داریوش فاخری؛ غریبه ها
داریوش فاخری؛
غریبه ها
شاید حوصله ام از یکنواختی و تکرار تنهایی و خانه نشینی بیهوده سر نرفته و شاید هم این بی حوصلگی تاریخ انقضاش سر اومده بود که دل به دریا زدم و قبول کردم برم مهمونی خونه دوستم .
دیگه تحمل زندون اتاقمو ندارم. اگر همین چنتا عکس روی دیوار هم نبود که دیگه یادم نمی اومد هوای تازه کنار دریا یعنی چه. ولی آخرش عکس عکسه ، عکس هم که دریا نمیشه. مثل قبض حواله فرداس .
نه اینکه سعی نکرده بودم وضیعتمو تغییر بدم .
روزهای زیادی صندلیمو کشیدم کنار پنجره و به خیابون و آدما و ماشینا و پرنده ها زل زدم ، اما توفیری نکرده بود.
از رفتن روی بام هم هراس داشتم مبادا خودم رو پرت کنم پایین .
این صدای لعنتی هم که یه لحظه منو تنها نمیذاره . همش میگه همه تقصیرا سر منه. تو سرم میزنه که از ریسک کردن و معاشرت کردن با دیگرون میترسم .
میگه سری به کشورای دنیا بزن .
یا حداقل برو فاحشه خونه. اونا که دیگه نیازی به تشریفات و مقدمه چینی دست و پا گیر ندارن که .
خیلی وقتا آرزو کردم کسی در این آپارتمانو بزنه. هر کسی ، هر سلامی ، میخواد کارمند کتابخونه محل باشه یا اون بی خونمونی که روی نیمکت پارک روبروی آپارتمانم زندگی میکنه. حتی توپ بیس بال بچه های محل که شیشه اتاقمو بشکنه و بیفته تو اطاق ، خوش اومد داشت.
اما بعدش فکر کردم ، خوب حالا اگر کسی سر زد، حوصله شو دارم بشینم و باهاش گپ بزنم ؟
اگر دعوتم کرد به جایی و خواست ادامه بده چی؟
با اینکه تازگیا از پرسه زدن های بی هوا و بی مقصد هم بیزار بودم ، چد باری حوالی آپارتمانم پرسه زدم . سعی هم کردم آدما ودُکونا و روزمرگیا رو یه جور دیگه ببینم .
کتابهای قدیمی رو دوباره خوندم .
آلبوم عکسای قدیمی رو ورق زدم .
سر زدم به پارک روبروم و به گنجشکای اونجا دونه دادم ، چشم انتظار اینکه شاید یه رفیق قدیمی که خیلی وقته ندیدمش یهو پیداش بشه .
کسی پیداش نشد .
چند دفعه هم تو شاهراه ساحلی ۱۰۱ مالیبو مثل دیوونه ها و بدون اینکه مقصدخاصی داشته باشم با ماشینم تخته گاز رفتم.
چندبار هم سینما .
پا میشم توآینه به خودم نگاه میکنم .
این کیه دیگه ؟
با این ریش بلند و موهای در هم ورهم که انگاری هزار ساله رنگ شونه به خودش ندیده .
حس خمیر دندانی رو دارم که بدون هیچ رمقی تو جونش مثل یه نعش افتاده کنار دستشویی .
بی اشتهایی و نتراشیدن ریش، آخرو عاقبتش همین هیکل بیافرایی شده وهیبت جوکی
لیوانی از روی پیشخون آشپزخونه ورمیدارم تا یه لیوان آب بخورم. لوله آب خشکه و یه قطره آب توش نیست .
قبض پرداخت آب هم حتما لابلای نامه ای های تلمبار شده پشت دره .
به خودم میگم شاید بهتره از خونه بزنم بیرون.
بی هیچ ملاحظه ای از روی انبوه کاغذای مچاله شده که با مداد تصویرهای نامفهوم و خط خطی دوودِل سیاهشون کرده و سرتاسر اتاق ها رو پوشوندن رد میشم و تَل نامه ها رو هم پشت در جا میذارم .
***
روزنومه صبح تو دستم ، فنجان قهوه ای از کافه زیر آپارتمانم میگیرم و خودمو بی اختیار تو شلوغی مسیر ازدحام و سرو صدای تکراری خیابون ول میکنم .
گرمای بَدَنا ، صدای بوق و موتور ماشینا و مردم و آژیر ماشین پلیس سرسام آوره.
یه دفه احساس میکنم یه سَگَم . سگی که داره له له میزنه و عرق میریزه
دلم حواس یه آب تنی کرده .
با کی ؟
فرقی هم میکنه ؟
و جاش ؟
فواره لوله آب آتیش نشونی خیابون تو یه داغی تابستون خیلی نوستالژیک بنظر میرسه .
اما کسی منو نمیخواس . وقت رد شدن از میون خیابون ، یه ماشین نزدیک بود زیرم بگیره. ویراژ و فحشی داد و رد شد.
کسی نگام نمیکرد و اعتنایی نداشت . خانومای شیک خودشونو کنار میکشیدن نکنه تنشون به من بخوره . شاید برای اینه که موهای بعضی از قسمتهای بدنم کچلک زده و ریخته .
همه جا رو دید میزدم .
تو کوچه پس کوچه ها دنبال یه تیکه استخون بودم ، هر تیکه ای ، قدیمی و خاکی ، چرب و تازه فرقی نداشت .
از دیدن دو سگی که کنار سطل زباله پشت یک رستوران رو هم سوار بودن دلم بهم خورد.
***
فاصله زیادی بین خونه من و دوستم نبود .
سرشب پیاده راه افتادم طرف خونه ش .
خونه بطرز عجیبی ساکت بنظر میرسید. ترسیدم یا اشتباهی اومدم یا ساعت اشتباهی رسیدم .
بارها حتی سر زده به خونه ش رفته بودم ، پس اشتباهی تو آدرسش نبود.
بدون آنکه زنگ بزنم وارد شدم و یه راست رفتم طرف سالن.
نمی دونم چرا این بار اطاقش اینقدر تاریک و خفه و نا آشنا بنظر میرسید . دود سیگار هم نورعلی نورش.
میخواستم برگردم اما ، به این امید که دوستم قول داده بود که همه آشنان و همشون از دیدن دوباره م خوشحال میشن ، منصرف شدم .
وارد اطاق پارتی که شدم ، میهمان ها همه غریبه بنظر میرسیدن .
تقریبا همه تنها .
چندتایی هم کنار هم ایستاده بودن ولی من صداشونو نمی شنیدم .
گویی درعالم رویا م و یه فرسنگ از هم دور و با هم غریبه یم .
بعضیها شون تا منو میدیدن رو بر میگردوندن.
با یکی دوتاشون هم که سعی کردم حرف بزنم ، فقط به صورتم زل زدن. با خودم گفتم شاید از این راه باید وارد بشم .
من هم به اونا زل زدم و خیره خیره نگاشون کردم .
مثل اینکه میخواستیم ببینیم کدوممون زودتر پلک میزنه. نمیدونم چقدر طول کشید ، اما بنظرم یک قرن اومد .
شروع کردم به صحبت کردن و یک ریز حرف زدن . اون قدر حرف زدم که از نفس افتادم.
انگار نه انگار
همشون یخ زده و بی احساس ، هیچ واکنشی نشون ندادن .
خسته شدم .
همه رو ترک کردم و رفتم از بار یک گیلاس ویسکی برداشتم و خودمو ول دادم تو هوای آزاد بالکن .
کسی روی بالکن نبود.
من بودم و ستاره ها و پولک چراغا که شهر تاریک رو زنجیر کرده بودن.
درون اتاق هم همچین تعریفی نداشت. مهمونا همونطور ساکت وغریبه کنار هم بودن
ولی با هم نبودن.
انگاری منتظر یه جرقه ای بودن ، نوایی، صدایی ، یا دستی که باهاش به هیجان بیان ، زنده بشن و با هم حرف بزنن.
سیگاری آتش زدم و رفتم تو فکر.
شهاب گریزانی بسرعت از روبروم تو آسمون برقی زد و فوری ناپدید شد.
قایق فکرمو کشوندم به یک جای خلوت و دنج دریاچه ای که گاهی صبحهای خیلی زود برای مدیتیشن و ماهیگیری بهش سر میزدم .
قرنی گذشت .
حوصله م سر رفت.
من و قلاب ماهیگیری دست از پا درازتر قایق رو روندیم طرف بالای دریاچه .
نمیدونم کِی و چطوری درگیر تلاطم رودخونه وحشی شهر شدم که تو دریاچه میریخت .
پیشترها ، بارها سعی کرده بودم ازاین رودخونه هه ماهی بگیرم . اما ماهی هاش شیطون تر از ماهی های دریاچه بودن. به قلاب نزدیک میشدن، من و قُلاب رو وسوسه میکردن و بسرعت میزدن به چاک .
هیچکدوم از مهمونا رو بالکن نیومدن .
سرخورده برگشتم تو اتاق .
یه وقت دیدم که تنم بی حس شد. اختیار صورت، بازو و پامو نداشتم .هاج و واج به همه نگاه میکردم . سعی کردم حرف بزنم و کمک بخوام اما صدام در نمی اومد. همه دورم جمع شده بودن و یه چیزایی میگفتن اما من اصلا نمی فهمیدم چی میگن .
سرم گیج رفت ، تلو تلو خوردم و با سر خوردم زمین .
بدنم یه دفه سردِ سرد شد .
دیدم دو تا مرد لباس سفید منو گذاشتن تو یه کیسه سیاه و زیپش رو کشیدن .
بلندم کردن و گذاشتن روی یه برانکارو بردن طرف آمبولانس تو خیابون .
با حسرت یه نگاهی به عقب انداختم .
تموم حروف الفبای تو مهمونی ، همونطور سرد و بی تفاوت، بدون اینکه حرفی بزنن به نعش نویسنده ای که از در میبردنش بیرون زل زده بودن .
لوس آنجلس
پاییز امسال