دو شعر از سیدعلی صالحی

 

دو شعر از سیدعلی صالحی

 

زن

پیاده، نومید، بی‌پناه

گاهی یادش می‌رود

دارد با خودش بلند حرف می‌زند.

 

چند نانِ لواش

دو سه گوجه تَه‌مانده

کمی پیاز و یکی دو سیبِ کبود،

با چادر کهنه‌اش به دندان،

خاکروبِ کوچه پی‌کشان.

 

آبرو دارد، پیاده

آبرو دارد، نومید

آبرو دارد، بی‌پناه…

 

من اسمِ کوچکِ مارکس را به یاد نمی‌آورم

من هرگز یک صفحه از لنین نخوانده‌ام

اما نمی‌دانم چرا چپ به دنیا آمده‌ام!

 

الان سه ماهِ کامل است

بازنشستگیِ مرا واریز نکرده‌اند،

منتظرم بچه‌های کارگاهِ شعر

ثبت‌نام کنند.

 

باز برمی‌گردم پشتِ‌سر،

زن دارد آهسته از انتهای کوچه

سمتِ سایه روشنِ درخت و دیوار و آدمی… می‌رود.

 

کم نیستند کسانی

که صورتِ رنگ‌پریده خود را

مرتب سمتِ سیلیِ باد می‌گیرند!

 

او کمابیش فهمیده‌است

با من چه نسبتی دارد.

چرا قَسَم بخورم،

همه زنان پیاده

همه زنان نومید

همه زنان بی‌پناه

خواهرانِ من‌اند…!

 

 

گفت‌وگوی تلفنی روی پلِ عابر پیاده

 

ممنونم

بد نیستم

اگر بگویم بد نیستم

دروغ گفته‌ام.

 

بد نیستم

کمی خسته‌ام،

مردد، مأیوس، مستأصل.

 

در زندگی همواره از ماضی مطلق

بدم می‌آمده،

شاید به همین دلیل است

که این همه داغون‌ام.

 

الان!؟

بالای پُل تجریش‌ام

پُل پیاده‌رو،

دارم زیره زیره

به رخسار غمگین مردم نگاه می‌کنم؛

خُرد و خراب‌تر از خودم

غیرِ ممکن است.

 

بَد، بُریده، بی‌راه…

هر چه پیش می‌روم

باز با درهای بسته

روبه‌رو می‌شوم.

 

ممنونم

خوب… که نه،

اما خوبم!

گاهی با چشم باز

خواب می‌بینم

انگار رفقای قدیمی

به دیدنم آمده‌اند.

حیرت آور است

یکی از یکی ویران‌تر…!

 

لعنت

لعنت بر تو هزاره بی‌حیا!

 

الو، الو… الو!

قطع شد!

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷