ژیار جهانفرد؛ ارمغان ذهن، جدال ابدی است
ژیار جهانفرد ؛
ارمغان ذهن، جدال ابدی است
(به دو زبان کردی و فارسی)
ترجمه از کوردی: محسن امینی
بعد از سالها جنگ، شنیدن کلمه آتش بس برای همه حرف سنگینی بود. آن هم برای ما که در خط مقدم جبههو در دل آتشبودیم. امید داشتیم که بخشهای بیشتری از خاک دشمن را تسخیر کنیم. به زبان آوردن کلمه آتش بس، پس از این همه سال تلاش و مبارزه برای آزادی و سربلندی سرزمین، تکان سختی به فرمانده داد و لرزه به تن همه انداخت. فرمانده آرام و قرار نداشت. در خط جبههبالاخره با نارضایتی عقب نشینی کردیم،می چرخیدیم و پرسه می زدیم. بی تابی می کردیم. مثل مرغ پرکنده شده بودیم و یک جا قرار نداشتیم.من و سربازی دیگر که سالهای زیادی بود در کنار فرمانده بودیم، بار دیگر با دقت به حرف های فرمانده گوش سپردیم.
راستش را بخواهید جنگ بخش مهمی از زندگی ما شده بود. روزهایی که خونی ریخته نمی شد، میل به غذا نداشتیم، تفاوتی هم نمی کرد که خون دشمن باشد یا خون همقطاران خودمان. همین که فرمانده گفت تو و صفر همراه من بیایید، بلافاصله قبول کردیم. ما در این چند سال جز به جنگی مشروع – که کرامت و وظیفه ما بود – به چیز دیگری فکر نمیکردیم. اصلا برایمان باورکردنی نبود بتوانیم روزی بدون صدای شلیک گلوله و انفجار سر کنیم.فرمانده ذرهای راضی نبود که دشمن قسر در برود. . آن روز آخر که خبر آتش بس را از زبان فرمانده شندیدم، این کُره خاکی برایمان به حدی کوچک شده بود که نمیتوانستیم در فضای بسته و خفهاش نفس بکشیم.
سراپا به فشنگ و نارنجک و خشاب مجهز بودیم. هر نوع تفنگ و مواد منفجرهای را با خود بردیم. هر چقدر که از مرز دور میشدیم، انسانهای بیشتری را میدیدیم که داشتند از اعماق غارها، در زیرزمینهای تاریک، در بین دیوارهای تخریبشده، در بین جنگلهای انبوه و رودخانههای بیآب بیرون میزدند. انگار بعداز سال ها اولین باریست که خنده بر لبانشان نمایان شده.
در بین دو دیوار از انسانهایی -که گلهایی در دست داشتند – رد شدیم که اکثرا بچه مدرسهایهایی بودند که دستهایشان را از بدو تولد به سمت ما دراز کرده بودند. دیواری از انسانهایی که اکثرا بچه بودند و با گل آراسته شده بودند. برای لحظهای بوی باروت و دود را فراموش کردیم. بعدا فهمیدم چرا آن همه گل رنگارنگ در بین دستهایشان خشکیده شده بود. اما کم سن و سالترها هنوز با آن دستهای منتظر، چشم بهراه ما هستند. من که چند قدمی بعد از فرمانده و صفر راه افتاده بودم، خواستم شاخه گلی را از یکی از بچهها در پایان صف بگیرم، اما فرمانده براندازم کرد و پشیمان شدم. بعد اینکه در بین آن دیوار رد شدیم، فرمانده رویاش را برگرداند و گفت: “اینا بچهان، نمیدونن چه بدبختیای سر ما اومده. چهار سال دیگه وقتی بزرگ شن، میفهمن که اشتباه کردن.”چیزی نگفتم. آن سالها توانایی تحلیل خیلی از حرفها را نداشتم و زخمی و کشته شدن همرزمان و جنازههای غرق در خون و دود و باروت بیشتر رویم تاثیر گذاشته بود. فرمانده این بار به صفر گفت: ” گرفتن هر گل از دست بچهای که هیچی نمیفهمه، میتونه باعث بشه که اصالت و غرور و تاریخ هزاران سالهمون رو فراموش کنیم”
لب رودخانه که رسیدیم، موج آب را دیدیم که با خود ماهی ها را می برد، بی آنکه کسی راه را به آنها نشان بدهد به میل خود زیر آب می رفتند و از مرز عبور میکردند. این منظره نه تنها فرمانده، که ما را هم وحشت زده کرد.
فرمانده آستین و پاچه شلوار را بالا زد و وارد آب شد. با خوشرویی به ماهیها التماس می کرد: «ما دوست نداریم شما خوراک کسانی بشین که دشمنان قسمخوردهی ما هستن. کسایی که سالهاس آدم کشتن واسشون از آب خوردن راحتتره. حالا هم دوست نداریم با زبون دیگهای باهاتون حرف بزنیم، ما میخوایم این معضل بزرگ حل و فصل بشه، البته شاید شما هم حالیتون نباشه که اینجور از روی ناآگاهی دارین خودتون رو به آغوش…». ماهیها گوش نمیدادند. در قسمتهای کم عمق، به سطح آب نزدیک شدند، پشتک میزدند و دوباره به قسمتهای عمیقتر میرفتند.هر کدام از این ماهیهابخشهایی از تاریخ انسانهای پیرامون خود را می دانستند.
رنگ و روی صفر از فرمانده زردتر شده بود، من هم تا حدودی رنگم پریده بود. هر سه نفر خود را میان گدار رودخانه دراز کرده بودیم و با دست و پا و سینه و چنگ و دندان جلوی ماهیها را می گرفتیم. هیچکدام گوششان بدهکار ما نبود و محل نمیگذاشتند. از زیر بغلمان و میان پاهای فرمانده سر میخوردند و در می رفتند و بعضی از آنها که فرزتر بودند از روی سرمان میپریدند. هر چه تقلا میکردیم به چنگشان بیاوریم، لیز میخوردند و فرار میکردند. صفر خنده اش گرفته بود، فرمانده هم زیر خنده زد. اما خنده شادی نبود، خنده روزگار جنگ بود. هربار که چنین میخندید، میدانستیم که به زودی زمین و زمان را به هم می دوزد. دست و پا و همه اعضای بدنش به لرزه می افتادند. ترکشهایی که از شش سال پیش در خط مقدم جبهه و در کنار همین رودخانه به سرش اصابت کرده بودند، گاهی دردشان تازه می شد و تیر میکشیدند. گاه میخندید و گاهی گریه می کرد ، شادی و شیون حال و هوای فرمانده را همچون صحنه های فیلمهامتغییر میکرد و گاه شاد بود و گاه غمگین. وقتی دید رودخانه از میان پاهای لاغرش در حال گذر است، خون جلوی چشمانش را گرفت و سرخ شد. به رودخانه چشم دوخته بود و فریاد و نعره میزد. توفیری نداشت. پشت سنگ بزرگی در کنار رود پناه گرفتیم. تا چند دقیقهای به امواج رود مینگریست، سیگارش را بین دندانهایش گذاشت و تا جایی که میتوانست به آن پک میزد و دودش را قورت میداد. یک جلسه فوری تشکیل دادیم و حدود یک ربع ساعت همانطور سرپایی به شور و تبادل نظر پرداختیم. فرمانده تصمیمش را صادر کرد. من و صفر در حاشیه رودخانه به راه افتادیم. صفری که دو سال پیش خدمتش تمام شده بود ولی به عشق مبارزه و شهادت در راه سرزمینی که حتی زبانشان را هم بلد نبود، در جبهه مانده بود و به شهرشان برنگشته بود. حالا بیشتر از دو سال است که با افتخار میجنگید و با بوی باروت و بوی جنازههای دشمن انگار سر ذوق میآمد. هربار که در جلوی خط مقدم تیری به تن شخصی مینشست، انگار دنیا را به او میدادند؛ به سرعت خودش را پیش فرمانده میرساند و او هم دستی به سرش میکشید و نفس راحتی میکشید.واقعیت این بود که صفر تنها رفیق و همراه فرمانده بود،شب و روز با هم بودند و حتی خنده و گریهی آنها مثل هم شده بود.
در حاشیه رودخانه به راه افتادیم.به طرف مرکز کشور.نترس و بیباک قدم میزدیم و به مرکز وطن خود نزدیک میشدیم. کسی جرات نداشت رودر روی ما بایستد و چپ نگاه بکند. چون فرمانده با تجربه بود و به ما تلقین کرده بود که هیچ کس قادر نیست در برابر هدف پاک و حقیقی شما سخنی بگوید، ما حقیقیترین انسانهای دنیا هستیم.مگر کسی هم پیدا میشود به حرف بزرگترهاکه حکم پدر انسان را دارند،گوش ندهد، آن هم کسی چون فرمانده که به چشمهای خودمان دیده بودیم که شش سال گذشته را بدون حتی یک روز مرخصی اینجا مانده بود و در برابر دشمن مقاومت کرده بود. شاید بهترین روز زندگیاش همان روزی بود که سر سربازی که دستش به خون همقطارش آلوده بود را از هم پاشاند! بعد از حدود ده دوازده دقیقه به برکه عمیقی رسیدیم که جاهای عمیقش سبزرنگ بود. سراغ ماهیها رفتیم و شروع به تاراندنشانکردیم. از بالای برکه ماهیها را به طرف فرمانده فراری میدادیم. نمیگذاشتیم در خانه و وطنشان آسوده باشند. از ژرفای برکه به سمت تنکی و جاهای کم عمق می گریختند. چنان زیاد بودند که گاه روی هم موج می زدند و از ازدحام زیاد حتی آب به دهانشان نمیرسید.برخی از آنها از شدت ازدحام و تنگی جا بیرون می افتادند و یکی یکی جان می کندند و به سختی خودشان را به اندک آبی می زدند.
نزدیک لب مرز که رسیدند فرمانده پشت تخت سنگی کمین کرده بود.موج زدن توده عظیم ماهیها مثل خون جلوی چشمانش را گرفته بود و چشمانش از هفت فرسخی برق میزد. سر بلند کرد، ماهیها به بیست سی متریاش رسیده بودند. دستاش برای بهنارنجک اول برد. ما هر دو پشت یک پشته خاک نزدیک به ماهیها خوابیدیم. اولین نارنجک را پرت کرد. اما منتظر نشد که نتیجه انفجاراش را ببیند. چون در این سالهای جنگ عادت کرده بود به محض نزدیک شدن به دشمن امان نمیداد و ترمز میبرید. نارنجک دوم، سوم، چهارم را هم پشت سر هم پرتاب کرد. رنگ رخ رودخانه تغییر کرد. ماهیها قلع و قمع شدند. خون و آب قاطی شد. جابهجا ماهیهای لت و پار را میدیدی که روی آب می افتادند. ماهیهای زنده لابه لای لاشهها به سمت خط مرزی جلو می رفتند. ماهی های زخمی هم سریعتر از قبل راه خودشان را باز میکردند. ولی بیشتر کشتهها جز ماهیهایی بودند که از سمت بالای برکه فراریشان داده بودیم.فرمانده و من و صفر به سرخط مرزی هجوم بردیم و نمیگذاشتیم جنازه ماهیها از مرز رد بشود. جلویشان می ایستادیم و اگر هم هرازگاهی پیش میآمد که جنازه لت و پار شده یک ماهی از زیر دستمان به آن ظرف مرز میرفت، همرزمم به آن هجوم میبرد و به دنبالش تا آن طرف مرز می رفت. ناگزیر از این کار بودیم؛ آخر آبرو و حیثیت فرمانده در گرو این کار بود. فرمانده هر بار میگفت: «بدن همهی ما بعد مردن نصیب کرم و مارها میشه، پس قبل از مرگ تا نفسی باقی و توانی در بدنه، برای انتقام گرفتن و کشتن دشمن ازش استفاده کنیم. همون دشمنی کهبه زنان و دخترانمان تجاوز و ناموسمان را لکهدار کردن؛ دین و ایمانو ازمون گرفتن. آخه کی زیر بار همچین چیزی میره…». ما هم باور کرده بودیم.
در این بین،ماهیهای کوچک از آن طرف مرز به سمت ما می آمدند؛ از رنگ سرخ و خونین رودخانه خوششان آمده بود و می خواستند بدانند که سرچشمه این آب رنگی کجاست. اگرچه، به مرور که بزرگ شدند جسد بیجان آنها هم قاطی بقیه ماهیها میشد.
سالهای زیادی گذشت و کارمان شده بوده همین. من هم به شکل کارمندی استخدام شده بودم. صبحها سر ساعت اداری میآمدیم سر کار و تا غروب آفتاب کار میکردیم. هر روز ماهیهای مرده و نیمهجان را از رودخانه بیرون میانداختیم.
⸋
گربهها سروقت ماهیها آمدند و شروع به خوردن ماهی کردند. حسابی عادت کرده بودند. هر روز و هر ساعت منتظر می نشستند که ما ماهی تازه از آب بگیریم و بیرون بیاندازیم. اینها گربه هایی بودند که در سراسر عمر خود تنها تهمانده غذا خورده بودند و تا حالا گوشت ماهی به چشم هم ندیده بودند، حتی گربههای نازنازی که در خانههای پولدارها و خانها بزرگ شده بودند توی خیال خود هم این اندازه ماهی تصور نکرده بودند. هر گربهای از یک نوع ماهی خوشش می آمد. بعضی گربهها تنها کله ماهی میخوردند و بعضی تنها گوشت بی پوست و استخوان و بعضی دیگر فقط مقداری پوست ماهی می خوردند. البته بیشتر گربهها توجهی به این مسائل نمیکردند و ماهی را درست قورت میدادند. تا جایی که پس از مدتی دیگر تعداد ماهیها بیشتر از مصرف گربهها شده بود.
در سالهای آخر به کارها و رفتارهای گربهها توجه بیشتری میکردم و سر از بعضی از ریزهکاریهایشان در آوردم. فهمیدم که جز اینکه سهم خود را از لاشه ماهیها برمیدارند، شبها طوری که ما خبردار نشویم سهمی هم برای گرگها و شغالها و کفتارهایی میبرند که در حالت عادی با آنها مشکل دارند؛ ماهیها را با آنها تقسیم میکردند. تعجب میکردم که این گربههای چشم تنگ چرا چنین خدمتی به دشمنان قسمخوردهشان میکنند. گویی قراری داشتند که اگر ماهی گیر هرکدامشان آمد، باید سهم دیگران را هم بدهند، این بندی بود که در کتاب قانونشان آمده بود. البته آنطور که بعدا فهمیدم، آنهای دیگر هم در این چند سال به شیوههای مختلف این خوبی را برایشان جبران کردهاند.
کم کم افراد زیادی از رودخانه بازدید کردند. جلسات بسیاری گذاشته شد و شور و مشورت کردند. نتیجه این شد که گوشت ماهیها، هرچند که سهم گربههاست، اما میتوانند سه برابر سهم الانشان را به آنها بدهند و خودشان بهتر میدانند که چه کاری با ماهیها بکنند و بقیه صادر شود، البته به کشورهایی که دوست و همپیمان و نزدیک هستند. سالهای نخست برنامه اینطور بود که فقط به کشورهای نزدیک گوشت صادر می شد. سالهای بعدتر بخاطر قیمت مناسبی که گوشت ماهی صادراتی ما داشت، کشورهای دور و دورتر هم تلاش می کردند که سفارش ماهی، چه زنده چه یخزده، بگیرند. در این زمان هرکسی به دنبال مشتری بهتری میگشت که بتواند پول بیشتری به جیب بزند.
فرمانده پیر شده بود ولی دل از این کار برنداشت. من هم که کار دیگری بجز این بلد نبودم، برای گذران زندگی و تامین معاش مجبور بودم به این کار ادامه بدهم. همیشه ماهی می خوردیم. همه نوع پخت ماهی را امتحان می کردیم. به اشکال متنوعی گوشت را کباب یا سرخ می کردیم.
رودخانه هر بار با یک رنگ سرخ از میان شهر مرزی میگذشت. اما این اواخر، تابستان که سر رسید دیگر به کلی طاقتش را از دست داد و تن اش گر گرفت و داغ و داغ تر شد. به هیچ کس اجازه نمیداد در قلمرو اش باقی بماند. باقی مانده ماهی ها هم در گوشه و کنار، میان نیزارها یا در عمق آب خودشان را پنهان می کردند. تا کار به جایی رسید که رودخانه از حرارت بسیار به قل قل افتاد و سخت می جوشید و کم کم آب در پشت سدها و برکههای عمیق، میچرخید و بخار میشد و به آسمان میرفت و سایهاش روی سرمان میافتاد، تقریبا دیگر جلوی پای خودمان را نمیدیدیم. باد و سرما بیشتر و بیشتر میشد و یواش یواش قسمت هایی از زمین یخ میبست. سال و ماه تغییر کرده بود، یکبار رعدوبرق و یک بار باد و بعضی اوقات هم ساعقه میکرد که غیرقابل تحمل بود.
⸋
خورشید طلوع کرده بود. در باران و طوفان هم به کارخود ادامه می دادیم. من و صفر هنگامی که از تخلیه ماهیها برمیگشتیم، اثری از او نبود. ناپدید شده بود. وقتی در حاشیه رودخانه به سمتپایین دنبالش میگشتیم، دیدیم که در وسط رودخانه گاهی به زیر رفته و گاهی هم بالا میآید و تن سردش، سردتر از آب رودخانه، جلوی چشمان از مرز رد شد. ولی دستهای بسیاری بودند که همراه غلت زدن آب به سمت ماهی ها هجوم میبردند.
زندان ماردین.
١ مارس ٢٠١٧
دیاری مێژگ، جەنگەیل ھەرایھەریین
ئڕا زندانیەیل زندان ماردین
دۊای چەن ساڵ شەڕ، ژنەفتن وشەی ئاگربەس، ئڕا ھەر کەسێگ فرە گران بۊ. ئەوەیشە ئڕا ئیمە ک لە ناو قوڵتیسەی ئاگر و لە بەرەی یەکم بۊمن. ئمێدمان یە بۊ ک تلیمارەیگ فرەتر لە زەوی دژمن باریمنەوژێر مرک. دۊای ئێ گشت ساڵە خەبات ئڕا سەربەرزکردن وڵاتێگ، وە زوانھاوردن وشەی ئاگربەس و ئاشتی، ھووەلەرە خسەوگیانمان. چرچ گەنێگ بردە دڵ فەرماندەر و ئارام و قەرار لێ بڕبۊد. لە بەرەی شەڕ وە ناڕازی پاشەکشە کردیمن و ژاو ھڵاوردیم. ئاشاسە لیمان بڕیابۊد و پامان ئەو بان زەوی نەھات. من و سەرباز ترەک ک ساڵان فرەیگ بۊ لە تەرکەش فەرماندەر بۊمن، جار تر خاس وە هۊردە گووش ئڕای لارەوکردیم.
راسێ بخوازین، شەڕ بۊدە بەشێگ لە ژیانمان. ئێوارانێگ ک دەسمان لە خۊن نەڕەژیاد، نان ئەو بان زوانمان نیەچیاد، دی فەرخ نەکرد، چ خۊن دژمن بۊاتا، چ خۊن ھاوقەتارەیل خوەمان. تا فەرماندەر وەت تن و سەفەر وەگەردما بان؛ نە لە زوانمان نەبۊ. ئیمە لە ناو ئێ چەن ساڵە، وە چشتێگ تر بێجگە لە شەڕ رەوایگ -ک کەرامەت و وەزیفەی ئیمە بۊ- فکر نیەکردیایمن. هەر باوەڕ نەکردیمن رووژێگ بێتەقەی تفەنگ بوەیمنەوسەر یاگەر بژیەیم. مۊێگ لە گیان فەرماندەر رازی نەبۊ ک دژمن لە ناو هاوماڵ، دەسە لیمان بارێدە تک دڵا و ئڕا خوەی وە بەرزەک بانان دەرچوود . هەنای ئەو رووژ ئاخرە ئێ خەوەرە ژنەفتیمن، تا گووش خوەراوا ئاشاسە لیمان بڕیا و زەوی ئێقەرە بۊچگەو بۊد ک نەڵگرتەمان.
لە سەرین تا وە پا لە قەیقەتار و شەنگ وشک بۊمن. ھەر جوور تفەنگ و تەقەمەنی وەگەردا بردیم. هەرچێ لە مەرز دۊرەو کەفتیمن، ئایەمەیل فرەترێگ دیمن ک لەپسای لە ناو ئشکەفتەیل، لە ژێرخانەیل تیەریک، لە بن کەلاوەیل، لە ناو دارستانەیل چڕین و گڵاڵەیل بێئاو دەرتیەن و لەیوا دیار بۊ دۊای ساڵان فرەیگ، ئیە یەکمین خەنێ بۊ ک نیشتە سەر لێوێیان.
لە ناوەین دو دیوار لەو ئایەمەیل گوڵوەدەسە ویەریایمن ک زوورمێیان مناڵ مەدرەسەیلێگ بۊن ک دەسەیلێیان لە وەخت وە دیهاتنیانا دڕا کردبۊن؛ دیوارێگ لە ئایەمەیلێ ک زوورمێیان زاڕووەیلێ بۊن ک وە گوڵەیل رەنگامە هەڵڕازیابۊدەو. ئڕا گڕێگ بوو بارۊت و دۊکەڵ لە هۊرمەوچێ و ئێسا رەسیمەو ک هەرچەن گوڵەیل رەنگامە لە ناو قەپاڵێیان چلۊسیابۊن، ئەمانێ سن خوارەگان هەر وەو دەسەیل دڕاکریاگەو هەمرای چەوەڕێ وسانە. من ک چەن گامێگ دۊاتر لە فەرماندەر و سەفەر بۊم، تواسیام گوڵێگ لە مناڵ بۊچگڵەیگ لە رز ئاخرەو بسێنم، ئەمانێ فەرماندەر باڵ چەوێگ هڵاوردە پیما و دەسم کیشامەو. لە شوون یەگ لە ناو ئەو دیوار رەنگامە ویەریایمن، فەرماندە وەتە پیم: «یانە مناڵن و نیەزانن ک چ کردێگ وە سەر ئیمە هاتێیە. چوار ساڵ تر ک گەورا بوون، ئەوسا پەشیمانەوبوون.» هیچێگ نەوەتم. ئەودەمە توانایی شیەوکردن زوورم قسەیل نێیاشتم و گەوزیان هاوقەتارەیلمان لە خۊن و بارۊت و دۊکەڵ فرەتر لە رۊم کارگەر بۊ. فەرماندەر ئێجارە دەم کردەو سەفەر و وەت: «سەنن هەر گوڵ لە دەس ئەو مناڵەیلە ک هیچێگ نیەفامن، توانێ بوودە مدوو یەگ ئساڵەت و غوروور و تاریخ هزاران ساڵە لە هۊرەوبوەن.»
وەختێ رەسیمنە لێو چەم. چەومان کەفتە ئێ لەپ ئاوە ک ئێ گشت ماسییە وەل خوەیا بەی، بێیەگ کەسێگ رێ نیشانێیان بدەی، تەنانەت وە دڵخواز خوەیان چنەوژێر، نە تەنیا فەرماندەر، بەڵکوو ئیمەیش تا ئەندازەیگ لە جامەی خوەمان دەرکردن.
فەرماندەر دەس و پا ھەڵماڵی و وەر نا لە تەنکی وێیار. وە زوان خوەش لە ماسییەگان لاڵکیاوە: «ئیمە نیەتوایمن ئیوە بۊنە خوەرداش کەسانێگ ک ساڵان فرەیگه دژمن نفرینکەردەمانن، کەسانێگ ک وە ساڵانە کوشتن ئایەم ئڕایان لە ئاو خواردن رحەتترە. ئیسەیشە خوەشمان نیەتێ وە زوان ترەک وەگەرددانا بۊشیمن. ئیمە خوازیار یەیمنە ک ئێ گیچەڵ گەورا چارەسەر بوو… ھاتێ ئیوە نەڕەسۊنەو، گاھەسیش وە رۊ ئاگاھی بوود ک لەیوا خوەدان خەینە باوش…» ماسییەیل گووش نەتەکانن، لە تەنکی وێیارەیل پشت دانە خوەر و لە هەوا پشتەک دان و قۊتە بردنە قۊلایی گوڵەمەگان. ھەر کام لێیان دیرووکێگ لە ئنسانەیل دەور وەر خوەیان وە خاسی زانسن. رەنگ سەفەر لە فەرماندەر زەردترەوبۊ، تا تەنانەتێگ منیش. ئیمە ھەر سێ، خوەمان ھڵاژانیمنە ناو وێیار چەما، وە چنگ، وە لەپ، وە پا، وە زگ، وە قەپ نوای ماسییەیل گرتیم. ھیچ ماسیێگ گووش نەتەکان، گاھەسیش ھەر ھەواڵ نەپرسۊن. وە ژێر ھەنگڵمانا و وە ناوگەڵ فەرماندەرا سۊلەکردن و چێنەوژێر. ماسیەیل تر ک لە توانێیان بۊ، باز دانە سەرمانەو. ھەرچێ لەپ کوتایمن، سڕ بۊن و فرتە کردن و چێن. خەنێ گەنێگ کەفتە سەر لێو سەفەر. فەرماندەریش پیرکێ دا لە خەنێ، وەلێ خەنێ شادی نەبۊ، خەنێ ساڵەیل شەڕ بۊ. ھەنای لەیوا خەنگێگ نیشتە سەر لێوێ، دی زانستیمن دۊای گڕێگ زەوی و زەمان نەیدەویەک. دەس و پا و تمام ئازای لەشێ نیشتە لەرە. تەرکەشەیلێ ک لە شەش ساڵ پێش ھەر لەی لێو چەمە، لەی لێوار خەتە، دابۊن لە ناو سەرێ، گاجار ژان و ئێشێیان ھاتەو سوو. خەنین و گیریێ لەوای سەحنەی جیاواز فیلمەیل، بەینبەینێیەوکرد و لەی دیم خسەی وە ئەو دیما. کاتێ دی چەم لە ناوێن قولەیل لەڕێیەو لەپسای وێیار کەی، خۊن وەر چەوێ گرت و سۊەرەوبۊ. چەو بڕیە ناو چەو چەم و قیڕان و ھاوار کرد، وەلێ ھیچ تەوفیرێگ نەکرد. پەلام بردیمنە پای تاشەبەردێگ لە لێوار چەم. تا چەن دەقەیگ ئیسفای لەپدان چەمەگە گرت، دەم ورگان لە سیکارەگەی و تا دینێ گرت مف دا لێ و وە دەم و وە لۊت دۊکەڵ قۊتا دا. جەلەسەی گورجانەیگ خسیمنەوڕێ. ھڵایە چارەکێ وە سەر گاوە دەمەتەقە و راوێژ کریا. فەرماندەر بڕیار خوەی دا. من و سەفەر کەفتیمنە لێو چەما. سەفەرێگ ک دو ساڵ پێش خزمەتێ تمام بۊد، ئەما وە عشق شەھادەت و خەبات لە رێ وڵات -وڵاتێگ ک لە زوانێیانیش نەڕەسیەو– نەڵگەردیابۊدەو ئڕا شار خوەی. ئیسە دو ساڵ ئزافەتر بۊ ک وە شانازییەو شەڕ کرد و وە بوو بارۊت و بوو لەش کەفتێ ئنسانەیل نەیار، چمانێ رۊن کردیدە چراندانێ. ھەر جار گولەی لە لەش رێوارێگ لە ژێر خەت گیر کرد، چمانێ دنیا ھێن سەفەر بۊ و وە گورجانەیگ خوەی تەقانە لای فەرماندەرا، ئەویش دەسێگ کیشا مل سەرێیا و وە رحەت ئاو لە قوڕگێ چێیەوخوار. راسێ بخوازی تەنیا ھاوڕێ و ھەڤال فەرماندەر بۊ؛ شەو و رووژ وەل یەکا بۊن و تەنانەت خەنێیەیل و گریەیلێیانیش لەوای یەکە پێ هاتبۊد.
ئیمە وە لێو چەما کەفتیمنە رێیا. وەرەو ناو دڵ وڵات. وە بێترس و لەرز گام ھەڵگرتیمن و هەرچێ چیمن لە ناو دڵ وڵات خوەمان نزیکەوبۊمن. دەم، دەم ئیمە بۊ. کەس نەوێرس بۊشێ پشت چەودان ئەبرووە، چۊن فەرماندەر خاون تەجربە بۊ و لە گووشمان خوەنی ک ھیچ کەس نیەتوانێ لە بەرابەر ھەدەف پاک و راسگانی ئیمە چشتێ بۊشێ، ئیمە راسگانیترین ئایەمەیل دنیایمن. ئاخر کی هەس ک قسەی ئایەمەیل گەورایگ ک حکم باوگ دێرن لە زەوی بخەی، ئەوەیشە فەرماندەرێگ ک شەش ساڵ لە ژیانێ لە برابەر نەیار و دژمن پا داسە گەز و گاهەس خوەشترین رووژەیلێ، چۊچانن کەپوول سەربازێگ بۊد ک دەسێ لە خۊن هاوقەتارەیلێ رەژیابۊد؟! دۊای دە – دوانزە دەقە رەسیمنە گوڵەمێ ک قۊلاییەگەی سەوزەوکرد. وسایمنە دیاریانا، وە دو سێ تەرکەی ڤێ وەل یەکا دەس کردیمنە راو کردن. لە بانا کش ماسییەیل کردیمن وەرەو لای فەرماندەر. لە قۊلایی گوڵەمەگە، لە وار و لێزگەی خوەیان لانەورێزێیان کردیم و کووشایمن ک دەنکێگ لێیان نەیلیمنە جییەو. وەرێیان نایمن لە تەنکە وێیارەیل. تەنانەت گاجار لە وەیشت لەپ دان ماسی و تەنکی وێیارەیل، ئاو ئەودەم بڕێگ ماسی نەکەفت. چینێگیانیش لە بێجیەری وەل شەپوولێگا کەفتنەودەیشت و لە نمەزا و وشکانەیل لێوەچەم سەر کوتان؛ دەنک دەنک لێیان گیان کڕانن و وە نکەجڕی دەمسا لەش و دەم ژەنینە تەنکی ئاوا. نزیک لێو مەرز کردن، فەرماندە لە پشت کوچگێگ لە مکوڵ بۊ. لەپ دان ئێ گشت ماسییە، ئێمانێ هەردە کردبۊ و چەوێ لە هەفت فەرسەقییەو تریوەی هات. سەرێگ ھێز دا، ماسیەیل ھاتبۊنە بیست سی متریێ. دەس بردەو نارنجەکێگ، ئیمەیش خوەمان ھڵاژانیمنە پشت کوومەیگ خەڕگ لە باڵ ژۊەرێن ماسییەگان لە لێوەچەمەگە. یەکمین نارنجەک ئڕایان وەشان، ئەمانێگ ھەچانەو نەخوارد تا دەسکەفت ئێ یەکمین تەقینێیە بۊنێ. لە ناو ئێ چەن ساڵ شەڕە، دی ھووکارە بۊد ک دەمێگ دژمن لید نزیکەوبۊ، مەپرس و ترمز وێڵ کە. نارنجەک دوێیم، سێیم و چوارمیش برنگ دا ناوێیانا. رەنگ چەم گۊەڕییا. ماسیەیل لەت بۊن. ئاو و خۊن بۊە یەکا. ھەر ماسیی لەتکریای بۊ ک ئاو پلێ دا! ھەر ماسیی زینێ بۊ ک وەل لەش مردێیەگانا ھەلای ژێر خەت کرد. ماسیەیل زامداریش گورجتر لە جاران رێ خوەیان ترکانن. باوجی ماسییەیلێ ک لە بانا راو کردبۊمن، زوورمێیان کوشیان. فەرماندەر و من و سەفەر پەلام سەر خەت بردیمن، نەهیشتیم لەش ماسییەگان بچنەوژێر. نوای لەش مردێیەیلێیان گرتیمن و لە چەم خسیمانەودەیشت. ئەگەر جارجارێگ لەش لەت بۊێگ لە دەسمان دەرچێ، ھاوسەربازەگەم ھەڵاماتێ برد و لە شوونێ تا ژێر مەرز چێ. چارمان ناچار بۊ، یە حەیا و نامووس فەرماندەر بۊ. فەرماندەر ھەر جار وەت: «ئێ گیانە چوودە ژێر خاک و مەل و موور خوەیدەی، ئەسە وەرجە مردن تا هەناسێگ هەس و جمێگ ها گیان، ئڕا تەقاس سەنن و کوشتن دژمن ئەو کارێ بوەیمن. ئەو دژمنە ک دەسدریژی کردنەسە ژن و دۊەتەگانمان و نامووسمان لەکەدارەوکردنە؛ دین و مەسەو لیمان سەننەسەو. ئاخر کی چوودەو ژێر ئێ بارە…».ئیمەیش باوەڕ کردبۊمن.
لەی دەمە ماسیخولگەیل تر لە خەت ھاتنەوبان و خوەشێیان لە رەنگ سۊەر چەم ھات و تواسن تا وە سەرکانی ئێ ئاو رەنگینە بچن. ھەرچەن وەختێ گەوراوە بۊن، لەش مردگێیان لە لای چەمەگە بۊە ناو ئەو دۊای لەش ماسییەگانا.
ساڵان فرەیگ ویەرد. یە بۊدە کارمان؛ منیش لەوای کارمەندێگ دامەزریابۊم. شەوەکیان وە سات کارمەندی ھاتیمنە سەر کارمان و تا وە گووش خوەراوا کار کردیمن. ھەر رووژ ماسییەیل کوشیای و نیمەگیان لە چەم خسیمنەودەیشت.
□
پشیەیل پەلام ماسییەیل ھاوردن. ماسی فرەیگ خواردن. ئەوانیش دی کەفتبۊنە لمر. ھەر رووژ و ھەر سات وە دیار ئیمەوە بۊن تا ماسی تازە لە ئاو ئڕایان بکوشیمن. پشیەیلێ ک لە دریژایی ژیانێیان ھەر بنقاو خواردبۊن و تا ئیسە گووشت ماسی تازە وە چەو نەۊن، تەنانەت پشیەیلێ ک نازێیان فرە رەواج بۊ لە دەر ماڵ بەگ و میر گەورا بۊن، ھزارکوتی ئێ ماسییەیلە لە ناو خەیاڵ خوەیانیش نەۊن. ھەر پشیێگ خوەشێ لە جوورێ ماسی ھات؛ لێیان بۊ تەنیا سەر ماسی خوارد، لێیان بۊ گووشت بێکەوڵ، بڕێگێیانیش کەوڵێیان کەنین و کەمێگ لە پووسەگەی نانەدەم، باوجی زوورمێیان نەپرسین و وە ئازای سلێیانا دان. کاشی وە جیێگ رەسی، بڕ لەی ھەمگە ماسییە نەکردن. لەی ساڵەیل ئاخرەو وە کارمنێیارمێگەو سەر لە بڕێگ هۊردەکاری دەرهاوردم، رەسیمەو ک پشییەگان بێجگە یەگ بەش خوەیان لەیرە خوەن، شەوانەیش جوورێگ ئیمە نەزانیمن لەی ماسییەیلە بەن ئرا گورگ و چەقەڵەیل و کەمتارەیلێ ک لە عاڵەم ئەسەکامی وەلێیانا دۊ کوتن و لە پشت قڵاوڵەو نووڕنە یەک و ئمجا وەگەرد ئەوانا بەیروبەشێیانەو کەن. ئڵاجەۊم هات ئێ پشیەیلە ک ئێقەرە کوژووژ و مشت نۊقیاگن ئڕا لەیوا خزمەتێگ وە قەسەمخوەردەیل تاریخییان کەن؛ لەیوا دیار بۊ ئەوان بەیابەسێگ لە ناو خوەیان ئمزا کردبۊن ک هەنای ماسی گیر هەرکام لە تەرەفەیل کەفت، بایەس بەش ئەوەکان تر لێ بدریەی. یە لە ناو قانوون بنەڕەتی هەر چوار گیاندارەگە قەید کریابۊد. باوجی لەیوا ک من دۊاجار رەسیمەو، ئەوانیش لەی چەن ساڵە وە شێوەی ترەو ئێ خاسیە دانەودەسێیان.
هۊردە هۊردە فرە کەسەیل هاتن و سەردان لێو چەم کردن. جەلەسەیل فرەیگ نریا. راوێژ فرەیگ کریا. سەرەنجام بۊە یەگ گووشت ئێ ماسیەیلە، هەرچەن خودا و راسی بەش پشیەگانە، ئەمانێ توانن سێبرابەر بەش ئیسەیانە بەنە پێیان و خوەیان خاستر سڵا زانن چە پێ بکەن و ئەودۊای سادر بکرێد، باوجی وە وڵاتەیلێ ک ھاوڕێ و ھاوپشت و نزیکن. ساڵەیل ئەوەڵ لەیوا بۊ، وڵاتێ ک نزیکمان بۊ گووشت ئڕای چێ. دۊای چەن ساڵ ھەر وڵات دۊرترێگیش تەقەلا کرد ک گووشت ماسی تەبیعی ھەم یەخزەدە و هەمیش وە زینێ، لە ئیمە بسێنن، ئەوەیشە وە ئێ نرخ فرە کەمە ک نریابۊدە بان ھەر کیلو گووشت ماسی. هەر کەسێگ لە ئێ بەرە لە شوون مشتەری خاسترێگ بۊ ک بتوانێ پارەی فرەترێگ بکەیدە لوو پژنەو.
فەرماندەر دی پا نابۊ لە سن، وەلێ دڵ لە کار خوەی نەنا. منیش کار تر جیا لە یە نەزانسم. ئڕا یەگ بژیەم ناچار بۊم ک دریژە وە کار خوەم بەم. کار ئیمە بۊدە ماسی خواردن. ھەر جوور برشانن ماسی دپیەکەوکردیمن و وە جوورەیل مەخسووسێگەو لەش ماسی سۊەرەوکردیایم و برشانیایمن.
چەم ھەر جار وە رەنگ سۊەرێگەو خڕ خواردە ناو شار ژێر خەتا. دی لەی ئاخرەیلەو تاقەت نەھاورد، گیانێ نیشتە کوڵیان. وەر – وەر گەرمەوبۊ. گەرمای کەس لە قەرە نەهیشت. ھەر بن بسات ماسی بۊ ک لە پەسۊ و بن زەل و زۊلەیل لە قۊلایی گوڵەماگانا خوەیان ئەوشارتن. سەرەنجام چەم لە وەیشت گەرما سیتگ وەشان و کوڵیا. لە پشت بەنداوەیل و گوڵەمەیل قۊل، بۊە ھڵم، لە هەوا گیژ خوارد و ساڕووکیێ کەفتە بان سەرمان، هڵایە چەومان دی وەر پای خوەمانیش نەڵوڕی، سەرما و وشکەزقم پاودانگێ نا و هۊردە هۊردە زەوی لە فرە جیەو میل بەسا. ساڵ مانگ شێویابۊد و گاجار گرمھڕ ئاسمان و گاجار واهێڵان و بڕێگ جاریش سایقەی کرد ک کلگ هەڵگرتاید سیەوە بۊ.
⸋
رووژ ھەڵاتبۊ. وەل واهێڵان و رفتیشا ئیمە لە کار خوەمان بەردەوام بۊمن. ھەنای من و سەفەر گەرد یەکا لە ماسی داکردنەوھاتیمن، شوونێگ لێ نەبۊ! ھاتۊدە گوما، وەختێگ لە شوونێ وە لێو چەما وەرەو خوار گەردیایمن، دیمن لەی ناوڕاس چەمە گاجار چوودەوژێر و گاجاریش تێدەوبان و لەش سەردێ، سەردتر لە ئاو چەم لە وەرچەومان چێیەوژێر. وەلێ ھەر دەس بۊ و وەگەرد پلدان ئاوا پەلام ماسی برد.
١مارس ٢٠١٧ ماردین