ساموئل بکت؛ دو مقاله از کریس پاور، بینجامین کانکل

ساموئل بکت (Samuel Beckett )

دو مقاله از کریس پاور، بینجامین کانکل

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

۱

 

ساموئل بکت، استادِ شکست

کریس پاور

(برسیِ کوتاه وُ مختصری از داستان­های کوتاه)

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

 

ساموئل بکت در نیویورک ۱۹۶۴ در صنحه­ای از فیلم کوتاهش با بازی باستر کیتن[۱]

عکس از آی سی- راپورت/ گتی ایمیج[۲]

 

 

بکت  بخاطر نمایشنامه­هایش بهتر شناخته شده­است اما خودِ او داستانهای کوتاهش را مرکز کارهایش می­دانست و داستانهای بی پروای او در ردیفِ بزرگترین آثارِ قرن بیستم هستند.

کریس پاور[۳]

پنجشنبه۷جولای۲۰۱۶، آخرین ویرایش چهارشنبه ۲۱ آگوست ۲۰۱۹

 

 

پنجاه سال پیش، در تابستان ۱۹۶۶، ساموئل بکت داستان کوتاهی بنام “خوک” نوشت. این داستان چنین آغاز می­شود:

“همه می­دانند تمام سفیدیِ عریانِ بدنِ سفید به پاهای یک یاردی[۴]، که مانند لِنگه­های دوخته به­همند، متصلند،

گرمای ملایم کفِ سفیدِ قطعاً یک یاردِ تمامِ هرگز دیده نشده،

دیوارهای سفیدِ یک در دو یارد با دو سقفِ سفیدِ یک یاردِ مربعیِ هرگز دیده نشده،

بدن سفیدِ لُخت،که چشمها فقط به آن است،

بازتاب نور تیرۀ خاکستری، تقریباً سفید بر سفید،

دستهای آویزان، با کفِ دست سفید در جلو با مُچهای سفید در زاویه ای میزان،

درخششِ بدنِ سفیدِ برهنه در گرمای دلپذیر، که جای دیگری را می گیراند”

 

من این را که نخستین بار خواندم “هواشناسی رادیو بی­بی­سی برای کشتیرانی” را، که مانند آهنگ سرودخوانیست، به یادم انداخت: یک جریان هیپنوتیزمیِ کلمات که در آغاز نامفهوم و بی معناست اما با دقت و حوصله، نقشها و معناها آشکار می­شوند: ” زشت یا زیبا، گهگاه سخیف” . دیوارهای سفید”،” یک یاردِ مربع”، ” چاکهای سفید”. در هر دو حالت، ما بزودی درک می­کنیم که با نظامی از کلمات روبروییم که دارند وظایف مشخصی را بیان می­کنند هرچند یکی ممکن است آنها را فقط با آغازه­ها درک کند. اما در حالیکه  درک چگونگیِ هوا می تواند خیلی زود بدست آید، آغازه­هایی که در نظام کلماتی که بکت در نیمۀ دهۀ شصت روی آنها کار می­کرده، پیچیده­تر، نه حداقل، زیرا نظام کلمات آلوده، شکست است مانند همۀ سیستمهایی که بکت در تمام عمرِ کاری­اش آفریده است.

بکت به باوری از آن رسیده بود که شکست خوردن بخشی از کار هر هنرمند بود، حتی طوری که مسئولیتهای آن که برای تلاش به موفقیت باقی ماند. بهترین تجربه­های شناخته شدۀ او از پیدایش در پایان کارِ رُمانش بنام “غیرقابل نامگذاری[۵] ” در سال ۱۹۵۳ بود- ” …تو باید ادامه دهی. من  نمی­توانم ادامه دهم. من ادامه خواهم داد” – و در داستان سال ۱۹۸۳ وُرستوارد هو[۶]

” به  هر روی تلاش کردی. شکست خوردی. مهم نیست. باز هم تلاش کن، دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور” –

بکت تا آن وقت چندین بار شکستِ هنرمندانه را تجربه کرده­بود که کوشیده­بود آن را شاعرانه بیان کند. هیچکس مایل نیست نخستین رُمانش را منتشر کند. رویای شکست در اشتراک داشتنِ  با زنان و کتاب داستانهای کوتاه که او از آنها فاصله گرفت. “نیشِ بیشتر از نوش[۷]” ( ۱۹۳۴)، فروشِ فاجعه­بارش، مجموعه­ای که تصویرِ در آینۀ بکت[۸]، بِلاکوآ شوآه[۹] (اس بی/بی اس[۱۰]) با چند ماجراجویی ناموفقِ جنسی در برلین، را پی می گیرد. داستانهایی با لحظات برجسته از یک زیرکی و خواندنی چالش­انگیز و کِسِل کننده است. با توّهُم شیرین، کلمات اغواگر و مبهم، نثری که باید مانند بوته­های خار تماماٌ واشکافی شود. چنانکه یک راوی در سخن گفتن ازدواج یکی از شخصیتهاست”  بهم فشردگی بیش از حد برای رضایت عام است”

در طول این مدت، بکت بسیارتحت تٲثیر جیمس جویس[۱۱]، کسی که بکت به دایره دوستان خاص او در اواخر قرن بیستم پیوست، باقی ماند. بکت داستانی برای ویراستار فرستاد که در آن یادآور شد خیلی “بوی جویس می­دهد” و درست هم گفته بود. فقط همینش را مقایسه کن

” و پرواز مقدسی که من به تو پیشنهاد نمی کنم از من بپرسی آنها چه کلاس یک درخت را گذرانده­اند هنگامی که دستش در دست او بود و از آن لذت می بردند. اگرچه  با انگشتان از لمس کردن ران لذت بردند. او برای زیباییِ رانش چه می خواهد؟”

با این از اولیسس[۱۲]:

” او بندِ کُرسِتش را ناگهان باز کرد و گذاشت لذتِ لمس شدن رانش با لرزش نک پستانهایش در آمیزد.”

بکت در سالهای بیست و سیِ خود مهارناپذیر بود.( مهارناپذیری­ای، که به یُمنِ دریافت حقوق بازنشستگیِ پدرِ مرده­اش، می­توانست زندگیِ در حد زنده ماندنش را تامین کند).

او در بیشترِ سالهای دهۀ ۱۹۳۰ سرگردان بود. برای سخنرانی تا کالج ترینیتی در دابلین[۱۳]، پیاده می­رفت.  به پاریس برگشت سپس به لندن جایی که رمان مورفی[۱۴] را نوشت، رفت و تحت درمان کلاینین سایکوانالیسیس[۱۵] قرار گرفت. او به آلمان رفت و در سال ۱۹۳۷ در پاریس مستقر شد. جایی که تا پایان عمرش، در سال ۱۹۸۹، در آنجا زندگی کرد. در مدت جنگ جهانی دوم، او به نیروی مقاومت فرانسه پیوست، از پاریس گریخت تا دستگیر نشود و با نداری وُ تهیدستی در روسیلون[۱۶] بسر برد. این سالهای سرگردانی و جنگ و خواستن شخصیتی تاثیرگذار در کار تازه اش، می گذشت. در سال ۱۹۴۵  در یک بیمارستان صلیب سرخ در سنت لو[۱۷] کار می­کرد که مقاله­ای در باره ویرانیهای شهر نوشت:

” بمبارانِ موجودیت شهر در یک شب”

و شرح داد که:

” این جهان جهانی مشروط و موقتیست.”

شمای چشم­اندازهای ویرانی و فضای شهر در جهت گیریهای بیشتر داستانهای بکت بود.

اگرچه بکت پیش از جنگ شعرهایی به زبان فرانسوی نوشته بود، و این پیامدِ پایبند بودن به یک زبان بود. بکت می گفت:

” زیرا نوشتنِ بدون سبک در زبان فرانسوی آسانتر است”.

این تصمیم و تغییرش به صدای ضمیر اول شخص، به یکی از خیره کننده­ترین تغییرِ هنری در ادبیات قرن بیستم منتج شد چنانکه خلاصه شدنش در این تغییر و تصمیم، منشِ آغازین از چنین خودآگاهی­ خسته کننده­ای شیوۀ راه عجیبی برای سفرهای از خود گفتن و شکنجۀ روحیِ سختی در او جا خوش نمود که در چهار داستان بلندش طی چند ماه از سال ۱۹۴۶  نوشته است، متجلی شد. بریده از جمع، آرام گرفته و پایان و نخستین عشقِ کمتر پایا( عشقی که بکت، همیشه قضاوت بی رحمانه­اش، آن را درونی و اندوه سالهایش می دانست.)  نَسَبِ راویان بی­نام آنها( احتمالاً همان مرد)  را بیان می­کرد که از مسئولیت طبقه متوسط به بیخانمانی و مرگ می­انجامید.

ما شاهد یک جایگزینی می­شویم: از خانۀ خانوادگی( خانۀ مادری – م)، نوعی از نهاد،  پناهگاهها و استواریها، نیمکتها و سردابها.

یک بدگمانیِ عیبجویانه هست که بیرون شدگیِ آغازین که در هر داستان وجود دارد و به شکلی از زاده شدن است، اغلب با درونمایۀ خشونتبار شناخته  می شود ( در رُمانِ “وات”، شخصیتی زاده می­شود که به بیانی رانده­شدگیِ خود اوست”.

در رمان ” در انتظار گودو”، پُوتزو[۱۸] می گوید:

(” زاده شدن اتفاق می فتد” با پاهای باز در دو طرفِ گور) این سفرها  جایگزین سفری می­شود که ما در طول زندگی می­کنیم همانطور که بکت تجویز می­کند: سردرگم، پریشان و موقتی، با تنها احترام ناچیز به نسلی که در حال کشاکش است. در صحنۀ پایانی، راوی به قایقی سوراخ زنجیر شده است، زندگیش بنظر می رسد رو به پایان است. این اندوهِ ماندگار در کارهای بکت است. مانند اینها(اغلب تیر خلاص از میان طنزِ تُند و بُرّاست.) که هارولد پینتر[۱۹] در نامه­ای به تاریخ ۱۹۴۵ می نویسد:

” بکت بیباکترین، بی رحمترین نویسنده­ایست که پیش می­رود و هر چه بیشتر به کثافتها دقیق می­شوم،  بیشتر سپاسگزارِ او می شوم.”

پیروِ چهار داستان، با متنهای برای هیچ چیز، به تنگنایی در نوشتنش می رسد( ۱۹۵۵). زبان بر پرتگاهِ کم آوردن در این متنهاست. خوارشمردنی که کلمات می­توانند خلاصه­ای با عبارت ” سر و سوراخ کون در دهان” از شمارۀ ۱۰، درشمارۀ ۱۱، یک نقطه بحران دست  می­دهد:

“نه. هیچ چیز قابل نامگذاری نیست. بگو نه. هیچ چیز نمی تواند گفته شود. بعد چه می­شود، من نمی­دانم. من نباید شروع می­کردم” اینجا تاثیر نمایش دیالوگ و شهامت شکنجۀ غیرقابل نامگذاری” ادامه می دهم” در ناامیدی تلخ می شود.

بکت در بحثهای مربوط به نوشتنش، اوایل دهۀ شصت، از گذاری می گوید که با  ” در لاکِ خود فرو رفتن وُ دوری جستن از جمع” رو سوی ناتوانیِ در وجود داشتن ( نبودن بهتر از بودن – م) است. اما شکستِ غیرقابلِ پرهیز باقی می­ماند چون،

” هر آن چه که  تا کنون گفته شده است، از تجربه بود”

اینکه،

” براستی اگر به فاجعه نیانجامی، کوچکترین فصاحت، غیرقابل تحمل می شود.”

از این رو، روایت ممکنهاست که متن­ها برای هیچ، راه به فاجعۀ فضای بستۀ کارهای دهۀ ۱۹۶۰ می­برد.

بکت با رمانِ “چطور است”( ۱۹۶۱)، از زبان مردی بینام می­­گوید که در تاریکی و لجن آرمیده است و با ” بدون همۀ ناشناسها ” (  ۱۹۶۴) می­آغازد. “پندار مرده، تصور کن”(۱۹۶۵) و بازتابِ آنچه گفته شد، بکت ردیفی از فضاهای مشخصِ جئومتریک[۲۰]( مربع ها، بناهای گنبدی، استوانه ها)، جاهایی که پیکرها، یکی یا جفتی  افتاده یا آویخته شده؛ را تعریف می کند.

بکت دانته را بازخوانی کرده بود و گاهی “دوزخ و آزارگاهِ خودش”، نیز چنین فضاهای فاجعه بار را توصیف می­کند. با زبانی که بیان می­شوند چنان از هم گسیخته­اند که ما را برای پیگیری موضوع آن هنگام خواندن دچار مشکل می­کند: ما در یک نظام واژه­ها هستیم که معانی مختلفی در هر جمله دارند، نه بر اساس تبیین آنها بلکه بر اساس درک متن است. مثلاً خط آغازین ” پندار مرده، تصور کن”:

هیچ ردّی در هیچ جای زندگی نیست، تو بگو فرقی نمی کند، هنوز تصور نمرده است. بله. مردۀ خوب، تصور مرده، تصور کن.

آیا گفتنِ ” تو بگو” با “هیچ ردی در هیچ جا” یا ” لعنتی[۲۱]. مشکلی در انجا نیست”؟ به گذشته نمی نگرد. چنانکه آدرین هانتر[۲۲] می نویسد:

چه نشانه ای ( اشاره یا کنایه ای – م) در آن است که تاثیری بر همراهی با تعبیرش ندارد اما بعد هر زنجیرِ معنایی در زبان را می گسلد. یک عبارت جهت دهندۀ ساده مانند ” تو بگو” اگرچه نامطمئن میان “واوَک[۲۳]“؛

بجای تأکید مطمئن از کارکرد سخنی که با آن احاطه شده است، نوعی از لولای دریست که ورود و خروجش درعبارت به فضای معنایی مختلف می گشاید.

در کار بعدی بکت، ” بس” ( ۱۹۶۵)، او هر دو را یعنی اول شخص و واوک، را وا می­نهد( فقط چندتایی از آنها در تمام متنهای بعدش یافت می شود) جملاتِ او به نوعی بیانیه، اندیشه­های کوتاه( در یک متن، پیرایش پشتِ پیرایش”) بخصوص واژه­های یگانه-یا کلماتِ بی هجا- و شکست خوردن- برای مشخص کردن هر چه یا جمله­ای که او می­خواهد بیان کند. هیو کِنِر[۲۴] در یادآوری و اهمیت این موضوع می­نویسد که بکت:

بنظر می رسد بکت قادر به نشانه گذاری یک جمله نیست، اجازه دهید یکی را بررسی کنیم. هر چه بیشتر به عمق متن می پردازیم، می­بینیم بکت می­کوشد یک نارسایی مطلق، جایی که ساده ترین قطعات، یک  جملۀ سه حرفیِ محض، در دستان او به نوشتن نمی آید. او برخلاف اخلاق و معیارهای متداول و ضد موضوع، اقلیدسِ[۲۵] مرز بین تاریکی و روشناییست، جایی که همه نشانه­ها منفی­اند، کمدینِ فاجعۀ محض است.

در ارزیابی کنر، مصاحبۀ او با نیویورک تایمز در سال ۱۹۵۶ واژه های خودِ بکت، بازتاب می­شود وقتی که او آنها را با واژه­های جویس مقایسه می کند: ” تمایلِ او  به عنوان یک هنرمندِ رو به همه چیزدانی و توانای نیرومند است:

“من دارم  روی ناتوانی و حماقت کار می کنم”.

بن­بستِ متنهایش به هیچ چیز در یک داستانی مانند ” حقارت/ کمتری”( ۱۹۶۹) ادامه می یابد داستانی که در واقع واژه کم می­آورد:

نیمه دومِ متن، نیمه نخست را با واژه­های دوباره تنظیم شده، تکرار می کند و ما را در تعریف ” شرح جی ام  کوتزی[۲۶] ” وا می­گذارد، با ” داستانی از صفرِ محض در دستان ما، یا فراتر از آن، با ردهایی از وجدان معدوم شده و ابتکار همان را وا دادن است.

استراتژیهایی مانند اینها رهیابی در نوشته­های بکت را برای خواننده بیشتر  چالشگرانه می کند، چنان که برخی منتقدانِ بکت دربارۀ آن  تصمیم گرفتند بی معنی بودن را معنیِ آن بدانند. در همین زمینه، دیوید لاج[۲۷] در مقاله­ای بتاریخ ۱۹۶۸ چنان انتقادی را بشدت رد کرده است. در حالیکه با دانستن اینکه خواندنش بسیار دشوار است، درمتن به کوتاهی­ای که هست، تمرکز هماره لازم است.” کلمات بزودی در برابر چشمها نامفهومند ولی بازتاب آنها در گوشها آغاز می­شود” او افزوده است که:

” هرچه بیشتر به مفهوم نزدیک می­شویم بشتر از اهمیت واژه­های به کار رفته مطمئن می شویم و اینکه این واژه­ها به چیزی مشخصتر از نظر بیهودگی و پوچیِ زندگی یا بیهودگیِ هنر اشاره دارند.

مرحلۀ فضای بسته بکت در ” گمشدگان” (۱۹۷۰) به اوج می­رسد. یک نگاهِ کابوس­وار در استوانۀ بسته ایست که پناه برده در آن، در چرخش است تا به بیهودگی برسد یا مرگ بر آن فائق آید.  “گمشدگانِ” دانته را به چیزی به روز می­کند که منتقدِ ادبی آن را ” هنرِ جهانِ یک اتاق گاز می نامد.”

گمشدگان در یک حذف کردنِ انسانشناسانه نوشته شده است، استوانه بیانی در مجازات جزء و کل است. برای همۀ مشخصۀ زبانی آن با نکتۀ برجسته یا کمتربودن مقایسه  شده است. ممنوعترین متنِ کوتاهترِ بکت است.

” من خلوت گزینی را آزاردهنده نمی یابم بلکه برعکس.”

ساموئل بکت

پیش از اینکه متن کوتاه چشمگیرتری ( از کارهای بکت – م) پدیدار شود تقریباً یک دهه می گذشت اما وقتی شد، تغییر  دیگری روی داده بود. فضاهای بستۀ وحشتناک فرو ریخته و از بین رفته بود و گرگ وُ میش چمشنزار استیرینگ استیل[۲۸] ( ۱۹۸۸) جای آن را گرفت. یا کلبه متروک، “ناحیۀ سنگها ” و دایرۀ سحرانگیز نگهبانان ” در دیده گفته شده(۱۹۸۱) زبان پیچیده/ گیج کننده باقی می­ماند اما حدِ پذیرفته شدنش امکانپذیر شده­است. عبارت ” وآژۀ غلط کدام است؟”  در دیده گفته شده” تکرار می­شود چنانکه می­شود گفت:

” البته زبان کفایت می کند اما تقریباً بهتر از هیچ است:”

سنگ گرانیت از انواع معمول نیست، سیاه چون پشمِ مانند یشم که سفیدی  خود را لکه دار می کند. واژۀ اشتباه هم خطوط مبهم بر رویه خودش است[۲۹].

این داستانها، که در دهۀ آخر زندگی بکت نوشته شده، داستانهایی هستند که به سبکِ ترکیبی زندگینامه­ای بویژه کودکی تنظیم شده اند. او بنظر منابع خلاقیتش را به ما تحویل می­دهد، به لحظه­ای از جایی که ایده­ای به  حافظۀ آگاهش رسیده است. آمیختگی و اساسِ ” دیده شنیده شده” به مرحلۀ هستی، درست در همان زمانی که ما آنها را می خوانیم، می­رسد.” دقت کن”، او می­نویسد. او بطور آزمایشی آفرینش خود را مانند مشعل یک مسابقه می­آفریند.:

دو محل بطور تقریبی سوراخی را می نمایانند مانند خطوطی که دست لرزان می کشند. ابعاد. دقت کن. می شود گفت: یک فورلانگ[۳۰]

در این دورۀ برجستۀ پس از مرگ  بکت، نمایشنامه­هایش  اکنون بسیار بهتر از داستانهایش است، اگر چه او دومی را بخش اصلی تمرکزش می­داند. اینکه او برخی از بزرگترین داستانهای قرن بیستم را نوشته است از نگاه من یک ادعای بدون مباحثه­ایست. با این حال کار او در این نوع  تقریباً مبهم است. بخشی از این مشکل طبقه بندیست. چنانکه یک مقالۀ کتابشناسانه چنین تعریف می کند:

” تشخیص میان یک بخش از داستان و یک پاره از یک رُمان بکت همیشه روشن نیست.”.

ناشران در این آشفتگی نیز تبانی کرده اند: بعنوان سندِ هراس از داستانهای کوتاه بریتانیا اشاره دارد که فائق آمدن بر ابهام داستان ۱۵۰۰ کلمه­ای “تصورمرده تصور کن” جان کالدر[۳۱]  دشوارتر است. همانطور که احتمالاً کوتاهترین رمانیست که تا کنون منتشر شده است”  از این گذشته دو نمونه نیز هست که در آن بکت از کتاب ۱۹۸۹ آکسفورت برای داستانهای کوتاه ایرلندی، به دلیلِ مسخره­ای که ویلیام ترور[۳۲] نظرش را به این صورت بیان نمود:

” مهارت بیشتر در کارهای دیگر”

یا انه اِنرایت[۳۳] او را  از منتخبات خودش برای گرانتا[۳۴] حذف نمود.

به گمان من مسئلۀ واقعی با داستانهای کوتاه بکت دشواریِ داستانهاست. و این که بزرگترین دستاورد بکت در شکل با چیزی که برخی هدفمندانی که باید ردیف داستانی را  مشخص کنند، تطبیق نمی­کند؛ شوربختانه چنانکه به نفی منتج می­شود، این است که وضعیت مناسبی که باید توسط یک نویسنده، نویسنده­ای که به مراتب کوشیده­است شکلهای تازه­ای خلق کند، پُر نمی­شود. اگر تاریخ داستان کوتاه ترسیم می­شد، او به نقطه ای دور از دسترس تعلق داشت. خلوت کردنی که مهم نیست.”

” خلوت گزینی را آزاردهنده نمی یابم بلکه برعکس”

او همین را در نامه ای به تاریخ ۱۹۵۹ نوشته است.

” سوراخ در کاغذ باز می­شود و مرا به هر جا می برد.”

.

متن انگلیسیِ این مقاله از سایت ” گاردین” برگرفته­ شده­است.

 

۲

من هستم سام

آزارگاه­های شخصی بِکِت

بنجامین کانکل

۷ آکوست ۲۰۰۶

ترجمه فارسی: گیل آوایی

gilavaei@gmail.com

 

در نمایشنامۀ ” بازی آخر” اثر ساموئل بکت در سال ۱۹۵۸، یکی از شخصیتهای نمایشنامه از شخصیت دیگر می­پرسد:

” ما که شروع نمی­کنیم که…..که….. چیزی معنی بده؟ “.

همین به دغدغۀ اصلی تبدیل می­شود.

نوشته­های بکت احتمالاً چشمگیرترین آثار از یک نویسندۀ قرن بیستم است که بیشترین شمارِ نکته­ها را در خود دارد. یک منتقد برجسته می­گوید:

” شاید بتوان بکت را آخرین واقعگرا نامید”

در حالیکه در زندگینامۀ فاخر از آنتونی کرونین[۳۵] به تاریخ ۱۹۹۷، بکت را بعنوان” آخرین نوگرا” می نامد. و همانطور هم به یُمنِ خودپارساییِ هماره و مداومِ بکت، اغلب او را اولین پُست­مدرنیست به حساب آورده­است. تهی­سازیِ کتابهایش از توطئه، توضیحات،  صحنه و شخصیت، راه به جایی نمی برد. باید گفت که بکت داستان یا هر چیز دیگر را با نشان­دادن چگونه باج دادنِ بخود، آیندۀ آن را تضمین کرده­است. یکی از اساتید نمایشنامه­نویسی در دوران معاصر می­گوید:

“تا زمانی که انسان می­میرد، بکت باقی می­ماند”.

برای معرفی مجموع  رُمانهای اخیرِ بکت که امسال[۳۶] بخاطر گرامیداشت صدمین سال او منتشرشده است، سلمان رشدی از نگاه مخالف یا “زندگی همین است که هست”، یا “شاید نگاهی همسان”، می­گوید:

” این کتابها، که مرگ موضوع حقیقیِ آنهاست، در حقیقت در باره زندگی هستند”

یکی از نویسندگانِ خودخواسته گمنام در قرن پیش، می­گوید همه چیز برای همۀ مردم شده است. من نیز در قفسۀ کتابهایم نسخه­ای از کتابِ “گاریچیِ نوزده ساله در کاتماندو”، را دارم:

با ” بکت و زِن[۳۷] ” از آنجایی که بکت به چیزی که شوپنهاوِر[۳۸]  در بودیسم دست­یافته بود، رسیده­است، پیوند آن چندان دور از انتظار نیست. و،  بیا به آن بیاندیشیم، شاید نیاز باشد به این که بست نشینیِ بودایی[۳۹]  طولانی­ای را انجام دهیم پیش از اینکه بتوانیم فکرمان را چنان خالی کنیم هنگام که نوشتار بکت را می­خوانیم و کلمات ساده­ای که در آن است را بشنویم.

چرا هر انگیزۀ پرداختن به ادبیات، سر از بکت در می­آورد[۴۰]؟  چه اشتیاقی در همۀ طرفهای ذیربط هست که ادعا کنند نویسندۀ بخشی از عبارتِ زیر، نه همۀ  عباراتِ بی مدعی در ” مالُوی[۴۱]” هستند؟ مالُوی اولین کتاب از سه گانۀ مشهوریست که خوشنامیِ بکت در داستان نویسی با استناد به آنهاست.

اینجا – و اگرچه کمی طولانی بنظر می­رسد، عبارتی از داستانِ هشتاد صفحه­ای، مورد برسی قرار می­گیرد– مالویِ کهن، سالخورده و فرتوت موجودی را بخاطر می­آورد که نخستین بار او را با عشق آشنا نماید:

” فکر می­کنم، ولی نمی­توانم بطور قطع بگویم، او با نام مسالمت­آمیزِ روث[۴۲]، شناخته می­شد. شاید هم ادیت[۴۳] بود. او سوراخی میان پاهایش داشت. آه نه سوراخِ مقعد که من همیشه تصور کرده­بودم بلکه چاک که من در آن می­گذاشتم یا او چیزم بنام عضو مردانگیم را، البته نه بدون مشکل، می­گذاشت و من جان می­کندم واز نفس می­افتادم تا خلاص شوم و  وا می­دادم یا او تمنّا می­کرد و می­خواست متوقف کنم. از نگاهِ من فراتر از آن، یک بازی[۴۴] بود و در نهایت از پا درآمدن، اما من خودم را بخاطر او کاملاً راضی نشان می­دادم با آگاهی از اینکه او عشق من بود پیش از آنکه خودش آن را به زبان آورده باشد. او بخاطر رماتیسمی که داشت روی کاناپه خم می­شد و من از پشت مشغول می­شدم. این تنها وضعیتی بود که او بخاطر کمردردش می­توانست تحمل کند. برای من که سگها را دیده بودم مشکلی نبود تعجب می­کردم وقتی او اطمینان می­داد که من می توانستم بصورت متفاوت هم انجام دهم. تعجب می­کردم از اینکه منظورش دقیقاً چه بود. شاید او مرا سرآخر در رِکتومش می­گذاشت. چیزی که برای من کاملاً نامأنوس بود. نیاز به گفتنش نیست اما این یک عشق حقیقی بود: در رکتوم[۴۵]؟ این چیزیست که گاهی آزارم می­دهد. گذشته از همه اینها آیا من عشق حقیقی را هرگز نشناخته بودم؟  او هم زنِ آراسته، شق و رقی  بود و با قدمهای شمرده و کوتاه راه می­رفت، به یک عصای آبنوسی تکیه می­داد. شاید هم او یک مرد بود. با این حال یکی از آنها. ولی در آن صورت هم یقیناً خایه­های ما به یکدیگر برخورد می­کرد هنگامیکه ما به هم می پیچیدیم ( هماغوشی می­کردیم – م). شاید او بخاطر پرهیز از برخورد خایه­هایمان، خایه­هایش را در دستانش محکم نگه می­داشت.”

خوانشِ این داستان، شوخی و سرگرمیست ولی چه خوانشِ نامطبوعی! در صفحۀ بعد، مالوی با آنچه که من از مرگش آگاه شدم، بیاد می­آورد.” به فرض، از دردِ ملایم ناشی از دست دادن یک منبع درآمد بود.” بکتِ داستانها، یک نویسندۀ خیلی با مهارت و کفایت نیست- خستگی شیوۀ اوست- اما او می­توانست احتمالا اهانتهای خنده­آور را در یک ورق کاغذ نه بیشتر فشرده کند. ستایشهای امسال از او، بحث و نقد از کارش را  در ردیفِ برخورد با کارهای جویس[۴۶]، پروست[۴۷] و دانته[۴۸] قرار می­دهد. آنها  می­خواهند حقیقتی را نادیده بگیرند که خوانشِ بکت بکرات  مانند تماشای توپهای وسترن است که لوله­اش را در حلقش فرو می­کند.

علیرغمِ برخوردِ خصمانه / پرخاشگرانه  با خواننده، بکت  معتبرترین نویسنده مطرح زمان ماست. شماری عوامل، دلیل آن است. از جمله اقامت طولانیِ او در پاریس در فاصلۀ سالهایی که پاریس هنوز مرکز ادبیات جهان بود. همکاری با برجستگانِ مدرنیست در دو زبان: بکت با جویس در ساختِ ” بیداریِ فینیگان”[۴۹] همکاری می­کند و در سال ۱۹۳۰ که با ویژه نگاشت یا رساله در باره موضوع پروست منتشر می­شود.  ترجمۀ کارهای خودش از فرانسوی به انگلیسی و گاهی از انگلیسی به فرانسوی، بکت در هر دو زبان نویسنده بزرگی می­شود و بنظر می­رسد هنگامی که ملیت، یک جرم علیه بشریت محسوب می­شده، او ملیتش را از خود می­زداید.

پس از موفقیتِ جهانیِ ” در انتظار  گودو[۵۰] “در دهۀ پنجاه، بکت چیزی می­شود که تا امروز باقی می­ماند: یک اسطورۀ نه فقط در فرهنگِ به معنای پاپ[۵۱] بلکه در معنای اصیلِ نگاره­ای از یک مقدس است.

” شرایط انسان”  عبارات تهاجمی تهی در بحثهای پس از جنگ از کارهای او است که به کشته شدن انسانیت با خاطرات جنگ است. مرگِ اتمی، مرگ خدا.

نقش کوچک ولی باشکوهِ بکت در مقاومت فرانسوی[۵۲] تاییدی بر تبیین یک مقدسِ  هستیگراست. چنانکه فروتنی و مهربانیِ بارها آزموده شدۀ  او بعنوان یک شخص( بگو نه چون شخصِ نقاب بر چهره) بوده است. او تبلیغات را دوست نداشت همانطور که پول جایزۀ نوبل خود را بخشید و در یک اتاقِ بی تجمل در محوطۀ حصارشدۀ یک زندان به سر برد تا می­توانست ناله­وُفریاد زندانیان را بشنود. آزاردهنده نبوده که از او عکس خوبی گرفته شد. مردی زیبا، بلند و لاغر، چهره­اش با نشانه­ای  از رنج، نگاه دقیق و سرد به دوربین، چشمانی بی تزلزل، طوری می­نگریست که دوستش جیاکومتی[۵۳] آنرا به بیانی پوست و استخوان، تندیس کرده بود.

بکت اگر چه در نگاه، ساده است اما خواندنش دشوار است. نمایشنامه­هایش هنوز نمایش داده می­­شوند اما بعنوان یک رُمان نویس- و او بعنوان نمایشنامه نویس شناخته می­شود اساساً یک شکلی از بازآفرینی از کارهای رمانهایش است.- او بطرز فزاینده­ای شریفتر از آن است که خوانده شود.

این خیلی بد است. چون داستانهای بکت، باشد یا نه، اوج دستاوردهای او، قلبِ آثارش است. در ضمن ایده­های  مبهم و بزرگ در بارۀ شکوفاییِ بکت از اینروست که او ناخوانده ادامه می­یابد.

” یک صدا به گوش آن کس که در تاریکی می­آید، می­رسد.”

این، نخستین خط از رمانِ تازۀ  او بنام” کامپانی[۵۴]” است، نیز بیانگر وضعیت مطلوب خوانندۀ هم

عصرش، به  بی­گناهی و بیمناکیِ او. چنان آماده است گریزانده شود، چنان معنای عجیب، این کار و آن زندگی.

بکت، همچون آزاردهندۀ شکارچیانِ اسطوره، در “جمعه خوب[۵۵]” زاده شد. او هشتاد وُ سه سال بعد در روز دوم زمستان در گذشت. رویداد پیشین ( مراسم جشن عید پاک –م) ۱۹۰۶ در فاکسراک[۵۶] بود.  پروتستانها هم ، درست در جنوب دابلینِ محاصره شده، همین جشن را می­گرفتند. احساسات خوبِ بکت برای طبیعت خوبش و پدرِ بخشنده­اش، که مالک یک شرکت نقشه برداریِ زمین[۵۷] بود، بنظر چندان پیچیده  نمی­آمد. احساساتی که نسبت به مادرش فرق می­کرد. مادرش که قدی بلند داشت و بانویی سنتی و به شدت محافظه کار بود. حسهای مشترکی که مادر و پسر را دارای خویی همانند و نیزخیلی نزدیکتر می­نمود. این فطرتِ مشترک چیزی بود که آنها جدای از هم شدند. اما بکت بنظر می­آمد، بکت در مورد اینکه کودکیِ خوبی داشت، راست می­گفت. بدون شک او دانش آموزی خوب با استعداد ورزشی بود.: در مدرسه سلطنتی پورتورا[۵۸]، مدرسه­ای با هیئت مدیره بیشتر پروتستان که به اسکار وایلد برای  دانش آموزانش اهمیت ویژه می­داد و بکت میان فارغ التحصیلان مدرسه در لاتین و کریکت برتر بود.  ( بکت در تمام طول زندگیش طرفدار ورزش باقی ماند و بازیهای تنیس زیادی در تلویزیون تماشا کرد و می­گفت اگر جیمس جویس بازیکنِ راگبی بود من قطعا نیمۀ خوبی از او می­شدم.)

در کالج ترینیتی، دابلین[۵۹]؛ بکت مکرر به نمایشخانه­ها و میکده­ها می­رفت. در تئاترهای متنوع ایرلندی- از نوع تئاترهای رقص و آواز بومی که در آنها بنا به گفتاوری از انتونی کرونین[۶۰]، به هنرپیشه­ها با دست انداختنِ هم، گفتگوی متقابل و عاریه­گرفتن کلاه و کفش و حتی شلوار از یکدیگر، نقشهایی داده می­شد.” – بروشنی تحت تاثیر صحنه­سازی و صحنه­آراییِ بکت بود. با وجود نیم قرن زندگی در فرانسه، مزۀ ویسکی هنوز بکت را ترک نکرده بود.

بکت بارِ نخست بین سالهای ۱۹۲۸ و ۱۹۳۰ در پاریس زندگی کرد، در اکول نورما سوپریور[۶۱] تحصیل کرد. مشغلۀ واقعیِ او در این سالها، براساس تمایلش، به خواندن و نوشتن شعرهای آوانگارد[۶۲] پرداخت.  او همچنین یکی از دوستان و دستیاران جویس وخواننده پروست[۶۳] بود و برای نوشتن متن کوتاهی جهت معرفیِ کار جویس گمارده شد. تاثیر هر دو نویسنده روی بکت شاید اغراق آمیز بوده باشد. با این حساب، مهمترین شاهد تاثیرِ جویس بر تصمیم بکت، خوش داشتنِ شراب سفید و پایبندی او به سبک و سیاق همان اساتید است. در ضمن، بکت بیشترِ پروست را بطور دلسردکننده­ای سختگیرانه می­یافت و او را تقریباً درستکار نمی­دانست.” مطالعۀ کوتاهی که او نوشت ،- تمرین، به تعبیری شورِ خشونتگرانۀ جوانانه،  مایه­های شوپنهاوری از غیرممکن بودنِ رضایت و  ناسازگاریِ خودخدمتی طوریکه یک تعریف بهتری از کار خودش تا یک جستجوی زمان از دست رفته[۶۴] می­نمود.

بنظر می­رسد بکت هیچ یک از دوره­های دانشگاهی را نگذرانده یا رابطۀ پیشینیه­ای با سیاست نداشته است. منتقدان بطرز قابل اعتنایی ردهایی از قحطی ایرلند، ترسهای جنگ هسته­ای و مواردی از رابطۀ ارباب­رعیتی را در کارهای بکت یافته­اند. اما او بندرت از سیاست و امتیاز از آن، شاید بکبار، گفته­است. وقتی که او رأی خود را به بهای یک پوند به پدرش فروخت و به محافظه کاران رای داد. بکت مسافرت و سیاحتی در آلمان بسال ۱۹۳۶ در جستجوی استاد قدیمی داشته است، او از اینکه آن را خیره­کننده بنامد و از آن یکه بخورد، در نامه اش ننوشت.” همه احساسات بیهودۀ معمول در بارۀ  آزار و شکنجۀ نازی ” در روزنگاریش در آن زمان؛ او از ” بی­هدف تنها و تنبل بیمارگونه ” بیشتر نگران بود.

بخاطر اینکه در بکت، به عنوان مردی جوان، چیزی درست نبود. بکت به دابلین برگشت. جایی که دانستن ایتالیایی و فرانسویش باعث شد کاری در کالج ترینتی بیابد. ولی یک سال بعد ،از کار کناره­گیری کرد و کارش در دانشگاه را از دست داد و باعث یأس پدر شد.  بکت  در تمام عمرش از این موضوع متاثر بود.

” من همیشه از اینکه او را مٲیوس کرده­بودم احساس گناه می­کردم”

این را بکت در مصاحبه­اش در آخرین سال عمرِ درازش عنوان کرد. مصاحبۀ “بکت از بکت می گوید/ بکت بکت را بیاد می آورد” ( آرکید، ۲۷/۹۵ دلار) یکی از چند جلدی که در مورد نامداران قرن بیستم منتشر شده و بخشی در آن که با یادبودِ بکت نوشته شده است.

بکت هنوز در خانه مادری زندگی می­کرد، زمانیکه پدرش در سال ۱۹۳۳ در گذشت، بی­حوصله وُغمگین بود. بیشترِ چهار سالِ بعدِ او بین لندن و املاک خانوادگی گذشت. او در مرکز روانی بریتانیا، دبلیو آر بایون[۶۵] در لندن تحت مراقبت وُ درمان قرار گرفت. بکت از وحشتهای شبانه رنج می­برد- و در تاریکی با تپش شدیدقلب، از نوع سراسیمه و ترسناک بودن–بیدار می­شد. او دچار شماری از بیماری روانی و جسمی، از جمله مشکلات درد شکم، برسام[۶۶]، و کیستهای مکرّر در گردن و سوراخ کون، بود. بیم بیخوابی راویان بکت( ” من نیز از گوش دادن به فرسودگیهای خود…… چنان که برای خودم داستانی تعریف کنم”)، احتمالاً در رنجِ یادآوریِ این دردها و نفرت­انگیز بودن آنها در بدن انسان، بود.

در بایون[۶۷] بود که بکت از یک سخنرانی با خبر شد که در آن کارل گوستاو یانگ[۶۸] ملاحظات مرموزی در بارۀ دختر جوانی “که براستی هیچوقت زاده نشده­بود، داشت.” این ایده[۶۹] برای بکت الهام بخش بود و علیرغم اینکه نظری برخلاف آن داشت، مایل بود مردم بدانند که او چنان حالتی در تمام زندگیش داشته­است. این معنا که زاده­شدنِ ناقص بنظر چیزی در باره حس غیرواقعیش را شرح می­داد- بسیاری از شخصیتهای بکت مطمئناً معلوم نبود که براستی وجود داشته­اند. یک هوشمندِ فوق العاده، با تحصیلات خوب و مردی دیرباور بود. بکت به هر روی از چنین ایدۀ مشکوکی، شاید بیش از هر ایدۀ دیگری، استفاده کرده­است.

در سالهای ملالت­انگیز بین مرگِ پدرِ بکت و کوچِ نهایی او به پاریس در سال ۱۹۳۷، “مورفی[۷۰]” را تهیه کرد. داستان زندگی مردی ایرلندی در لندن-  که شوخترین و اولین رُمان منتشر شدۀ بکت  است. طرح مرددی که نگران تلاشهای دوست دخترِ مورفی، سِلیا[۷۱]، است که می کوشید او کاری بیابد تا بتواند دست از دسیسه­بازیش بردارد. طنزِ کتاب از مجموعه­ای از زندگیِ حقیرانه اش، و پشتِ  زبان و برگزیدنِ واژه­های مناسبِ او است: بعنوان مثال: ” تنها شخصیت انسانی قابل رویت کوپر[۷۲] تمایل بیمارگونه­اش  به افسردۀ الکلی بود.” یا ”  برای یک دختر ایرلندی دوشیزه کونیهِن[۷۳] براستی بطور استثنائی شِبه­انسان بود.” مورفی با سلیا در همخوابگی و گفتکوی با دوستان فلسفی­اش زیاده روی می­کرد. و نهایتاٌ چنانکه برای کار مانند مراقبت در تیمارستان، به خود می­آمد. هرچند او ترجیح می­داد در آپارتمانش لخت باشد و خود را روی یک صندلیِ گهواره­ای[۷۴] خم کند، ضربان قلبش را چنانکه از کار بیافتد و بدون اینکه هوشیاریش را از دست بدهد،کم کند و تمام هوشیاری از بدن و دنیایش را فراموش نماید. آخرین فراموشی سبب می­شود مورفی در یک انفجار گاز، که هر آدم مراقبی از آن پرهیز می کرد، از بین برود. اما نمی­شود گفت او آخرین  بازیگر اصلی بکت است که ایدۀ یک حافظۀ بسته از آنچه در جهان هستی روی می داد، را پی می­گرفت.

نه چندان طولانی پس از کوچِ دائمی به پاریس، بکت برخوردی با یک جاکشِ در خیابان داشت که با چاقو سینه بکت را می­درد. این رویداد  به زندگی شهوانیِ بکت در آن زمان اشاره دارد که نخستین بار نبود که او با یک جاکش برخورد می­کرد و نیز آنکه بیشتر بهگراییش برای تصمیم گرفتن بود از اینکه با دوست دختر معمولش پگی گوگنهایم[۷۵]  بعنوان دوست دختر عادی و وارثۀ امریکایی، یا سوزان  دشوو-دومسنیل[۷۶]، همبازی تنیسش، باشد. نهایتاً سوزان، زن فرانسوی و شش سال جوانتر از خودش را انتخاب کرد. زنی که روی بکت برای کار بیشتر و میگساریِ کمتر تاثیر داشت. نویسندگان زندگینامه بکت در باره سوزان کم می­دانند جز اینکه او منشیِ سختگیر وِ ریاضتکشی بود و علاقۀ آوانگراد و گرایشهای سیاسی چپ داشت. بخاطر زندگیِ مشترک زیر یک سقف، نامه ای به هم رد و بدل نمی­کردند، ازدواج موضوعی مطرح برای بسیاری زندگینامه­نویسان بود و این مورد بخصوص بیشتر در مورد بکت و سوزان صدق می کرد که او بیش از پنجاه سال دور از دایره زندگی اجتماعی بکت باقی ماند- سوزان ویسکی ایرلندی یا گفتگوی انگلیسی را خوش نداشت – و آن را شبیه محافظه کاریِ مرموز می­دانست.

گرایشهای سیاسیِ سوزان شاید بکت را برای گرویدن به نیروی مقاومت تشویق کرد اگر چه انگیزۀ بکت اساساً از روی نجابت و خشمگینیِ بخصوص برخورد نازیها با یهودیان بود. او به گروهی بنام گلوریا[۷۷] اجازه داده بود از آپارتمانش برای رد وُ بدل کردن اطلاعات استفاده کنند وخود او گزارشات نیروهای اشغالگر را ترجمه و تایپ می­کرد. این خود یک فعالیت خطرناک محسوب می شد و هنگامی که شماری از اعضاء گلوریا، دوستان بکت( و یک یهودی فرانسوی) آلفرد پِرون[۷۸] در آگوست ۱۹۴۲ دستگیر شد. بکت و سوزان به روسیلون[۷۹] در جنوب گریختند. جایی که آنها در انتظار رَوَند جنگ ماندند. شبها، بکت ” وات” را نوشت. آخرین رمانی که او به زبان انگلیسی نوشت.

در شناختِ از آثارِ بکت، بنظر می رسد ” وات” قابل ملاحظه و حتی فراتر از یک داستان ناب بود. چیزی که شخصیتِ وات ر ا پذیرفتنی می­کرد این بود که وات نمی­دانست چه چیزی روی  داده بود. او اهمیت نمی­داد آنچه که روی داده بود نسبت به او عادلانه بود. ” وات، خدمتکار وظیفه شناسِ آقای نات[۸۰]، کسی که هرگز بیش از ولادیمیر[۸۱] و استراگون[۸۲] که با گودو دیدار داشتند، روبرو نشده، آفریده­ایست- شاید در تاریخ داستان­نویسی یگانه است- خالص و منطق بی رحمانه است. وات حدِ امکانپذیریها را با یک یک موقعیت مناسب در نظر می­گیرد و می­کوشد چیزی تعیین کند. اگر وظیفه برای او چنین ایجاب می­کرد. سومین شخصِ راوی بکت  همان شرایط حقیقت را به رخ می­کشد. از این رو گمانِ وات در مورد فعالیتهای آقای نات اینطور است:

اینجا او حرکت می­کند، از و به، از در به پنجره، از پنجره به در، از پنجره به در، از در به پنجره، از آتش[۸۳](بخاری-م) به رختخواب، از رختخواب به آتش، از رختخواب به آتش، از آتش به رختخواب، از در به آتش، از آتش به در…..

فکر می­کنی بکت نمی­تواند پیش برود؟ او می­تواند ادامه دهد. در اینصورت سی سطر بعدی، که هر صفحه مضحک می­شود، گاه به یُمن شوخ بودن و گاه به خاطر فرسودگی و از پا در آمدن. است.

” وات” تمام موضوع یک آواز جمعیست( کُر –م). اگرچه با یک خوشخیالیِ خاطره­انگیز دنیایی باقی می­ماند که گوشِ انسان، چنانکه یک شخصیت داستانی تصور می­کند، صداهای زندگی، صداهایی که” هیچ چیزی طلب نمی­کند، هیچ چیز وضع نمی­کند، هیچ چیز شرح نمی­دهد، هیچ چیز مطرح نمی­کند،” >– بکت و زِن.

بکت در سال ۱۹۴۶، برای نخستین بار طی شش سال، به ایرلند بازگشت، جویس پنج سال پیش از آن مرده بود. مادرِ بکت در آن زمان پیر وُ ناتوان بود. ” وات” توسط هر کسی که او را دیده­بود غیرقابل مجازات پنداشته شده­بود. ایرلند دیگر سرزمین او نبود. و انگلیسی نیز کاملاً زبان او نبود. – و شاید شرایط همۀ این دگرگونیها، فضایی برای الهامی بزرگ بود که بکت تجربه کرده­بود. این تجّلی در اتاق خواب مادرش رو نمود. یک کشف تازۀ حقیقت که نور بر نخستین سطر سه نمایشی انداخت که هستۀ دستاوردهای بکت در نثر بود:

الهامِ “من در اتاق مادرم هستیم[۸۴]. ، چنانکه بعد بکت برای یکی از زندگینامه نویسان تعریف کرد:

من فهمیدم که جویس تا آن مرحله پیش رفت که یکی در مسیرِ دانستن، بخاطر مهار کردن  جسم خود می­توانست پیش برود. او همیشه به آن می­افزود: تو فقط مجبوری به چیزی که او ثابت می­کند بنگری تا ببینیش. من درک کردم که راه خودِ من در بینوایی بود. در پیوند با دانش و در راهی پیش گرفتن، در کاستن، نه افزودن بود.

برای نویسندۀ وات این دقیقاً راه تازه­ای نبود. اما به او اعتماد به نفس تازه­ای می­داد و مصمم می­نمود. به او اجازه می­داد از سردرگمی و تقابل با یک آشکاریِ بظاهر مُهمل بنویسد.

بکت به کار و زندگیش در فرانسه برگشت. و پیامدِ آن نوشته شدنِ” مالوی”، ” مالون مرت-مرگ مالون”، و ” غیرقابل نامگذاری[۸۵]”  بین سالهای ۱۹۴۷ و ۱۹۵۰ بود. سالهایی که بکت اسم آن را ” محاصره در یک اتاق” نامید . پیوندهای مشترکی با هنرهای خودش داشت: آنها همینهایی هستند که امروز به آنها داستانهای ساختگی[۸۶] و خیالی می­ گوییم. اما آنها چیزی را تاکید می­­کنند که بکت به آن فقط می­گوید:

” چیزی که حس می­کنم و به همین منظور زبان فرانسوی بنظر بهتر باشد. چون ابزاری بی پرده­تر و رُک­گوتر از زبان انگلیسیست.”

در زبان فرانسوی بکت نوشتن را آسانتر می­یافت. او می­گفت:

“بدون سبک – همین. آزاد از نفوذ و تاثیر جویس و مهمتر از فرهنگِ لغات انگلیسیش. میراثی عمیق و فصاحت وبلاغت بیشتر.

سه نمایش بکت تا مرحله­ای که از بین بروند، به انجام رسید. تک­گوهای پیاپیِ بکت در شماری از اتاقهای کوچک محدود می­شدند. تلاش کردن و شکست خوردن برای گفتنِ داستانشان: و آن گاه هر راوی یک اسم مستعار و هر داستان  عذر وُ بهانه­ای از  جانشینش، تا همۀ آفریده­های بکت را تا حدِ نیستن پایین بکشند. تنها یک صدای بی­جسم وُ هستی هست که غیرقابل نامگذاریست:

” من نه هستم و نه نیازی به گفتن دارم. نه مورفی نه وات نه لطف کننده، نه…. نه نمی­توانم حتی خودم را چنان کنم که نامی بر آنها نهم، نه دیگرانی که اسم­شان را فراموش کرده­ام که به من گفتند من آنها بودم، که باید سعی کنم باشم.”

و غیرقابل نامگذاری چیست؟ یک نیاز کور برای نام، افزون بر حس مطیعی که واژه­ها به چیزی نام نمی­دهند فقط واژه­ها هستند.

ایدۀ اولیۀ “سه نمایش”،  بخش بزرگی از قدرتش است. اینجا، بنظر می رسد، برابریِ داستانیِ یک نقاشیِ انتزاعیست: در واقع، جلد دیگر گرامیداشت در همین سال، ” بکت پس از بکت”( انتشارات دانشگاهی فلوریدا: ۵۹/۹۵ دلار). حرفی از بکت را در اغاز ترجمه می­کند” من دربارۀ آن نمی توانم بنویسم” سه نمایش سه گانه در تاریخ داستان مشهور شده­است چون چیزی که باقی می­ماند: طرح معمول داستانی یعنی صحنه­ها و شخصیتهایند. اینجا اگر می­خواهی به تقدس بیاندیشی، میثاق تهیدستیست. و حالا وبعد کاری که  کتابهای منتشر شده بکت انجام می دهند این است که ” هیچ چیز برای بیان نیست. هیچ چیز که با آن چیزی بیان شود، هیچ چیز از هیچ چیزی که با آن بیان شود. نه قدرت بیان نه میل به بیان، با هم با التزام به بیان.” اما “اجبار” یک معنای اخلاقیست. فقط در دنیای آغاز دیگر کاربست پذیر است. سه نمایش چنان فردگرایانه/انفرادیست که معنای اجباری ضروریست.

و بخش روانشاسی، ما را اغلب به چیزی باز می­گرداند که  به غفلتِ ما در “سه نمایش” است، غفلت از چیزی که بکت برگزیده یا نمی توانست در موردشان کاری انجام دهد اما در آن وا گذاشته است. چرا، وقتی مالون می­خواهد در بسترِ مرگش داستانی به خودش بگوید، آیا خوابِ کشتار جمعی بیماران را می­بیند؟ چرا وقتی ” غیر قابل نامگذاری” شبیه به همان دشواریهاست، آیا او داستان را با یک پسماندۀ خانگی یک قوطیِ گوشت وُ ذرت ِ کُشنده تدبیر می­کند تا اینکه وقتی مردی به خانه می­آید خودش را در پسمانده­های ناشناختۀ خانواده­ام بیابد. اینجا یک صورت، آنجا معده، مانند حالتی که باید باشد و در آن پایانی که با انتهای عصای من است، فرو می­رود؟ شاید راویانِ پیاپی در سبکبار کردنشان از زندگیهاشان با قولی از بیهودگیِ آن بی­جهانی اغوا می­شوند که مورفی برای لذتش می جُست. زیرا فقط برای کشف آن که این کار مانند ورود به منبع حسیِ حِرمان است: بجای صلح، موضوع تجربۀ وحشت وحشی. اما روبرو شدن با خیالپردازیِ کثیف پیدایش سه نمایش است. ما بخاطر بُهت وُ سردرگمی شاید بهتر انجام می­دادیم.

موضوع خلوت و مرگِ بکت جهانیست اما او نویسنده­ای بغایت ویژه باقی می­ماند: ” مالون می­میرد” یقیناً حاوی یکی از لحظات وحشتاک در ادبیات مدرن است:

اگر جیغ بزنم چه؟ نه اینکه توجه­ها را به خود جلب کنم؟ تمام روزهای من، چنان است که کسی هیچ چیز برای گفتن ندارد اما دوست ندارم جیغ بزنم. به نرمی صحبت کرده­ام به نرمی راه خود رفته­ام. همۀ روزهای من مانند کسی که هیچ چیز برای گفتن ندارد رفتار کردم. جایی نیست بروم و از این رو هیچ چیز با دیدن و شنیدن بدست نمی­آورم. حرفی از آن نمی­زنم که امکانِ  نبودن روحی با من در محدودۀ صد یاردی و بعد چنان انبوهِ مردمی که یکی، روی دیگری گام می نهد….. من هم خواهم کوشید همان کار را انجام دهم. کوشیده­ام. من از معمولی هیچ چیز نشنیدم.

این تنهاییِ قرنطینه­ای، آن پیاده­های انبوه، آن جیغِ در نیامدۀ مُرده- آنجا که جیغ می­زند نمایی از زندگی مدرن است. ولی بکت به احتمال زیاد در ذهنش مفهومی یونگی[۸۷] از زاده شدنِ نارس داشت. او مدعی بود که خاطراتی از بودنِ در رِحِم داشت:

” فریاد می کردم مرا از رحم خارج کنند اما هیچکس نمی توانست بشنود”

پس از کامل کردن ” ال اینومبل[۸۸] در ۱۹۵۳، بکت ترجمۀ آثارخود به زبان انگلیسی را برنامه ریزی نمود. چنانکه با تقریباً همه نمایشنامه­هایش کرد. این کارِ او نمودار زبان فرانسویش به انگلیسی شکلی هموار و بی نوسان، نشان می دهد” دِپو مانیسان[۸۹]” می شود ” از زمان زاده شدنم” در سال ۱۹۵۸، کارِ قهرمانانۀ انگلیسی کردنِ نمایشنامۀ سه گانه که شامل زنگ زدن، یادداشتهای محکم و برجسته” نمی توانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد” آخرین کلمات مشهوری که بکت با نوشتن داستان ادامه داد. بخصوص ” پس از زاده شدنِ وحشتناک” از مجموعۀ پاره پارۀ ” متن­هایی برای هیچ چیز” و بعد در دهۀ هشتاد  یک رشته از نثرِ کوتاه: ” شرکت[۹۰]” ” خواهم دید، خواهم گفت” و ” بدترین هو[۹۱] ” لطافت و نرمی، پیرایش موزونی نمایش این پاره­ها، برخی نجیبانه و دلسوزانه که گفته می­شود بکت بعنوان یک شخص نشان داده می­شود، ولی بعنوان یک نویسندۀ کامل، او با نوشته­های اواخرِ دهۀ پنجاهش بوده­است. مگر نثر بی تاکید ونشانه گذاری و، نیز برای نخستین بار بی طنز ” چطور است”(۱۹۶۱)، را به حساب آوری. آنتونی کرونین می­گوید که “رضایتِ زیباشناسانۀ” متن که غلتیدن در لجن، پراخت نا کافی ” دردها و مشکلات” به خواننده تحمیل گردید و بیشتر مردم باور کردنِ حرفهای  بکت در باره آنرا نمی پذیرند.

بکت بین نوشتنِ ” مالون مرت/مرگ مالون” و ال اینومبل”، توقفی ایجاد کرد تا نمایشنامۀ ” ان اتندانت گودو” را بنویسد – یک تمرین دست­گرمی که تبدیل به یک کارِ استادانه شد. علیرغم  بی­شکلی نمایشنامۀ سه گانه، و نمایشنامه نویس بی­تجربه، ” گودو” یک نمایشنامۀ همه چیز بجز کامل در توازن نمایشی و اقتصادی آن است. دو بخش: دو شب، دو آواره، ولادیمیرِ امیدوار و استراگنِ فراموشکار: قولِ گودو برای رسیدن در روز بعد، برخلاف قرارِ ” فردا خودمان را خواهیم آویخت” تضاد، تناوب، همبستگی موردیِ امید و یأس است. به همان میزان طولانی مقالۀ پروست[۹۲]، بکت این محتوا را به کار انداخت. ” بخاطر دیروز ما فقط در خودمان خسته و مانده نیستیم، ما فرق می­کنیم.” اما هیچ یک از کارهای پیشین بکت به آشکاری و تشویق و لذتبخشی نمایشنامه نمی­رسد.

بکت نمایشنامه­اش را با امید اندکی به دیدنِ اجرایش نوشته بود اما شکلی از کمک دولت فرانسه راجر بلین[۹۳] را قادر ساخت نمایشنامه را در تئاتر بابیلون[۹۴] پاریس در سال ۱۹۵۳ اجرا کند. و در عرض چند سال با موفقیت افتضاح[۹۵] (افتضاحی که درنقدِ مختصر ویوین مرسیر[۹۶] ” هیچ چیز دوباره روی نمی دهد”) شد.علیرغم برخی ریشخندهای مداوم، یک موفقیت افتضاح بین المللی- با کنایۀ بی­پایان در تاخیر تحویل آن،  تبدیل به یک مثال و افسانۀ هم­عصرش شد. بکت بویژه از با خبر شدن این که یک گروه نمایشی زندانیان سوئدی که اجرای نمایشنامه­اش در گوتنبرگ[۹۷] را برنامه ریزی کرده و به نوعی فروش کامل بلیط تئاتر را هم در پی داشته ولی گریختند، خوشحال شد.

در نمایشنامه­های آغازین بکت- از جمله ” تمام آن پاییز”( ۱۹۵۶) و “روزهای شاد”( ۱۹۶۱) – یک نمایش اجتماعی و به همان دلیل هم اخلاقی، زندگی در آن چنان تجلی یافته است که در هیچ یک از آثار بکت نیست.  شباهتِ بیزاری و  واماندگیِ ولادیمیر و استراگن و کمترین حس شهامت مانند تعاملِ متقابل و نیز بر همان اساس، در ” آخر بازی”، وابستکی نازا و سر وُ کله زدنهای غم آنگیزِ طنزآلودِ هام[۹۸] و کلُو[۹۹] صدق می کند.( یکی ممکن است  تعحب کند که بکت، به همان انزواگرایی که بنظر ما می­رسد، شاید در بهترین کارش آنچه را که ناشی از تجربه و ازدواجش بوده باشد ننوشته است ). اما  زمان زیادی پیش از پیشرفتش بعنوان نویسندۀ نمایشنامه­، به داستان­نویس مبدل شد. از سالهای شصت و هشتاد عمرش، نمایشنامه­ها و داستانهایش بطور برابر دغدغه­های ذهن ازخاطرات را ارائه می­کند.  اغلبِ حال وُ هوای درونی یک مرد از زمان و سوگ و خودِ درون خودش است. ” این فرو رفتن در خود نمایشهای قدرت هیچ یک بیش از داستان را ندارد- و با این حال این نیروی بی گرمابخشیست. شاهد یک ارائۀ عمومی، چنانکه یک نمایش باید باشد، از آن تجربه عمیق فردی آنطور که تاکید شده است بنظر نمی­آید. می شود گفت: ” بالبداهه اوهایو”(۱۹۸۱)- اثری که یک خوانندۀ سفیدموی سیاهپوش داستانی از یک شنوندۀ ساکت با ظاهرهمسان- میتواند یک تجربۀ مایوسانه­ای باشد، کاری می­کنند که شنونده، بیننده، تقریباً چنان احساس کند که او آنجا نیست.

کارِ بکت می­تواند یک ادعای نیرومندِ جهانی داشته باشد: نه همه خدایی دارند ولی چه کسیست یک گودو نداشته باشد؟ با این حال تا جایی که به تفسیر مربوط می­شود، ما بیشتر واژه­ها را در دهانهایی می­گذاریم که آنها را تُف می­کنند. وحشت نامأنوسِ بکت، یأسی را  فرموله می­کند که کمیتۀ جایزۀ نوبل عنوان کرده است:

” بکت بی­چیزیِ انسانِ مدرن را به سرافرازیِ او تبدیل کرده است.”

اما بیشتر  فضاهای سرگردانیِ ترسناک در آثار بکت- اتاقهای کوچک، خاربُنهای نفرت­انگیز، دیوانه خانه­ها، نهراب در باران، جاده­های روستایی با یک درختش، تُنگِ کوچک شیشه­ای نزدیک سلّاخانه، و همۀ توقیف­شده­ها، افکار را به بازی می­گیرند- این است که اینها همه نمادهایی هستند که بلحاظ معنا رها شده­اند. محروم از حس هستند. برای انزواطلبیِ بیمارگونه، اینجاست. در بکت، جای وسیع خالی جهان: برای تنگاترس، پوستۀ گراندارِ خویش، خمیده از خوابهای بد. شگردِ بکت است که ترا به حسِ وحشت از هر دو تهی بودنِ همزمان می­کشاند. و باز هم معنی همیشه به سوراخی گسسته و پاره شده بر می­گرداند: تعبیر  اکتشاف تازۀ عریانی این کارها به اصراری همچون بازگشت زبان به جایی که دندان است.

بکت چند سال پیش از مرگش، وقتی که به ” غیرقابل نامگذاری” نگاه کرد گفت:

“من این  نویسنده را  نمی­شناسم.”،

اعترافی که منتقدان می­توانستند با  استناد به آن چیزی بیاموزند. ایده­ای را به صفحۀ بکت ببرید و معمولاً صفحۀ بکت آن را نمی پذیرد. اگرچه به شما جذبه، ترس، لذت و نشاط بسیار می­دهد. همین یک لحظه در ” مالوی” است وقتی موران[۱۰۰] می­کوشد خود را به خانه­اش برساند. جایی که امیدوار است زنبورهای خود را ببیند که کنار کندوها می­رقصند. او در ادامه، صدای رقص سحرآمیز زبنورها را تعریف می­کند که تصمیم گیرنده­های چیزی که من هیچ چیزی از آنها نمی­دانم مهار می­شوند.” شاید شادترین، پربارترین لحظه در کار بکت است.” و گفتم، با شور گفتم، چیزی اینجاست که تمام عمر می­توانم مطالعه کنم و هرگز نفهمم.” ♦

 

.

متنِ انگلیسی این مقاله از سایت “نیویورکر” برگرفته شده است.

.

توجه:

برای دریافت/دانلود کردن متنهای فارسی و انگلیسی، . نیز آگاهیهای بیشتر به نشانی زیر مراجعه فرمایید:

www.shooram2.blogspot.com

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷

[۱] Buster Keaton

[۲] IC Rapoport/Getty Images

[۳] Chris Power

[۴] Yard= یارد حدود ۹۵ سانتی متر

[۵] اسم ناپذیر

[۶] Worstward Ho نام پاره­ای از نوشتۀ بکت است که در پایان عمرش منتشر کرد و از ماجراهای ورستوارد هو(Worstward Ho) اقتباس کرده یا الهام گرفته  که چارلز کینگزلی (Charles Kingsley) نویسنده، آن را پیشتر منتشر کرده بود و این خود نیز اشاره به نمایشنامه­ایست که مربوط به دوران ملکه الیزابت بنام وستوارد هو بود. این نمایشنامه توسط توماس دکر(Thomas Dekker) و جان وبستر(John Webster ) اجرا شد.

[۷] More Pricks Than Kicks

[۸]  خاطرات بکت در  دابلین است. در واقع نوعی خاطره نگاریِ بکت بصورت داستانهای کوتاه است.

[۹] Belacqua Shuah  شخصیتی در رمان بکت، که از بدبیاریهای مختلف جنسی رنج می­برد.و نیز>(Belacqua   شخصیتِ کم­اهمیت در رمان دانته الیری پورگاتوریو کانتو۴، مظهرِ تن­آسایی و تنبلیست اما از عذاب جهنم رهانده شده­است.)

[۱۰] SB/BS اشاره به هتلهای ارزان موسوم به رختخواب­وُصبحانه،است یا اشاره­ای به “سوشال بِنِفیت/بِنِبیت سوشال

= (SB/BS >Social benefit/Benefit social)> ” فایده رساندن، فایده­بردن اجتماعی/ گذران در جامعه و مردم با مفیدبودن/ سود بردن.

[۱۱] James Joyce

[۱۲] Ulysses نام اثری از جیمس جویس است و  او  آن را یگانه شخصیت داستانی در ادبیات می دانست. او نخست آن را الیسسِ دابلین در دابلین نامیده بود اما ایده ای از داستان نوشته شده در سال ۱۹۰۶ بنام کتاب کوتاه در ۱۹۰۷ بود که سپس به رمانی در سال ۱۹۱۴ انجامید> ترجمه فارسیِ یک متن در اینتنرنت.- م

[۱۳] Trinity College, Dublin

[۱۴] Murphy

[۱۵] Kleinian psychoanalysis مربوط به تحلیل و شناخت بیماریِ روانیست. شیوه­ای که به ملانی کلاین(<Melanie klein ) باید مربوط باشد.

[۱۶] Roussillon

[۱۷] Saint-Lô

[۱۸] Pozzo

[۱۹] Harold Pinter

[۲۰] geometrically

[۲۱] در متن “Pah ” آمده که واکنشیست برای نشان دادن ناخوشایندی و ناچیز شمردن/ناچیز دانستن، اما در ترجمۀ فارسی ” لعنتی” ترجمه  شده است. – م

[۲۲] Adrian Hunter

[۲۳] ویرگول، واوک

[۲۴] Hugh Kenner

[۲۵] ریاضیدان یونان باستان

[۲۶] jm coetzee’s description نویسندۀ پست مدرن از افریقای جنوبی

[۲۷] David Lodge

[۲۸] Stirrings Still> آخرین اثرِ ساموئل بکت است که در سالهای ۱۹۸۶-۸۹ نوشته و به ناشر امریکاییش داده شد. ترجمه لغوی آن شاید ” ماندن یا رفتن ” باشد< باید بمانم یا باید بروم- گفتاوری از منابع اینترنتیست-م

[۲۹]  ترجمۀ دیگری بر این عبارت: استحکامِ نامتعارف، تنوع مطمئنانه است. سیاه چون پشم سبز و یشم  که لکه ای بر سفیدیش است. واژه اشتباه،خطوط گرافیتی/ مبهم رویۀ آن است.

 

[۳۰] Furlong> واحد درازا مساوی با یک هشتم مایل

[۳۱] John Calder

[۳۲] William Trevor

[۳۳] Anne Enright

[۳۴] Granta کانونیست که توسط دانشجویان دانشگاه کامبریج بریتانیا در سال ۱۸۸۹ بیناد نهاده شده است.

[۳۵] Anthony Cronin

[۳۶] ۲۰۰۶

[۳۷] Zen به معنی خودآرامبخشی وتمرکز، نیز نوعی بی نیازی و عرفان است. و هم مکتبِ آموزشِ آیین بوداست که در غرب نیز رایج شده است.

[۳۸] Schopenhauer فیلسوف آلمانی ( ۱۷۸۸-۱۸۶۰ )

[۳۹] za-zen منظور بست نشینی یا خودآرامبخشی در آیین و سنتِ بودایی است.

[۴۰] با این برداشت یاگفته، اصلاً موافق نیستم!>گیل آوایی

[۴۱] Molloy

[۴۲] Ruth

[۴۳] Edith

[۴۴]

[۴۵] Rectum = راست روده ، معا مستقیم ، مقعد

[۴۶] Joyce

[۴۷] Proust

[۴۸] Dante

[۴۹] یک رمان شناخته شده اثرِ جیمس جویس است.” بیداری فینیگان” داستانیست پر فراز و نشیب از پیوستگی دو دنیای واقعی و خیالی که از فیلسوف ایتالیایی ” جیامباتیستا ویکو” الهام گرفته شده است. عنوان این رمان” بیداری فینیگان” برگرفته از تصنیف محبوب ایرلندی بنام ” فینیگان” است که در کار حمل و نقل آجربرای ساختمانسازی جان خود را از دست می دهد اما با یک پیاله ویسکی به دنیای مستانه پرتاب شده و دوباره زنده می شود. ماجرایش پس از دوباره زنده شدنش ادامه می یابد.

[۵۰] Godot= بی­معنی/نامعقول/عبث/ نام نمایشنامه­ای اثر ساموئل بکت است و نیز اصطلاحیست که مردم برای وصفِ شرایطی که منتظر اتفاقی هستند و احتمالاً هیچگاه روی نمی­دهد، بکار می­برند.

[۵۱] فرهنگِ عامۀ جوانان و رسانه­ها

[۵۲] مجموعه­ای از سازمانهایی هستند که با اشغالِ فرانسه توسط نیروهای نازی، مبارزه کردند.>ویکیپدیای انگلیسی

[۵۳] Giacometti یکی از مشهورترین تندیس­گر قرن بیستم بود. کارهایش بر سبکهای هنری کوبیسم و سورئالیسم تاثیرگذارِبود. او در تاریخ ۱۰ اکتبر ۱۹۰۱در بوگونووا برگراگلیا سوئیس زاده شد و در ۱۱ ژانویه ۱۹۶۶ در گذشت.

[۵۴] Company شرکت، دسته ، هیئت بازیگران ، گروهان ، همراه کسی رفتن ،مصاحبت کردن با

[۵۵] Good Friday روزِ پیش از عید پاک، روزی مقدس و تعطیل در دین مسیحیت و روزِ مصلوب شدن عیسی مسیح است.

[۵۶] Foxrock

[۵۷] شاید مترادف فارسی آن ” مسّاح” باشد!

[۵۸] Portora Royal School

[۵۹] Trinity College, Dublin

[۶۰] Anthony Cronin

[۶۱] École Normale Supérieure

[۶۲] avant-garde = ایده­ها و شیوه­های تازه و تجربی در هنر یا ادبیات

[۶۳] Proust> ولنتین لویی ژُرژ اوژن مارسل پروست(Valentin Louis Georges Eugène Marcel Proust) یکی از نویسندگان فرانسه است. در ۱۰ جولای ۱۸۷۱ در نئولی-اوتئیل-پاسی بدنیا آمد و در ۱۸ نوامبر ۱۹۲۲ در پاریس درگذشت.-گفتاوری از ویکیپدیای انگلیسی-م

[۶۴] À la Recherche du Temps Perdu= In Search of Lost Time

[۶۵] W. R. Bion

[۶۶]  نوعی بیماریِ ریوی

[۶۷] Bion

[۶۸] Carl Gustav Jung

[۶۹] دختری زاده نشده-م

[۷۰] Murphy

[۷۱] Celia

[۷۲] Cooper

[۷۳] Miss Counihan

[۷۴]

[۷۵] Peggy Guggenheim

[۷۶] Suzanne Deschevaux-Dumesnil

[۷۷] Gloria

[۷۸] Alfred Péron

[۷۹] Roussillon

[۸۰] Knott

[۸۱] Vladimir

[۸۲] Estragon

[۸۳] احتمالاً! منظور از آتش باید بخاری باشد – م

[۸۴] Je suis dans la chambre de ma mère

[۸۵] L’Innommable نام ناپذیر-غیرقابل نامگذاری

[۸۶] Metafictions به داستانهایی گفته می­شود که تاکید به پرداختِ داستانی دارد ولی با واقعیت متفاوتند. شاید”داستانهای غیرواقعی”، ترجمۀ درستتری باشد. – م

[۸۷] Carl Jung کارل یونگ، روانکاو سوئیسی

[۸۸] غیرقابل نامگذاری

[۸۹] Depuis ma naissance

[۹۰] Company

[۹۱] Ho

[۹۲] Proust در لغت به معنی مغرور و متکبر و در اینجا منظورMarcel Marcel Proustنویسنده فرانسوی است.

[۹۳] Roger Blin

[۹۴] Théâtre de Babylone

[۹۵] succès de scandale

[۹۶] Vivian Mercier

[۹۷] Göteborg

[۹۸] Hamm

[۹۹] Clov

[۱۰۰] Moran