوه هرا بنا کند تا در آن ظلمت سه هزار ساله سرپناه ساکنان زمین باشد…»  جلال حکمت می گوید: «ما خودمون کهن ترین پرسوناژ همزاد رو داریم. فرهنگ باستان ما همه چیز رو دو تا می دیده. هر موجودی در کائنات همزاد یا فروهری در گیتی داشته. جم ایرونی ها همون یامای هندوهاست. همونی که وقتی مرگش فرا رسید از وسط دو نیم شد تا نیمی اش زنده بمونه. کلمه ی دو قلو در فرانسه از همین ریشه اس. مترجم خودش هم همزاد نویسنده است!»

پدر روحانی

او کشیش کلیسای کاتولیک در خیابان منوچهری است و همان پدر ونسان فرانسوی است که ریش بزی دارد و فارسی را خیلی خوب صحبت می کند. او اولین کسی بوده که خرابه های ری را حفاری کرده و معتقد است که مردم ری شهری زیرزمینی داشته اند و تا تهران گسترش یافته. او نقشه ای از قنات های زیرزمینی رسم می کند که شاهرگ های شهر زیرزمینی جم هستند. این نقشه نزد کتابفروش است ولی منکرات ضبطش می کند و بعد یک کپی از آن نقشه به دست مهندس جوان می افتد ولی در آخر پدر ونسان که او هم در قنات یا چاه ۷۹۳ اسیر شده است می گوید که آن نقشه تخیلی بوده است.

گروهبان جهدی

«گروهبان جهدی» یا «سعید جهدی» دارای زن و یک پسربچه و مادری پیر است. آرزو دارد که روزی به ناسا بپیوندد و مثل نیل آرمسترانگ به کره ی ماه برود. دوست دارد پرچم سه رنگ ایران را چون دشنه در سینه ی ماه فرود بیاورد و قدم به جایی بگذارد که تا به حال بنی بشری قدم نگذاشته. او همه آزمایش های سخت و طاقت فرسای پذیرفته شدن در ناسا را انجام داده و در آخر نامه ای از ناسا مبنی بر عدم پذیرشش دریافت می کند. در نامه متخصصان ناسا اطمینان داده اند که مستر سعید جهدی قادر خواهد بود روی زمین هم اسطوره ای زنده باشد. ص۲۱ در نهایت او خودش دیپلم افتخاری ناسا را به خودش اعطا می کند و آرزویش با عمل جن گیری ملا روی تن و روحش به فراموشی سپرده می شود. او پس از رفتن ملا کلمات جادویی آرمسترانگ را زیر لب تکرار می کند: «گامی کوچک برای من، گامی بزرگ برای بشریت» و تا صبح استفراغ می کند. او گروهبان ارتش شاهنشاهی بوده و هنوز چار ماه از خدمتش باقی مانده که انقلاب می شود.

او که اشتباهی قاطی مرده ها به سردخانه آورده می شود دیگر به زن و بچه و مادرش سر نمی زند و در کنار نوذر به کار مرده شویی ادامه می دهد تا که یک روز زنش به دنبالش می آید توی سردخانه و سعید به نوذر می گوید که دیگر نمی تواند به خانه شان برود و خودش را به نوعی مرده می داند. بعد به توصیه ی نوذر در جنگ ایران و عراق شرکت می کند تا چهارماه مانده از خدمتش را نیز تمام کند. راهی جنگ به منطقه سوسنگرد می شود و در اتوبوسی که نامش کاروان کربلاست می نشیند. او در جنگ اسیر می شود و بعد از مبادله ی اسرای جنگی وقتی آزاد می شود به دنبال قبر۷۹۳ می رود و در این بین قبری خالی را پیدا می کند و واردش می شود. او می گوید: « قدمی کوچک برای من، قدمی بزرگ برای انسانیت» و وارد قبر خالی می شود. پیرمرد آب فروش او را از قبر بیرون می کشد و او متوجه می شود که برایش قبری در قطعه شهدا درست کرده اند و عکسش را هم روش چسبانده اند. زنش هم سه ماه بعد از خبر مرگ او با نوذر ازدواج کرده است و دو دختر هم برای او آورده است. حال که شهید زنده است می خواهد هویتش را پس بگیرد. او نزد امام جمعه مسجد هفت باغ می رود و خواسته اش را می گوید و او هم می گوید برو پیش حاکم شرع که رئیس دایره ی منکرات است.  میترا در پس گرفتن هویتش به او کمک می کند و آن دو رابطه ی سکسی پیدا می کنند.

بعد هم میترا و فریورکمکش می کنند تا راز قبرش را بگشاید. او با میترا و فریور و دکتر و نوذر و مهندس جوان به قبرستان می رود تا قبر ۷۹۳ را شبانه بشکافند و ببینند چه کسی را به جای او گذاشته اند. نوذر کفن پیچش می کند و با طناب می فرستدش توی قبر، ولی از دل قبر که قناتی است متصل به شهر زیرزمینی استوره ی جم  تخته سنگ عظیمی بیرون کشیده می شود. او را با بولدوزر عباس آقا گورکن می فرستند توی شورلت سفید میترا که بیرون قطعه ی شهدا پارک است.

شهید۷۹۳: سعید جهدی همان شهید ۷۹۳ از کاروان کربلاست. ص۲۲۰

آقا نوذر

آقا نوذر مقنی است و به خواست فخرالدوله  می رود که قنات هفت باغ را احیا کند. ولی وقتی از قنات که می گویند نر است و دختر بچه ها را می گیرد و پس نمی دهد، برمی گردد، می فهمد که  دو دختر و زنش را در قم با آوار شدن سقف پر از برف از دست داده است. از آن پس او دیگر دست از مقنی بودن می کشد و رو می آورد به کار کردن در سردخانه ای که آقای دکتر (شوهر میترا) که پزشکی قانونی است. او در سردخانه شماره هایی را به شست پای مرده ها می بندد و پس از بررسی  در نبود دکتر، مهر پزشکی قانونی را برجواز دفن شان می زند. گاه گاه سری به کشوی میزش می زند و الکل نود درجه ای را که پنهان کرده در می آورد و کمی ازش می نوشد.

در سردخانه با سعید جهدی همکار می شود و بعدها که می شنود سعید جهدی شهید شده است به خواسته ی روحانی محل با زن سعید ازدواج می کند و پسر سعید را روی تخم چشمش نگهداری می کند و دو دختر هم از زن او می آورد. روزی که سعید برمی گردد خیلی شرمسار می شود.

آقا نوذر در شکافتن قبرسعید جهدی به او کمک می کند و قبر را می کند و سعید را کفن پیچ می کند و با طناب می فرستد توی چاه. در آخر او هم همراه با دکتر و فریور و مهندس جوان در قنات یا شهر مردگان گم می شود.

پدر دکتر

او همان دکتر زیمنس است که تا قبل از ص ۲۴۴ با نام (پدر دکتر) به او  اشاره می شود. او دکتر رادیولوژی است و مطبی در زیرزمین خانه ی پنج طبقه اش دارد. او یکی از دانشجویانی است که در کنار جلال حکمت و فریور در عکس کشتی آناتول فرانس بر دیوار خانه ی فریور، روی عرشه ایستاده است. او شورلت سفیدی هم دارد و مرتب به معاینه ی ریه های دوستش «جلال حکمت» که سرفه های بدی می کرد و سه ماه در خانه ی فخرالدوله اقامت کرده بود، می رفت و ازمحاسن دستگاه جدید اشعه ی ایکس که به تازگی از کارخانه ی آلمانی زیمنس وارد کرده بود  حرف می زد و ثابت می کرد که دنیا ، وجود و کائنات مشتی استخوان در حال پوسیدن بیش نیستند. او می گفت: « اگر اسکلت هزار سال پیش را از زیر خاک درآوری و پشت دستگاه رادیولوژی بگذاری، فرقی با من و تو که زنده هستیم و نفس می کشیم، ندارد.»ص۲۴۵

هم او فردای انقلاب شورلت سفیدش را جلوی خانه رها می کند و مطب رادیولوژیش را که در زیر زمین خانه است، به پسرش می سپرد.

بابا پیرک

او نوکر گبر دکتر زیمنس بوده و گفته بوده که ماری بزرگ در زیرزمین خانه است که بقای خانه و خانواده است و نباید پا روی دمش گذاشت. او کسی است که وقتی دکتر (همسر میترا) می خواهد جایی خصوصی در زیرزمین برای خودش درست کند، به سراغ او می رود و بابا پیرک با بشکه ای شاش گاو و چند شاخه نی و  یک حلقه شلنگ و آتش گردانی پر از اسپند و شاهدانه می آید و توی حیاط خلوت با زغال نه خط رسم می کند و در میان آن نه خط، مربعی می کشد و در مرکز مربع،  گودالی می کند و غروب آفتاب وارد گودال می شود. زانو به بغل می گیرد و بدن نحیفش را به عقب و جلو تاب می دهد و وردهای مزداپرستانه می خواند.

جم

شخصیت استوره ای ایرانی است در وندیداد. او اولین کسی است که پیشنهاد اهورامزدا را برای پراکندن دین او در زمین رد می کند و می گوید من برای این کار آفریده نشده ام. او با سورای زرینش شهری زیرزمینی در بیابان های ری می سازد و از هر جنبنده و آدم و ستور و گیاه دو تخمه می برد زیر زمین تا آن ها را از سرما و توفان سهمگینی که از کوه هرا می آید در امان نگه دارد و او اولین کسی است که مبتلا به مرگ می شود. او صاحب قنات هاست. ص۹۹ . اهورامزدا به او وعده داده است که در روز پسین (قیامت) او در سورای زرینش خواهد دمید و مرده ها را درهفت سال به زندگی برخواهد گرداند و آن روز آغاز هستی است.

کتابفروش خیابان درختی

او که نامی ندارد به محض ورود فریور به کتابفروشی اش مغازه را می بندد و رمان نیمه کاره ی جلال حکمت را که دفترچه ی سبز رنگی است به او می دهد و می گوید که باقی رمان را قرار است او بنویسد. یک بست  تریاک هم جلوش می گذارد و به او می گوید که نامش در لیست مفسدان فی الارض است. او نقشه ی قنات های زیرزمینی شهر ری را که پدر ونسان کشیده است را دارد، که بعدا مهندس جوان می گوید که او این نقشه را از «مسیو کتابچی» خریده است. ص۲۰۶

مغان

همان هایی اند که در پی نبرد با دیوان و دروجان، دشت راگا (ری) را به زیر سم خونین اسب هاشان به لرزه درمی آورند.

اهالی دشت راگا (ری)

اهالی دشت ری به مغاک هایی که به دستور مغان برای طهارت کنده بودند پناه بردند اما زمین خشک بود و گرد و غبار به این زودی فرو نمی نشست. به ناچار ساکنان مغاک در دل زمین مغاک های دیگری کندند و میان آن ها شیارهایی تعبیه کردند و نهرهایی که آب بلندی های هرا (البرز) را به دشت می آورد و در طول مسیر خود به حوض هایی چارگوش جاری می ساخت.

پیرزن سرایدار

او که سرایدار ساختمان آناتول فرانس است وقتی چارراه تخت جمشید را دارند با مته های برقی سوراخ می کنند،  هنگام ناهار که کارگران دست از کار می کشند می آید روی پشته ی خاک ها و می گوید جن ها رو بیدار نکنید! بازوی میترا را می گیرد واو را به کوچه ی پهلویی می برد. در آن جا میترا به دری آبی رنگ با شاخه ای گندم برمی خورد. آن سوی در ساختمانی است خرابه که صاحبش بعد از انقلاب ولش کرده و رفته است. این ساختمان پنج طبقه است و راه پله ها هنوز نصب نشده اند و ساختمان روی چاهی بنا شده است و نه روی پی. میترا با پیرزن وارد ساختمان می شود و پیرزن دکمه ی آسانسور را فشار می دهد و به بام می رسند! از بام آفتابی، پلکانی نامرئی، پرتگاهی به قعر ساختمان باز کرده است.  پیرزن از قنات و آب زلال و ستون های آهنی شبستان و مسجد نزدیک آن جا و حضور روح خانمش حرف می زند.

هم او کسی است که  میترا و آقای فریور را از قنات هفت باغ  می برد تا به دری برسند که با پلکانی باریک به مسجد هفت باغ می رسد. میترا یادش می آید که همین راه را شب کودتا با مادرش آمده بودند و به دو راهی تخت جمشید رسیده بودند و از راه پله ی بالاخانه ی آقای فریور بالا رفته بودند. پیرزن مرتب می گوید خانم فخرالدوله با پسرش بود و اصلا به میترا که می گوید آن پسر من بودم گوش نمی دهد. پیرزن می گوید از راه همین قنات زدیم به کوه. میترا می گوید نه! از راه دشت بود. پیرزن گوش نمی دهد. (ص۲۳۹)

عباس آقا گورکن

او که در قبرستان شهر ری کار می کند.( ص۱۶۵) در ازای پولی که از دکتر دریافت می کند (رشوه) جسد آقای نوابی را می گذارد توی فرغون و بعد جسد را می اندازد توی چنگال های بولدوزر و آقای نوابی در هوا چرخی می خورد و پرت می شود توی زباله ها! به میترا می گوید: «چهل و هشت ساعت وقت دارین و نیمه شب چهارشنبه تحویلش می گیرین.»

نیمه شبی که دکتر و میترا و فریور و مهندس جوان و سعید جهدی و آقا نوذر می روند قبرستان قطعه ی شهدا تا گور سعید را بشکافند او هم به آن ها ملحق می شود و با بولدوزرش در حفر قبر کمک می کند و اوست که به همه می گوید که این قبر نیست و قنات است. هم او سعید جهدی کفن پیچ شده را در بولدوزرش قرار می دهد و درست روی شورلت سفید متوقف می شود. هم اوست که به میترا می گوید سنگ های شماره دار که کار باستان شناسان فرانسوی بود را من و بولدوزرم نجات شون دادیم و گرنه مردم خردشون کرده بودند. او می گوید که سنگ نبشته های باستانی را پشت سنگ قبرهای مرمر جا داده است. {او هم روایت خودش را از سنگ نبشته های تاراج شده به دست مردم دارد که با روایت میترا متفاوت است.}

مهندس جوان

در همه جا با همین نام خوانده می شود. او مشکل تنفسی دارد و وانتولین (اسپری تنفسی) مصرف می کند، در شهرداری کار می کند و مسئولیت حل مشکل ترافیک تهران را به عهده دارد. او پرونده ی متروی تهران را زیر و رو می کند و می گوید هشت ملیون دلار هزینه اش است و… ص ۱۰۲

او در صدد پیدا کردن راهیست که هزینه ها را پایین بیاورد. به محضی که شهردار شهر باستانی ری اشاره به قنات های حفر شده در شهر ری می کند و پیشنهاد می دهد که از آن ها برای حفر مترو استفاده شود، او ایده را می قاپد و به این فکر می افتد که از این موقعیت برای مترو استفاده کند تا بودجه ی کمتری مصرف بشود. او نقشه ی قنات ها را که پدر ونسان تهیه کرده بود ازمسیو کتابچی می گیرد و کپی می گیرد و با پونزهای قرمز محل حفر قنات ها را مشخص می کند و می رود دنبال این پروژه.

در آخر او هم با سعید جهدی و فریور و میترا و نوذر و دکتر به قبرستان شهدا می رود تا قبر سعید را بشکافند و او هم در داخل شهر مردگان گم می شود. او تا به حال هیچ کار بزرگی انجام نداده است و وقتی وارد شهر مردگان می شود از استحکام و نقشه ریزی بنا حیرت می کند و حتی دچار رشک می شود که چرا او هیچگاه نتوانسته همچنین بنایی به پا کند. او می گوید: «فراموش نکنیم که قله دماوند تنها چندصد سالیه فروکش کرده… یعنی تا چند قرن پیش زمین تهران همچنان از درون می سوخته و دود می شده…بی خاصیتی این زمین خشک و ناسازگار مردم تهران را وادار کرده بوده تا به دنبال آب های جاری بر بستر این شوره زار نروند بلکه آب های گوارای قله های برفی البرز رو به دست خود و طبق نقشه و محاسبات قبلی به هر نقطه ی دشت که می خواهند ببرند….!» از او پرسیده می شود،  شبکه قنات ها در شهر ری است و چه ربطی به تهران دارد؟ مهندس جوان می گوید: «اطمینان قلبی دارم که این قنات ها از زیر شهر تهران می گذره…»

آخوند ریش طلایی

او با نام های (آخوند ریش طلایی، ملای مو طلایی، برادر ریش طلایی، ملای ریش طلایی، متولی(ص۱۹۵) مسجد هفت باغ، ملا، امام (۱۹۸) و سخنگوی نماز جمعه) خوانده می شود.  سعید برای رسیدگی به پرونده اش به او رجوع می کند و او می فرستدش پیش حاکم شرع که رئیس دایره ی منکرات است. او به جای حاکم شرع، روز اربعین به منبر می رود و داستان سلیمان نبی و موران را تعریف می کند.  (ص۲۱۷)

حاکم شرع

او رئیس دایره ی منکرات است و امروز این دایره در خانه ی فخرالدوله یا همان هفت باغ  مستقر است و او به پرونده ها وتخلفات رسیدگی می کند. او زمانی که طلبه ای جوان بود به سفارش فریور از قم به تهران آمد تا در مسجد هفت باغ به شرطی که نه اذان بگوید و نه نماز جماعت برگزار کند در محضر خانم فخرالدوله به کار مشغول شود. او برای دریافت مقرری ماهیانه به عمارت سنگی می آمد، ولی هرگز به تالار راهی نداشت. همان جا در آستانه در می نشست تا نوکر خانه مواجبش را کنار استکانی چای جلویش بگذارد. در آن زمان پسری چارده ساله داشت که فخرالدوله عبا و عمامه اش را دراورده بود و کت و شلوار تنش کرده بود و بعد هم او را به کالج فرستاده بود. بعدها پسرش به تحریک فریور به فرانسه گریخته بود و ضد حکومت شده بود، ولی نامش را تغییر داده بود. حال او (حاکم شرع) مرتب خودش را سرزنش می کرد و همه جا می گفت که اگر پای پسرش به ایران برسد خودش حکم اعدامش را خواهد داد. در غروب اربعین سعید جهدی و فریور و میترا و مهندس جوان و دکتر وارد هفت باغ شده با او دیداری می کنند. هر کسی تقاضایی دارد و پای خود حاکم شرع هم در میان است. او درآخر به سه تقاضا ( استعفای دکتر از مقام رئیس سردخانه، اخراج مهندس جوان از کار حفاری مترو و نبش قبر سعید جهدی) رضایت می دهد. بعد به طور اتفاقی دست نوشته ی رمان جلال حکمت را در یکی از دیوارهای خانم فخرالدوله پیدا می کند. این  دست نویس یک بار هم توسط کتابفروش به فریور داده می شود و وقتی حاکم شرع، آغاز رمان جلال را می خواند با همان جمله ای نیست که فریور در آغاز دست نوشته خوانده است. شروع رمان برای هر کسی متفاوت است. او در نهایت از ترس رسوا شدن گذشته اش نزد عوامل حکومتی، عبایش را همراه با پرونده ی فریور و آناتول فرانس در آتش می اندازد و همان شب اربعین از راه قنات فرار می کند. او نیز در شهر مردگان گم می شود.

خانم فخرالدوله

او مادر میترا و صاحب هفت باغ است. مقنی ها به او لقب میراب داده بودند و می گفتند با قنات هفت باغ ازدواج کرده است. بی اجازه ی او کسی پا به قنات نمی گذاشت و افرادی که با خود به قنات می برد همیشه از آن زیر بازنمی گشتند. به او لقب زن آهنی یا رهبر واقعی فرقه ی فراماسونری! هم داده بودند. خانم فخرالدوله هر چارشنبه از جلال حکمت و فریور و پدر ونسان و دکتر زیمنس و دیگر دوستانش با صفحه ی گرامافون (کارنا برونای ارکسترسمفونی برلن) و سیگار و تریاک پذیرایی می کرده و همه از تازه های ادبی زمان خود آگاه می شدند. او در شب کودتای ۲۸ مرداد وقتی که اراذل و اوباش از بام خانه حمله می کنند فوری گیس های بافته ی دخترش میترا را می برد و شکل پسرها می کندش و با کمک پیرزن سرایدار از راه قنات فرار می کند.  به خیابان تخت جمشید و خانه ی آقای فریور وارد می شود. از سرنوشت او در داستان چیزی گفته نشده است.

اهالی حلبی آباد

آن ها در آن سوی دشت ری با بیل و کنگ حمله می کنند و سنگ نبشته ها را به تاراج می برند. همان سنگ نبشته هایی که میترا از زیر خاک بیرون کشیده بود و گل و لایشان را تراشیده بود و به هم چسبانده بود و یکی پس از دیگری شماره زده بود.

دستیار پدر ونسان

او به میترا یاد داده بود که یک ضربه از زیر و دو ضربه از رو بر تخته سنگ های بزرگ از زیر خاک دشت ری بیرون کشیده بزند.

در آخر توضیح بدهم که شخصیت های «دکتر و کتابفروش و مسیو کتابچی و مهندس جوان و حتی دکتر زیمنس و پیرزن سرایدار و پیرمرد آب فروش و حاکم شرع و سخنگوی نماز جمعه و دستیار پدر ونسان» نامی ندارند و با شغل یا عملی که انجام می دهند، شناسایی می شوند. خواننده چیزی راجع به شکل و اندام و لباس شخصیت های داستان نمی داند و ارتباطش با آن ها از روی کاری است که انجام می دهند یا چیزی که درجستجویش هستند.

زمان

روایت دارای یک زمان معاصر است و یک زمان با بعد استعاری. بازه ی زمان معاصر روایت، اشاره هایی دارد به دوران اشغال ایران توسط روسیه در جنگ جهانی دوم (شهریور۱۳۲۰) و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و دوران انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ و جنگ ایران و عراق تا سال ۱۳۶۳. همه اشاره های تاریخی بر اساس نیاز موضوعی در متن آمده اند و تمرکزی بر رویدادها و حوادث تاریخی در این دوره ها نبوده است.

زمان های استعاری: چهارشنبه، اربعین

اربعین: حوادث پایانی کتاب در یک روز چهارشنبه که روز اربعین هم است، رخ می دهند.  سعید جهدی به دیدار امام جمعه مسجد هفت باغ می رود. همین روز او به دیدار حاکم شرع می رود. مهندس جوان و میترا و دکتر و فریور هم در همین روز به دیدار حاکم شرع در هفت باغ می روند. در همین روز حاکم شرع از راه قنات هفت باغ فرار می کند. در همین روز همه شخصیت های کتاب در قبرستان شهدا جمع می شوند. دکتر و عباس آقا گورکن جسد نوابی را دفن می کنند و بعد می روند سر قبر  ۷۹۳.  سعید جهدی و فریور و میترا و نوذر هم آنجا هستند و همه کمک می کنند و قبر را حفر می کنند و به چاه می رسند.

چهارشنبه:  اولین جمله ی رمان جلال حکمت که در هفت باغ  آن را برای فریور می خواند با «یک بعد از ظهر چهارشنبه…»  آغاز می شود. دورهمی های خانم فخرالدوله در هر چهارشنبه است. عباس آقا گورکن به دکتر می گوید جسد آقای نوابی را چارشنبه تحویل بگیرد. روز اربعین چارشنبه است.

مکان ها

مکان ها نیز دارای دو بعد واقعی و استعاری اند.

مکان های واقعی

تهران

بیشتر وقایع معاصر در این شهر رخ می دهند.

کافه رزنوار (رز سیاه)

پاتوق روشنفکری دوران جوانی جلال حکمت و دکتر زیمنس و دیگر رفقای فریور در تهران بوده است. ص۱۱

البرز- کوه هرا

فریور می گوید نام استوره ای کوه البرز همان هرا، هربرز و هرائیتی  بوده و تهران هم از همان ریشه است و بالای هر کوه هرا آشیانه ی میتراست. جایی که نه روز است و نه شب و نه تاریکی و نه روشنایی و دامنه ی کوه هرا در پهن دشت راگا (ری) در نزدیکی تپه های خشک و بی آب و علف است.

خیابان تخت جمشید- چارراه تخت جمشید

ساختمان آناتول فرانس که فریور در آن زندگی می کند در این خیابان است. ص ۹۷

میترا شورلت سفید را سر چارراه تخت جمشید نگه داشت و فریور را که کنار پیاده رو ایستاده بود، سوار کرد. سردخانه و دهانه ی دوزخ و شهرداری هم در همین خیابان اند. ص۱۴۳

شهر زیرزمینی جم (ور جمکرد)

دژ یا پناهگاهی است که جم ساخته است تا در مقابل توفان سهمگینی که از کوه هرا می آید انسان ها و ستوران و چارپایان را حفظ کند. این دژ یا پناهگاه همان شهر مردگان است.

سردخانه ی مرکزی

 محلی است که آقا نوذر و دکتر (همسر میترا) و سعید جهدی در آن کار می کنند. گاهی هم میترا برای کمک به نوذر به آن جا می رود. آقا نوذر کشته هایی را که کامیون ارتش به سردخانه می آورد شماره گذاری می کند و غسل می دهد و گاهی هم در نبود دکتر برایشان  جواز دفن صادر می کند. همسر سعید جهدی به دنبال او به همین محل می آید.

دشت ری

همان راگا و راگس است و شهری باستانی نزدیک تهران. در کتاب گفته می شود که شهری زیرزمینی در زیر تپه های ری وجود دارد که جم آن را درست کرده است و دارای قنات هایی است که شاهرگ آن شهر اند. نام این شهر هست «ور جمکرد» یا شهر مردگان. مهندس جوان می خواهد از قنات های زیرزمینی و تونل های این شهر برای ساختن مترو استفاده کند. در بیابان های شهر ری میترا و پدر ونسان و دستیار جوانش روی سنگ نبشته های به دست آمده کار می کنند و اهالی حلبی آباد در همین دشت به آن ها حمله می کنند و سنگ نبشته ها را می شکنند و بعد هم بولدوزر می آید و خانه ها را تخریب می کند.

کشتی آناتول فرانس

نام کشتی بزرگی است که چهل جوان ایرانی را برای تحصیل  به اروپا برده است. حکمت و دکتر زیمنس و فریور هم روی عرشه ایستاده اند. عکس این کشتی به دیوار خانه ی فریور است.

ساختمان آناتول فرانس

آقای فریور در این ساختمان زندگی می کند. ص ۱۴.

سر چارراه تخت جمشید … وقت ناهار، مته برقی ها از سرو صدا افتادند… خاک و سنگلاخی که از توی سوراخ ها به بیرون پرتاب می شد جلوی در ساختمان آناتول فرانس فرود می آمد. ص۹۷

روی دیوار سمت چپ با رنگ آبی نوشته بودند: به آناتول فرانس رای بدهید! ص۹۸

خیابان آناتول فرانس

میترا به خاطر فرار از دست فالانژها که دنبال بی حجاب ها می کردند به  این خیابان وارد می شود و خیلی مبهم به یاد می آورد که آن شبی که با مادرش از راه قنات گریخته بود به این خیابان وارد شدند و رفتند به خانه ای که دری آبی رنگ با نقش خوشه ی گندم داشت و راه پله ای که به بالاخانه ای تاریک منتهی می شد.

انجمن آناتول فرانس

آقای فریور در خیابان آناتول فرانس در ساختمان آناتول فرانس در انجمن آناتول فرانس که طبقه ی پنجم است و دری شیشه ای دارد زندگی می کند. او پنجره ها را با کاغذ آلومینیومی پوشانده است و با وجود آفتابی گسترده، انجمن در تاریکی فرو رفته است. او در اینجا کارهای جلال حکمت را ترجمه می کند و میترا این آدرس را از روی روزنامه جهت ترجمه ی سانسکریت  پیدا می کند.

بام آناتول فرانس

آسانسور با تکانی شدید ایستاد. میترا پا روی بام آفتابی گذاشت. لب پلکان نامرئی، پرتگاهی به قعر ساختمان باز شده بود. پیرزن نردبانی را که به بام آناتول فرانس تکیه داده بود، نشان داد. نوک کوه توی ابرها فرو رفته بود. ص۱۰۱

پرونده ی آناتول فرانس

نام پرونده ایست که زیر دست حاکم شرع؛ رئیس دایره ی منکرات، در هفت باغ می آید. این پرونده مربوط به آقای فریور است که نامش پنجمین نفر در لیست مفسدین فی الارض است.

دهانه ی دوزخ

نام خانه ی دکتر زیمنس است. این خانه پنج طبقه است، ولی به نظر دو طبقه می آید. چون سه طبقه ی آن زیر زمین است. یک طبقه مطب رادیولوژی است و یک طبقه شوفاژخانه و بعدی هم انبار بزرگی است که پلکان خانه به آن منتهی می شود و در زمان جنگ پناهگاه در و همسایه ها بوده است و ورود به این زیرزمین فقط از طریق حیاط خلوت پشت ساختمان امکان داشت. بعدها دکتر یک مکان خصوصی در این بخش می سازد و بساط عرق کشی و ورق بازی و تخته نرد راه می اندازد.

هفت باغ – زیرزمین هفت باغ

هفت باغ امین الدوله متعلق به خانم فخزالدوله بوده است، ولی در زمان کودتای ۲۸ مرداد، فخرالدوله با میترا از راه قنات فرار می کنند و آن جا را ترک می کنند. در انقلاب ۵۷ می افتد به دست «دایره ی مبارزه با منکرات» و حاکم شرع از آن برای رسیدگی به پرونده شاکیان استفاده می کند. ما نمی دانیم در سال های بین کودتا و انقلاب اسلامی چه بر هفت باغ گذشته. فقط می دانیم که این باغ  دارای مسجد و شبستان هم بوده و نیز قناتی که راه به خارج از باغ داشته. خانم فخرالدوله هر چارشنبه از جلال حکمت و فریور و پدر ونسان و دکتر زیمنس و دیگر دوستانش با صفحه ی گرامافون (کارنا برونای ارکسترسمفونی برلن) و سیگار و تریاک پذیرایی می کرده و همه از تازه های ادبی زمان خود آگاه می شدند.

جلال حکمت در همین زیرزمین هفت باغ دفترچه ای سبز رنگ را از جیب خود بیرون می کشد و چند خطی را برای فریور می خواند: «بعد از ظهر یک چهارشنبه…» قرار بوده که نصف دیگر این رمان را فریور بنویسد.

قنات هفت باغ

این قنات به دستور فخرالدوله لایروبی می شود و می فهمد که زیر هر باغ یک شاخه قنات است اما از هفت تا قنات، تنها دو تا آب رسان اند و بقیه مسدود. معروف بود که این قنات نر است و دخترها را قربانی می کند. قنات های ری شامل هفت قنات بودند که از هفت نقطه ی کوه سرچشمه می گرفتند و در هفت باغ به هم می رسیدند. از تاریخچه ی قنات های ری آگاهی درستی در دست نیست.ص۱۰۶

کاروانسرا

این کاروانسرا در دامنه ی کوه هرا، در پهن دشت راگا، در نزدیکی سلسله تپه های خشک و بی آب و علف بی بی شهربانو است. ص۹۶. در همسایگی کاروانسرا خرابه های شهرباستانی ری است که مردمانش برای فرار از تاخت و تاز مغان آن را ترک کردند. میترا و فریور برای خاکسپاری نوابی به آنجا می روند و در مسیر با هم گفتگو می کنند. فریور می گوید: «حکمت هم می خواست به اینجا بیاید و و رمانی بنویسد که ماجرایش در این کاروانسرا می گذرد. گاهی هم سراسیمه دور کاروانسرا را طواف می کرد. آخرش هم به عرق خوری افتاد.» ص۱۵۹

«اهالی حلبی آباد آن سوی دشت، با بیل و کلنگ حمله کرده و سنگ نبشته ها را به تاراج برده بودند. … آن شب را میترا در سرداب ویران کاروانسرای قدیمی سر کرده بود. با خوابیدن سر و صداهای آن بالا، کورمال کورمال از پله ها بالا خزیده و خود را به ماشین رسانده بود.»ص ۲۸۶

گور ۷۹۳

ظاهرا این گورمتعلق به شهید زنده «سعید جهدی» است و در قبرستان ری در قطعه ی شهدا واقع شده است.

عباس آقا گورکن  به سعید جهدی و دکتر و میترا و فریور و نوذر که برای شکافتن قبر آمده اند می گوید: «این قبر نیست و چاه ۷۹۳ است و قناتی است که فقط قربانی می گیرد و کل این دشت را بلعیده است و توش هم پر از سنگ و استخوان است. قبل از اسلام اینجا کوه زیارتگاهی بوده و خداوند سنگ ها را توی سر مردم زده است تا تنبیه شوند.» در آخر هم به جز میترا و سعید همه در این چاه گم می شوند.

لازم است که بگویم همانطور که زمان ها یکی می شوند، مکان ها هم یکی می شوند و تو در تو می شوند. بهشت زهرا و قبرستان ری یکی می شوند. آدرس های مختلف منتهی به خیابان تخت جمشید می شوند یا چاه ۷۹۳ در جاهای مختلف باز یکی می شوند.

ابعاد استعاری داستان

بعد هوا، روی زمین و زیر زمین

بعد هوا

بام ها که مردم می روند روی آن و الله و اکبر می گویند، بام آناتول فرانس در ساختمان نیمه کاره که میترا و پیرزن سرایدار روی بام آن می ایستند و ماه که مردم عکس خمینی را در آن می بینند، سعید جهدی نیل آرمسترانگ را در ماه می بیند و بعدا ریش بزی ملا را در آن می بیند و حتی پرچم امریکا را. عقاب که فریور می گوید: «نقش سمبل ها رو ندیده نگیرین! همین عقاب روی اتوبوس جلویی رو نگاه کنین. از دوران هخامنشی این پرنده با همین شکل و شمایل روی ارابه های ما، درفش های ما، سر در خانه ها و حالا هم اتوبوس های ما جا داره. این همون فر جمشیدیه. فری که هزاران سال پیش جمشید و ما رو ترک کرد…»

روی زمین

جنگ (ایران و عرا ق) در سطح زمین رخ می دهد. تلاش ها و دویدن ها نیز در همین سطح است. سطح خیابان ها سوراخ سوراخ می شود.

زیر زمین

شهر زیرزمینی جم، قنات هفت باغ، گور ۷۹۳، چاه ۷۹۳، زیر زمین هفت باغ، ساختمان دهانه دوزخ که سه طبقه آن زیر زمین است، سردخانه هم در زیرزمین است، بخش خصوصی در زیرزمین است، چاه های طهارت که مردم به آن پناه می برند، چاله دیوزدایی که باباپیرک در آن می رود و سوراخ مورچه ها.

استعاره ها – سمبل ها

دو تا از زیر، یکی از رو

«میترا نخ را دور انگشت سبابه انداخت… دو تا از زیر، یکی از رو.» این نوع از بافتن می تواند نمادی باشد که دو چیز در نهان نهفته است و یک چیز در آشکار.

گره

«فریادهای الله و اکبر توی آسمان کوچه به هم گره می خورد، در تاریکی از هم می گسیخت و دوباره تار و پود شب را به هم می بافت.» «…میترا گره آخر را باز کرد. هر طور شده بایست کاری برای خودش دست و پا می کرد….»

پیچیدن صدای الله و اکبر که در آسمان کوچه گره می اندازد و در تار و پود شب به هم بافته می شود با گره هایی که میترا به نخ می اندازد و گرهی را باز می کند هم خوانی معنایی و استعاری دارند.

عقاب

فریور می گوید: «نقش سمبل ها رو ندیده نگیرین! همین عقاب روی اتوبوس جلویی رو نگاه کنین. از دوران هخامنشی این پرنده با همین شکل و شمایل روی ارابه های ما، درفش های ما، سر در خانه ها و حالا هم اتوبوس های ما جا داره. این همون فر جمشیدیه. فری که هزاران سال پیش جمشید و ما رو ترک کرد…»

یک ضربه از زیر و دو ضربه از رو

«میترا با کاردکش خاک و گل و لای خشکیده ی توی شکاف های تخته سنگ درامده از چاه ۷۹۳ را می تراشد. این روش را دستیار جوان پدر ونسان یادش داده بود. آن را می تراشید تا به راز شهر جم دست پیدا کند و شاید که راه قنات ها نشان داده شود. با هر ضربه این واژه ها در گوشش می پیچند: «این سنگ ها تن جم است… این استخوان ها استخوان جم. روزی که تکه های بدن جم از چهارگوشه ی دشت جمع آوری شود مرده ها برخواهند خاست…»ص۳۱۶

این گونه ضربه زدن، تداعی کننده واژه هایی خاص اند که برای او معنا دارند.

نیل آرمسترانگ

در آن شبی که همه می روند روی بام ها تا عکس امام را در ماه ببینند به سربازان سفارت امریکا گفته اند که اسم رمز شب «نیل آرمسترانگ» است. ص۱۹.  برگزیدن این نام در آن شب که همه چشم ها به ماه است کنایه ای سیاه و طنزالود است؛ چون آرمسترانگ روی ماه پیاده شده بود تا از دیار رویاهای بشری مقصدی زمینی بسازد، اما مردم ایران با روئت ماه می خواستند در ساحت آسمان به آمال و آرزوهای خود دست یابند. چنانچه روی دیوار سفارت امریکا با رنگ سرخ نوشته شده است: «نیل آرمسترانگ به ما خیانت کرد. در انتظار فرود مرکب امام روی ماه باشیم!» ص۲۲

از سویی آرمسترانگ که زمانی نقطه عطف آمال و آرزوهای گروهبان جهدی بود جای خود را به عکس امام در ماه می دهد. وقتی او می شنود که عکس امام در ماه است می گوید: «ماه را فتح کردیم.» ص۲۳

هنگامی که ملا سعید را جن زدایی می کند، سعید پرچم آرمسترانگ را در ماه می بیند که با نسیم تکان می خورد و آرمسترانگ دست به ریش حنایی اش می کشد. منظور از پرچم آرمسترانگ همان پرچم امریکاست که بالای سفارت امریکاست و در نسیم به اهتزاز درامده است و ریش حنایی ملا به آرمسترانگ می پیوندد.

مار و بز

وقتی ملا ی لنگ با ریش بزی حنایی اش می آید که جن را از تن سعید جهدی بیرون کند، تفی در دهان سعید می اندازد و ماری را در سالک های ماه به او نشان می دهد که به گلوی بزی پیچیده و در آخر زهرش را به بز می ریزد. در اینجا مار و بز هر دو همان ملا می شوند. نیل آرمسترانگ هم ریش بزی دارد. ملا می گوید: « …مار را می بینی؟ سعید مار را می بیند. بز را می بینی؟ سعید بز ریش دار را که روی دو پا قیام کرده بود و با مار می جنگید می دید. مار! مار! مار به گردن بز کوچک پیچیده بود و داشت خفه اش می کرد. مار زهرش را به جان بز کوچک ریخت. مار سعید را رها کرد و پیش از رفتن کاغذی زیر بالشش گذاشت تا صبح و ظهر و شب سه وعده آن ورد را بخواند و کشش ماه را بر خود خنثی کند.» ص۲۱

ماه

ماه نماد آمال و آرزوهای مردم ایران است. ص۲۲

گروهبان جهدی وقتی که می شنود عکس امام تو ماهه می گوید: «ماه را فتح کردیم.» ماه سمبل حقانیت روحانیت بر دولت شاهنشاهی است و نیز پیروزی تصور و تخیل بر علم و اکتشاف. در خوابگاه افسران نیز شایعه پیچیده که روحانیت از مردم دعوت کرده است روی بام ها بروند و در انتظار پیامی که از آسمان نازل خواهد شد الله اکبر بگویند.

سورا ی زرین

همان سرنا یا شیپور جم است که  جم در روز پسین (قیامت) در آن می دمد و مرده ها را زنده می کند. در کتاب گفته شده است که سورا از ریشه ی سوراخ، چاله یا گودال است و سرنا دارای سوراخ هایی است به نام سورا.

سوراخ

در کتاب از سوراخ بسیار یاد شده است از سوراخ های ماه تا سوراخ های کف خیابان و قنات ها و جایی برای فرار یا چاله ای برای دیوزدایی و نیز جایی برای مغ و مغاک و حتی در متون مقدس از مردم سوراخ نشین  یاد شده است.

اشاره ای هم به سنگ نبشته های شکسته در بیابان های ری می شود که نوشته های آن با شیارهایی تهی از هم جدا شده بودند. شکاف هایی که در زیر نور لرزان شمع به سوراخ هایی تاریک و ژرف تبدیل شده بودند و معنی نوشته ها را در خود فرو می بردند.

ماشین های حفاری شهرداری گردن خم می کردند و چون پرندگان وحشی منقار عظیم شان را در خاک فرو می بردند و می کاویدند تا امعاء و احشاء زمین را بیرون بکشند و توی پیاده رو جلوی پای رهگذرها بریزند. سوراخ… این همه سوراخ… انگار این انقلاب جز حفر سوراخ کار دیگری بلد نیست. ص ۹۵

مردم هنگام آژیر قرمز پناه می برند به زیر زمین طبقه ی پنجم «دهانه ی دوزخ»

 

حاکم شرع به آخوند موطلایی می گوید: «قران مجید راه را نشان می دهد و ما باید بنا به شرایط خودمون آیات رو تعبیر  کنیم. اون جا موری به موران دیگه می گه ادخلو به سوراخ هاتون…اما اینجا ما صبح تا شب با مفسدین فی الارض سروکار داریم که باید بگوییم اخرجو از سوراخ هاشون… می فهمین؟»

سوراخ: ص ۲۳۴عبارت «مگر مرده ها هم همخوابگی می کردند؟ در آن صورت زنی هم که کنارش دراز کشیده و شکاف گرم زمین را به رویش گشوده بود، مرده بود!» او ماه و حفره هایش، زمین و سوراخ هایش را فتح نکرده بود، حتی اجازه ی ورود به قبر خودش را هم به دست نیاورده بود اما موشکش به هدف اصابت کرده بود. به هدفی نرم و گرم در انتهای شکافی تاریک و نمور.» که در اینجا حفره ی بدن زن استعاره ای از شکاف گرم زمین و فتح ماه و حفره هایش و زمین و سوراخ هایش است و موشک معنایی فالیک دارد.

مردم سوراخ نشین:  این مردم از ری کوچ می کنند و به دنیای تاریک اهریمن می روند. فقط به این امید که یک روز مهر از بالای کوه فرود بیاید و این دشت را تبدیل به بهشت کند. پدر ونسان اعنقاد دارد که علت فرار این مردم ظلم مغان بوده است.

تپه خاکی پر از سوراخ های ریز

اشاره به لانه ی مورچه هاست که فریور می گوید: «مورچه ها ترسو هستند و به خاطر همین ترس از جانورهای دیگر پناه می برند به زمین و شروع می کنند به کندن و کندن و کندن.»

اصحاب کهف

اصحاب کهف نامی است که حکمت روی گروهی که هر چارشنبه در زیر زمین هفت باغ جمع می شدند، گذاشته است. می گوید: سرنوشت ما هم مثل سرگذشت آن هفت تن است که از دست نادانی مردم به غار پناه بردند و به خوابی طولانی فرو رفتند. روزی هم که از خواب بیدار شدند و کسی سرنوشت شان را باور نکرد دوباره به غار برگشتند و مدخل را به روی خودشان بستند.

به بیانی با تشبیه زیرزمین هفت باغ به غار اصحاب کهف با نقبی استوره ای اشاره ای کنایه آمیز هم به نادانی مردم در طول دوران زده می شود.

اطلاعیه ی ۷۹۳

بلندگوی سر چارراه اطلاعیه ی «دایره مبارزه با منکرات» را پخش می کند: «… و در قعر بیغوله های ظلمت بار، شیطان و سرسپردگانش علیه امت اسلام توطئه می چینند…»

شماره ی این اطلاعیه با شماره ی گور و شماره ی سنگ نبشته ی شهر مردگان و شماره ی چاه یکی است.

گور ۷۹۳

سنگ نبشته ی شهر مردگان است.

آسانسور

«پیرزن دکمه ی آسانسور را فشار داد. شکاف تاریک روی در روشن شد و در کشویی کنار رفت. ….اتاقک یک به یک طبقه ها را پشت سر می گذاشت و به نوبت از تاریکی به روشنایی و از روشنایی به تاریکی می رفت. … انگار از مدار زمین خارج شده و در آسمان بی کران پیش می رفت… آن سوی شکاف شیشه ای زمین بایر روبه رو به سرعت به اعماق فرو می رفت.»  آسانسوراستعاره ایست از ماشین زمان که به تاریکی و روشنایی و مکان ها و دوران ها سفر می کند.

زمین گوشتخوار

منظور قبرهای گورستان است. ص۱۵۲

چاه ۷۹۳

چاهیست که سرداب کاروانسرا به آن راه دارد. دوراهی هفتم، روزن نهم، دهلیز سوم، سمت چپ. مقنی سفیدپوش، طناب را به دور کمرفخرالدوله که به دنبال پدر ونسان است می بندد و می فرستدش ته چاه ۷۹۳ و وقتی طناب را بالا می کشد سنگی پر از گل و لای بالا می آید. بعد مادر میترا و پدر ونسان بالا کشیده می شوند.

فرغون

یک بار در بهشت زهرا جسد آقای نوابی در فرغون گذاشته می شود و یک بارکه فریور و فخرالدوله در چاه ۷۳۹ هستند سنگی باستانی را می فرستند بالا و بعد آن سنگ و میترا که بچه است در فرغون جا می گیرند.

اعداد ۷و۹ و۳

 این عددها را میترا بر سنگ نبشته های باستانی کار گذاشته در زیر سنگ مرمر قبر ۷۹۳ در گورستان شهدای شهر ری در قبر سعید جهدی، تشخیص می دهد.

آناتول فرانس

آناتول فرانس شاعر، نویسنده و روزنامه نگار آتیست فرانسوی (۱۸۴۴-۱۹۲۴) بود که در مدرنیته غربی نقش ویژه ای داشت و داستان کوتاهی هم به نام «لیلا دختر ایرانی» داشت. او نماد یک نسل است و نیز نماد روشنفکریست.

گفتگوها

گفتگوها کوتاه، باهوشانه و آمیخته به طنزاند و به پیشبرد داستان کمک می کنند.

قهرمان- ضد قهرمان

حاکم شرع خودش را قهرمان و نجات دهنده مردم و اصلاح کننده ی فسق و فجور می بیند. وقتی متوجه می شود که امکان دارد گذشته اش از سوی همکارانش کشف شود، فرار را به قهرمانی با شک و تردید ترجیح می دهد.

سعید جهدی که شهید زنده است و کوچه به نامش کرده اند و همه ی کوچه نام سعید را روی فرزندان شان می گذارند نمی خواهد این مقام قهرمانی را حفظ کند. به دنبال پس گرفتن هویتش است و آن را به حفظ مقام قهرمانی ترجیح می دهد.

آقای فریور جلال حکمت را بسیار بالاتر از خودش می بیند و او را قهرمان سخنوری و ایده های ناب و نویسندگی می بیند، در حالی که جلال حکمت جم را قهرمان می بیند و می خواهد نقش قهرمانی او را به عنوان اولین انسان میرا که طرف انسان را در برابر اهورامزدا گرفت، در اذهان ایرانی زنده کند و فریور را فر خود می داند.

جم به شکلی می تواند قهرمان باشد، ولی قهرمانی که در شهر مردگان در زیر چاه ها و قنات های شهر ری دفن شده است. توفان خشم اهورامزدا از جانب کوه هرا بر او تاخته و شهر دست ساخته اش را تکه تکه کرده است و استخوان هایش را به چار گوشه ی دنیا پراکنده. حکمت می خواست دوباره او را زنده کند و به بیانی پا در کفش اهورامزدا کند.

موضوع       

در این رمان هر شخصیتی در جستجوی چیزیست که گم کرده است. میترا به دنبال رمزگشایی شکاف های بین متون سنگ نبشته هاست که از بین رفته اند و به بیانی در جستجوی گذشته ی استوره ایست.

سعید جهدی یا شهید زنده در جستجوی باز پس گرفتن هویتش است .

مهندس جوان در جستجوی حل مسئله ی ترافیک تهران است و می خواهد به نقشه قنات ها دست یابد تا بتواند از آن ها برای تونل های مترو استفاده کند و بودجه ی کمتری خرج شود

فریور آثار جلال حکمت را که به زبان سانسکریت است، ترجمه می کند و به دنبال نوشتن باقی رمانی است که جلال حکمت آغاز کرده.

جلال حکمت رمانی نیمه کاره به زبان سانسکریت، در باره ی قنات های شهر ری نوشته است و باور دارد همان شهر مردگان است که به دست جم ساخته شده است و می خواهد که فریور باقی رمان را ادامه بدهد.

پدر ونسان که نقشه ای خیالی از شهر مردگان تهیه کرده است در سنگ نبشته های به دست آمده از تپه های ری به دنبال رمز گشایی نقشه ی قنات های شهر ری است.

حاکم شرع دنبال حفظ مقام و آبروی خودش در دم و دستگاه هست.

راوی به دنبال ایجاد جستجو حتی برای خواننده است

خواننده نیز در این جستجو وارد بازی رمان می شود و به دنبال آن چیزی می رود که برایش جالب است.

جهان به هم ریخته رمان

«دکتر» پزشکی قانونی، کار دکتر رادیولوژی را هم انجام می دهد. در حالی که این دو رشته متفاوتند و نمی توانند کار یکدیگر را بکنند.

دکتر رادیولوژ (دکتر زیمنس) به معاینه و ویزیت ریه های جلال حکمت می رود. دکتر رادیولوژ نمی تواند کار پزشک عمومی را انجام بدهد.

آقا نوذر که مقنی است و بعد مرده شور می شود، گاه هم مهر دکتر پزشکی قانونی را بر جواز دفن مردگان می زند! آقای فریور که زبانشناس است و زبان سانسکریت می داند و به احتمال زیاد در فرانسه تحصیل کرده است و زبان فرانسه می داند، می شود مترجم سفارت لهستان که زبانش اسلاو است.

میترا که باستانشناس است می رود به سردخانه و به آقا نوذر در شماره گذاری مردگان (مرد) کمک می کند! گاهی هم زیر جواز دفن مردگان را مهر می زند.

حاکم شرع که قبلا روضه خوانی بیش نبوده شده است، حالا شده است حاکم شرع و قانونگذار.

مهندس جوان که مهندس ترافیک است به کار مترو گمارده می شود! با این که این دو رشته کاملا از هم جدا هستند.

اطلاعات مربوط به تاریخ معاصر 

آقای فریور سال ۱۳۶۰ مجسمه ی پایین کشیده شده شاه را روی چمن ها می بیند! ما می دانیم که در این سال هیچ مجسمه ی پایین کشیده شده ای در روی هیچ چمنی از تهران نبوده.

مهندس جوان از طبقه ی ششم شهرداری به بیرون نگاه می کند و کوره های آجرپزی سربه فلک کشیده را می بیند. در آن نما این منظره در تهران دیده نمی شود.

راوی می گوید: «اتوبوس های قراضه ی خط یک که شمال و جنوب شهر را به هم وصل می کرد به تازگی جایشان را به اتوبوس های نویی داده بودند که شرکت اتوبوس رانی قبل از انقلاب از بلژیک وارد کرده بود… صندلی آن ها مثل هواپیما بود و بلژیکی ها از صندلی های شرکت هواپیمایی ملی به علت تعطیلی فرودگاه استفاده کرده بود و آن ها را در اتوبوس های جدید نصب کرده بود….» ص۱۰۴

البته نخستین اتوبوس را در ایران یک تاجر بلژیکی وارد ایران کرد، ولی ایران از اتوبوس های (بنز) آلمان و (زایس)  روسیه و بعد هم «ولوو» سوئد استفاده کرد. در ضمن هیچگاه قبل از انقلاب، فرودگاه های ایران تعطیل نشده بودند و هواپیمایی هم اوراق نشده بوده تا از صندلی هاشان برای اتوبوس ها استفاده شود.

مهندس جوان می گوید: «فراموش نکنیم که قله دماوند تنها چندصد سالیه فروکش کرده… یعنی تا چند قرن پیش زمین تهران همچنان از درون می سوخته و دود می شده…»  ص۱۱۲

بنا به اطلاعات سایت زمین شناسی، آخرین آتشفشانی که در دماوند رخ داده چیزی در حدود پنج هزار و سیصد سال قبل از میلاد بوده است و تهران تا چند قرن پبش در آتش نمی سوخته.

حال اگر بپذیریم که در روز استعاری اربعین، که روز عزاداری بسیار مهمی برای شیعیان است، حاکم شرع که رئیس دایره منکرات هم هست، به  پرونده های ایجاد مترو و نبش قبر و اجازه ی دفن جسد و … رسیدگی می کند، باز این سوال پیش می آید که این نوع پرونده ها اصلا مربوط به دایره ی منکرات نیست و حتی اگر بپذیریم که در جهان به هم ریخته ی به نظم کشیده ی داستان این کار شدنی است، باز هم این اشکال پیش می آید که اصلا «دایره مبارزه با منکرات» وابسته به دادستانی انقلاب در دی ماه ۱۳۵۹ منحل شد و در پاییز ۱۳۵۹رئیس و حاکم شرع دایره مجبور به استعفا شد. بعدا در اردیبهشت ۱۳۶۰ فعالیت آن ها به نام «دادگاه مبارزه با منکرات» آغاز شد. در حالی که داستان به ما می گوید که سال ۱۳۶۳ است.

یا مثلا آخوند موطلایی با نام های (سخنگوی نماز جمعه، متولی، ملا و امام مورد خطاب قرار می گیرد.ص۱۹۷- ۱۹۸) در حالی که متولی کسی است که مسئول امورات وقفی و اماکن متبرکه است و حتی حق تعیین امام جماعت را دارد. ملا به آخوند و شیخ هم گفته می شود و «امام» که خلیفه ی خدا یا پیشواست و در اینجا به معنی امام جماعت است که پیشکسوت نمازگزاران است، نمی تواند هم متولی باشد و هم امام جماعت. چون مردم شکایت خود از امام جماعت را به نزد متولی مسجد می برند یا در روز اربعین همین آخوند موطلایی به جای آن که از زندگی امام حسین بگوید، داستان سلیمان و موررا می گوید!  منظورم این است که هماهنگی میان خطبه و روز تعیین کرده وجود ندارد.

یا سعید جهدی می گوید سه سال اسیر عراقی ها بوده و در سال ۱۳۶۳ آزاد شده است. ما می دانیم که این سال اوج جنگ ایران و عراق است و مبادله اسرای جنگ ایران و عراق بعد از صلح از سال ۱۳۶۹ شروع شد.

حال اگر بپذیریم که سبک امپرسیونیسم به تشریح جزئیات می پردازد و نه بیان حقیقت، باز هم این سوال پیش می آید که در بیان ناحقیقت یا (عدم تحقیق نویسنده) در آفرینش رمانی با جهان فکت های تاریخی و استوره ای و تخیلی و  رعایت اصول تکنیکی، من خواننده تا کجا می توانم انتظار یافتن اطلاعات درست هم داشته باشم؟ یا به بیانی من خواننده در کجای مرز درستی، نادرستی اطلاعات و تخیل نویسنده قرار گرفته ام؟

تسلط تفکر استوره ای

منطق استوره ی جم نیز مانند دیگر استوره ها برمبنای تسلط یکی بر دیگریست و بر مبنای قوانین علی و معلولی نیست. در رمان نشان داده می شود که ذهنیت استوره ای تا چه حد بر جامعه حاکم است. آقا نوذر که مقنی است چون دو دختر و زنش را وقتی که به لایروبی قنات رفته بوده از دست می دهد، دیگر باور دارد که قنات نر است و دختربچه ها را از او گرفته است. به این فکر نمی کند که برف سنگین پارو نشده از سقف خانه اش باعث ریزش آن بر سر خانواده اش شده است.او حتی جسد دو دخترش را می اندازد توی قنات.! ( باور به قربانی)

خانم فخرالدوله که زن فرهیخته ایست و با روشنفکران حشر و نشر دارد، موهای میترا را کوتاه می کند و شکل پسرها می کندش و می بردش توی قنات تا از آن جا فرار کند. او سر قنات را شیره می مالد تا نفهمد که میترا دختر است. گویی قنات دارای شعور است.

جلال حکمت و فریور و پدر ونسان و میترا هم که تحصیلکرده اند به حقیقی بودن شهر مردگان در زیر شهر ری و   استوره ی جم باور دارند. از آن جا که قدرت استوره به باور آن در اذهان است، یک سری استوره ها در این رمان بسیار پر قدرت اند و حتی باعث تغییرات اجتماعی و سیاسی می شوند.

سعید جهدی که استوره اش نیل آرمسترانگ است و می خواهد مثل او قدم به ماه بگذارد سرخورده می شود و در آخر تبدیل می شود به استوره ی شهید زنده.

خانم نوابی و بسیاری از مردم ایران به روی پشت بام ها می روند تا عکس امام را در ماه ببینند. استوره های دینی و اسلامی نیز چون استوره های زرتشتی فعال اند. همه در این رمان به نوعی با استوره ها زندگی می کنند و با آن ها نفس می کشند و آن ها را زنده و بازتولید می کنند. کسی با تفکر تحلیلی به آن ها برخورد نمی کند و حتی فریور و جلال حکمت هم که با هم بر سر استوره جم بحث می کنند سر چگونه زنده کردن آن است.

مهندس جوان و پدر ونسان و میترا نیز هیچ شکی در تخیلی بودن استوره ندارند و پیرزن سرایدار می آید روی تپه ای در چارراه تخت جمشید و به کارگرانی که خیابان ها را سوراخ می کنند می گوید: «جن ها را بیدار نکنید!»

عباس آقا گورکن بر سر قبر ۷۹۳ می آید و می گوید که این مکان چاه است و قبلا کوه زیارتی بوده و از بس که مردم ظلم کردند سنگ ها بر سرشان آوار شدند. (قدرت استوره، باور به تنبیه انسان از سوی دنیای متافیزیکی و مکان  مقدس).

او می گوید که قبر ۷۹۳ قبر نیست و چاهی است به شهر مردگان و نیز سنگ نبشته های جم را از زیر دست تاراج کنندگان شهر ری نجات داده است و پشت سنگ قبرها جا داده  تا از تاراج مردم در امان باشند. نگاه  تک تک شخصیت ها به استوره ی جم بنا بر باور است با حسی از ترس و کنجکاوی و احترام.

دکتر (همسر میترا) که پزشکی قانونی است و با علم و بدن و جسد و دنیای مادی نزدیک ترین رابطه را دارد، بابا پیرک را خبر می کند تا از زیرزمین خانه دیوزدایی بکند! مراسم مخصوص زرتشتیان را اجرا کند و نحسی را دور کند تا او بتواند در آنجا بساط دود و دم و عرق کشی راه بیندازد!

اهالی ری نیز از ظلم مغان یا از ترس توفان وارد سوراخ های مخصوص طهارت می شوند .

 

مهندس جوان هم که با آمار و عدد و جهان مادی و محاسبات سروکار دارد بنا بر منطق علت و معلولی عمل نمی کند. پونزهای قرمز را روی نقشه ی قنات ها (که پدر ونسان از روی تخیلش تهیه کرده) در محل حفر قنات ها فرو می کند و می رود دنبال  پروژه و در پاسخ به این سوال که شبکه ی  قنات ها در شهر ری است و چه ربطی به تهران دارد؟ می گوید: « اطمینان قلبی دارم که این قنات ها از زیر شهر تهران می گذره.»

 

 

نقش استوره ها

دیدن عکس امام در ماه و جمع شدن مردم الله و اکبرگو روی پشت بام ها، یاداور قدرت استوره در انقلاب ۱۳۵۷ و تحولات تاریخی و سیاسی ایران است. حتی شعارساختگی کاروان کربلا: «برادران مسلمان! بار سفر ببندید! کاروان کربلا را راهی کنید! هزار و چارصد سال پیش این کاروان از مدینه حرکت کرد و هنوز به مقصد نرسیده! » بیانگر زنده بودن استوره امام حسین و شهادت و تقدس کربلا ست که همچنان باعث گردهمایی مذهبی و بسیج عمومی در جنگ ایران و عراق می شود و خود را بازتولید می کند

 

قدرت استوره ی شهید

سخنان آخوند ریش طلایی در باره ی شهید زنده و دگرگونی رفتار همسایه ها که سعید جهدی را قبل از شهادتش مسخره می کردند و موشک آرزوهای او را روی دیوار می کشیدند و می خندیدند و حال بعد از شهادتش نام سعید را روی بچه هاشان می گذارند، نمادهایی اند از قدرت این استوره در جامعه ی ایران.

 

میترای باستانشناس با این که نظرات فریور را مورد پرسش قرار می دهد ولی میان استوره ی جم و اثر مادی ای که در دستش است تمایزی قائل نیست. هم او که در آخر رمان زنده می ماند، باور دارد که از همان زمانی که دختربچه بود و پا به قنات هفت باغ گذاشت، در آن گیر کرده است. او هم نتوانسته از جهان  استوره ها بیرون بیاید و قدرت استوره همچنان او را بیش از قدرت تفکر و تحلیل می راند.

 

استوره ی بشارت در روز پسین (قیامت)

اهورامزدا به زرتشت می گوید که جم را در توفان میرانده است، ولی او روزی برخواهد خاست و در سورای زرین خواهد دمید و مردگان را زنده خواهد کرد. استوره ی «بشارت در روز پسین» در همه ادیان ابراهیمی و یکتاپرستی هم هست. در ادیان پگانیستی مثل هندو به شکل کارما و تناسخ نشان داده شده است.

 

تمایز ذهنیت و واقعیت

 

میان ذهنیت شخصیت های رمان و واقعیتی که با آن روبه می شوند تمایزی نیست. هر آنچه را می بینند واقعیت می پندارند و تسلط تفکر استوره ای بر شخصیت ها در هر لحظه و هر مکان بارز است.

مثلا وقتی که ملا ی ریش بزی لنگ می آید که ماه زدگی سعید جهدی را شفا بدهد چیزهایی در سالک های ماه می بیند. او فاصله ای میان ذهنیت و واقعیت موجود را احساس نمی کند. مردمی هم که در ماه عکس امام را می بینند، تمایزی میان ذهنیت و واقعیت موجود نمی بینند.

 

زبان سانسکریت

 

زبانی که جلال حکمت در رمانش استفاده می کند سانسکریت است. فریور زبانشناس است و سانسکریت می داند و مترجم این زبان است. میترای باستانشناس هم  دارد سانسکریت می خواند. چرا باید حکمت به زبان کهنه و قدیمی سانسکریت بنویسد و سپس فریور به فارسی ترجمه اش کند؟!

 

اصلا می شود با زبانی که فاقد پتانسیل واژگانی دنیای معاصر در پژوهش علمی و تحلیل دنیای مدرن است، رمانی مدرن در باره ی استوره ای کهن نوشت و آن استوره را در دل ها و اذهان معاصرزنده کرد؟ حکمت می خواهد پلی از استوره جم به فردیت انسان ایرانی معاصر بزند. پلی میان دو جهان منطقی و بی منطق یا دو جهان توهمی و مادی. حکمت به فریور می گوید که رمانش را ترجمه کند و باور دارد که «مترجم همزاد نویسنده است»

حکمت تجسم باور به استوره ی جم است. او را یک یاغی می بیند که زیر بار حرف زور اهورامزدا نرفته است

و باورمند به دوئیت در تکامل فردیت است. به فریور می گوید که ما باید استوره ی جم رو بنا به نیازهای روزگار خودمون بپردازیم…. اگه جم بزرگترین شخصیت فرهنگ ماست… او انسانی به مفهوم امروزی کلمه است. یه فرد یاغی که زیر بار حرف زور اهورامزدا نمی ره، بعد هم که مغضوب میشه شهر زیرزمینی رو می سازه» ص ۱۷۰

 

پاسخ جم به خواسته ی اهورامزدا برخوردی از یک پایین دست مطیع به بالادستش نیست. جم توان اندیشیدن دارد و به خود حق انتخاب می دهد. چیزی که ما در رفتار یهوه یا الله یا حتی روح القدس با برگزیدگان شان نمی بینیم. حکم خدا یعنی تبعیت بی هیچ پرسشی و تسلیم محض بودن. حکمت می داند که در جهان استوره ها قرار نیست کسی بیندیشد، قرار است که فقط تبعیت بکند. چنانچه در همین استوره هم در نهایت اهورامزدا دست بالا را دارد و جم می میرد. حکمت هم در نهایت خودکشی می کند.

 

تقدس زدایی با صحنه های گروتسک

 

وقتی که جسد آقای نوابی با بولدوزر پرت می شود توی زباله ها حرمت به مرده از بین می رود، وقتی شهیدان جنگی توی سردخانه روی هم می لولند یا جلوی بهشت زهرا راننده ی مینی بوس با مردمی که عزیزان شان شهید شده اند با خشونت رفتار می کند، از استوره شهید تقدس زدایی می شود.

همچنین نشان دادن دورویی و فریبکاری حاکم شرع، تقدس زدایی از استوره ی پیشواست.

 

استوره های ویرانگر

 

در این رمان همه استوره ها ویرانگرند. از استوره شهید زنده تا استوره جم که شهری در زیر زمین می سازد و بعد هم با قنات ها و چاه هایش جان ها را می گیرد.

می توان گفت استوره ها چه ایرانی و چه اسلامی با فرهنگ هزاران ساله ی ما ترکیب شده اند و در تفکر تحصیل کردگان ما وسیع تر از تفکرعلمی و تحلیلی جا دارند. به مانند دکتر که پی بابا پیرک می فرستد تا زیرزمین را دیوزدایی کند.

«شهر مردگان» در این رمان به هیچ آدمی اجازه ی کشف خودش را نمی دهد و همه کس را می بلعد. همانگونه که اهورامزدا با توفانی شهر دست ساخته ی جم را بلعید و در هم کوفت.

 

صحنه های رمان

 

این رمان پر از صحنه های قابل تفسیراست و مثل خود استوره است که جهان را بر اساس خلق تصاویر توضیح می دهد. البته در استوره جنگ میان بد و خوب یا خدا و شیطان یا اهورا و اهریمن بر مبنای احساسات و هیجانات و ترس و انتقام و عواطف پیش می رود، در این کتاب سبک روبه رویی شخصیت ها با واقعیت های زندگی بیشتر بر پایه پر کردن سوراخ های وجودشان است.

 

استوره های حاکم

 

جامعه ی ایرانی رمان، جامعه ای مبنی بر استوره های دینی است. چنانچه هر مشکلی باید به دست روحانی مسجد یا حاکم شرع یا دایره ی منکرات یا باباپیرک که زرتشتی است حل بشود. حتی زبان روشنفکرش هم سانسکریت است.

دستگاه قضایی و عدالت هم بر پایه ی دین و سنت است. پی ساختمانی پنج طبقه که رها شده است بر روی چاه استوار است و خیابان ها و همه چیز سوراخ سوراخ اند.

 

در آخر از خانم کسمایی برای نوشتن این رمان پیچیده و پر از رمز و راز بسیار سپاسگزارم.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷