معصومه ضیایی؛ سخن بگو نازنین دوست
معصومه ضیایی؛
سخن بگو نازنین دوست
رُزه آوسلِندِر )۱۹۸۸-۱۹۰۱( بیگمان از بزرگترین شاعران آلمانیزبان پس از جنگ و سدهی بیستم است. تصویرهای شاعرانه، سبک مدرن بیمانند و زبان موجز اما آهنگین او شعردوستان را مسحور میکند. شعرش متاثر از تجربهی تبعید، وحشت تعقیب، اندوه از دست دادن میهن، یاد پدرومادر، خوشبختی روزهای کودکی، تجربهی رهاشدگی و تنهایی در غربت و گفتگو با منِ شاعر است که روشن، ساده، کوتاه و سرشار از تصویر و شاعرانگی و موسیقی است.
او شاعری جسور، سختکوش و پرکار است. کوتاه و با ایجازی در خورِ شعرِ مدرن مینویسد. میگوید: “هر چیزی میتواند موضوع شعر باشد.” و هر چیزی که به او انگیزه میدهد، در شعرهایش بازتاب مییابد؛ مضامین فلسفی تا رویدادهای روزمرهی زندگی.
بیخانمانی، بیوطنی، دوری و غربت، تبعید، اشتیاق و دلتنگی، آسیبپذیری، خشم، سازشناپذیری، تلخی، لطافت، عطش و شوق ادامهی زندگی در رُزه آوسلِندِر به فضای گفتگویی درونی با زبان میانجامد و شعرش از این گفتگو سرچشمه میگیرد و از آن سیراب میشود.
او در شعر زندگی میکرد و نوشتن زندگیش بود. در یکی از یادداشتهایش میگوید: “چرا مینویسم؟” و چنین پاسخ میدهد: “من از سر نیازی درونی مینویسم، آری میتوانم بگویم: از جبر درونی، در واقع برای خود، اما برای همنوعانم منتشر میکنم. من به خود تعلق ندارم، از آنِ کلماتی هستم که بهسوی من و همنوعانم میآیند.”
پیامدهای ویرانگر دو جنگ جهانی، تجربهی مهاجرت، زندگی در گتو و زندان و تبعید به دلیل تبار یهودیاش بر او بسیار عمیق بود و تاثیر چشمگیری بر شعرش داشت. او که از آغاز جوانی ناگزیر به ترک زادگاه و میهن شد، دیگر در هیچ سرزمینی خود را در خانه و در میهن نیافت. زبان یگانه سرزمین و میهنش شد و توانست با تلاش بسیار در سن بالای شصت سال، جایگاه خود را در شعر آلمانیزبان به دست بیاورد و نامش را به عنوان شاعری بزرگ در این زبان به ثبت برساند.
کتاب «سخن بگو، نازنین دوست» گزیدهی شعرها و نوشتههای رُزه آوسلندر است با ترجمهی معصومه ضیائی و لطفعلی سمینو که نشر کاوشپرداز به تازگی منتشر کرده است.
خوب بد
آدمها
آواز میخوانند به هم میپیوندند
از هم جدا میشوند
رنج میبرند شادی میکنند
موافقت میکنند
اعتراض میکنند
کسی چه میداند
چه چیز خوب است
چه چیز بد
فراموش نمیکنم
فراموش نمیکنم
خانهی پدری
صدای مادر
نخستین بوسه
کوههای بوکووینا
گریز در جنگجهانی اول
گرسنگی در وین
بمبهای جنگجهانی دوم
ورود ارتش نازی
ترسلرزهها در زیرزمین
پزشکی که جان ما را نجات داد
امریکای تلخ و شیرین را
هولدرلین، تراکل، سِلان
رنج نوشتن
جبر نوشتن را
هنوز هم
آشفتگی
خود را فریفتن
قانع کردن
که کار این جهان آشفته
بهسامان است
من صدای گریهی
کودکان گرسنه را
میشنوم
به خاک افتادن سربازان را
میبینم
حس میکنم
قلب زمین
در خود میپیچد
کلمه
” در آغاز
کلمه بود
و کلمه
نزد خدا بود”â
و خدا
کلمه را به ما داد
و ما در کلمه
زندگی میکنیم
و کلمه
رویای ماست
و رویا
زندگی ما
â برگرفته از انجیل یوحنا، فصل اول، ۱ و ۲: “در ازل کلمه بود. کلمه با خدا بود و کلمه خود خدا بود، از ازل کلمه با خدا بود.”
معجزه
گم میشوم
در جنگل کلمات
خود را بازمییابم
در معجزهی کلام
کجایی تو
ما گرسنگی کشیدیم لعنت کردیم
عشق ورزیدیم به عاشقانی
که با ما
به خاک نشسته بودند
ما چهرهای پریشان دیدیم
چشمخانهها سیاه
گونهها تکیده
موها و دستها سفید
در آینهی سیاه چشمخانهها
سایههای خود را دیدیم
و وحشتزده پرسیدیم
کجایی
ای صلح
ما به تو
سوگند وفاداری یاد کردهایم
و بیدار شدیم
در خاک
نیروی نور
از آسمان
زمینی ساختن
از زمین
آسمانی
جایی که هر کس
بتواند از نیروی نورش
ستارهای بچیند
آرزوها
میخواهم درخت ماگنولیایی باشم
صدهاساله
با شکوفههای بیمانند
بلبلی میخواهم باشم
که صدایش همه را افسون کند
از آن بهتر، کوهی
در آغوش آفتاب
پاک شسته از باران
با چشمانداز بیکران
یک زندگی هزارساله
آه من در خواب حرف میزدم
نه درخت ماگنولیا
نه بلبل
نه حتا کوهی
میخواهم باشم
میخواهم باز هم من باشم
چند تن را دوست بدارم
رد دنیا را پی بگیرم
و اگر روح زبان بگذارد
با چند واژه
از مرگ خود بِرَهم
جستجو
جزیرهای میجویم
که در آن بتوان نفس کشید
و خواب دید
که آدمها خوبند
انسان شدم
زمانی که به بندم کشیدند
باورشان نکردم
زیرا پرستویی بودم
رویای تابستان و پرواز در سرم
زمانی که آزادم کردند
باورشان کردم
زیرا انسان شده بودم
بیپروبال گرسنه تنها
معما
روح چیزها
یاریم میدهد
ویژگی دنیاهایی بیانتها را
به گمان دریابم
نگران
چهرهی هر چیز را
میجویم
و در هر یک
معمایی مییابم
رازها با من بهزبانی زنده
سخن میگویند
من صدای تپیدنِ
قلب آسمان را میشنوم
در قلبم
برد و باخت
پیالهای رنج
جامی خوشبختی
آنچه اینجا از دست میدهم
آنجا بهدست میآورم
دیدار دوباره
کدام پاره از دنیا
ما را جدا کرد
کدام پاره از دنیا
ما را باز به هم میرساند
برای چند روز گذرا
تا شعرهای تازه بخوانیم
تا دوباره پرواز کردن بیاموزیم
تا گذشتهی فراموششده را
بهیاد آوریم
تا باز به یکدیگر
بگوییم بدرود
طبیعت بیجان
آرام
میوهها
در بشقابند
سایهها خاموشند
بر چاقو
جلا میآساید
میز در خواب است
بی صدا
نفس میکشد هوا
با هم
یاران
بهیاد داشته باشید
که ما همسفریم
از کوهها بالا میرویم
تمشک میچینیم
بر بادهایی از چهار سو
سواریم
از یاد مبرید
که این جهان، جهان مشترک ماست
این جهان یکپارچهی
دریغا تکهتکهشده
که ما را میشکوفاند
که ما را نابود میکند
این زمین پارهپارهی
یکپارچه
که در آن
با هم در سفریم
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷