شعری از روزبه صالحی
روزبه صالحی؛
اعتراف به از «نه» سرودن
جناب بازجو
کار من نبوده و نیست
که با مشتهایی از آتش
نخلهای خشمگینِ خون را
در خیابان بشورانم
با ضجههای یک پرنده بر جنازهی جفتش
با فریادهای یک پلنگ در گلو به لحظهی اعدام
که نمیترسد
با نعرههای هورالعظیم در بسترِ احتضار
با شِکوههای شرجیِ کارون
به وقتِ آبِ گلآلود در لولهها و لیوانها
با صدای محزونِ کپرهایی مهربان
با غریوِ سوگوارِ دهقانان
بر جنازهی سله بستهی خوزستان
با غرشهای گاومیشی تشنه
که سُم در اندوه دارد
و سمتِ دیگری از جنوبگانِ جهانِ وانهادگیست.
جناب بازجو!
کارِ من نبوده و نیست
با بارانِ یَزلهی تشنگان
و چکامهسرایی چروکهای چهرهی ایشان
رودهای خشکِ کهنسال را
با خونِ خویش بر شما بشورانم
با خونِ بازمانده از سالیانِ بمباران
با خونِ استعمران
با خونِ دستِ بریدهی عباس در سنگر
با خونِ ژندهپوشانِ عرب در نیزار
با خونِ چوقای دریده به ترکشها
با خونِ آن پلِ ویران
با خونِ گریانِ اهواز در اعدامِ دکتر نریمیسا
با خونِ آبان بر نوجوانیِ محسنِ محمدپور
جناب بازجو!
من جرمی نکردهام
جز آن که واژگانِ سُرخم را
از نهایتِ خشمی خونبار
ریختهام در خشابِ شعر
و به سمتِ مغزهای سنگیتان؛
که پناهگاهِ عقربهاست
شلیک کردهام!
و به سوی گلهی کفتاران در قلبهایتان
که با صدای ضجههای شکار مست میشوند
و در مفرغِ گوشهایتان؛
با کلامی ناموزون و بیقافیه خواندم: نه!
نه! با دهانِ خونیِ سوسنها
نه! با لبانِ گُر گرفتهی نیلوفر
نه! به بازجوی بیچهره
که گونهام را به سیلی نواخت!
نه! به تکه نانی از تو
نه! به سرکردهات؛ مارِ پنهانِ پشتِ سنگ
نه! به شکستنِ تار، به حکمرانیِ دار
نه! به کشتنِ کلمات
نه!
نه! حتا در سلول انفرادی نه!
تیرماه ۱۴۰۰
به نقل از آوای تبعید” شماره ۲۷