قاضی ربیحاوی؛ سنگ سفید
قاضی ربیحاوی؛
سنگ سفید
عکاس از روی چوبه دار پرید پایین و همه دوربین هایش بالا و پایین پریدند. چند تا دوربین بزرگ و حسابی. ما پسربچه ها ترسیده زل زده بودیم که نکند خدای نکرده یکوقت بلایی سر آن دوربین ها بیاید. آه کشیدیم.
یکی از ما گفت: همه اینها که دوربین نیستن.
یکی دیگه از ما گفت: شرط می بندم که همه اینها دوربین هستن.
چوبه دار هنوز درازکش افتاده بود کف وانت بار.
عکاس آرام بطرف ما آمد و پرسید: هی، شما! بچه های همین شهرک بغل هستین، از قیافه هاتون پیداس. درسته؟
یکی از ما از او پرسید: تو اومدی از ما عکس بندازی یا از اون مرد مُرده؟
مژه های عکاس یکهو پرپر زدند، هول شد و تند نگاهی به اطراف انداخت و با تعجب پرسید: مگه یارو مُرده؟!
و با دوربین های سفت سیاه دوید بطرف ماشین پاترول. از همان طرف یکی از مامورها داشت به ما نزدیک می شد. هر سه تا ماموری که با پاترول آمده بودند تفنگهایشان ژسه بود.
یکی از ما گفت: شرط می بندم که خشاب هاشون خالیه.
یکی دیگه از ما گفت: شرط می بندم که خشاب هاشون خالی نیس.
دوتا از مامورها چوبه دار را از وانت بار بیرون کشیدند تا آنرا ببرند بالای آن تخت سنگ سفید و آنجا علمش کنند. دوطرف سنگ دوتا گودال کنده شده بود تا پایه های چوبه داخل آنها جا بگیرند.
ماموری که به ما نزدیک شد گفت: هی شما! کدومتون می تونه بره از خونه شون یک چاریایه خوشگل محکم ورداره بیاره، ها؟
یکی از ما گفت: می خواین دارش بزنین چون که باید دارش بزنین، مگه نه؟
یکی از مامورها گفت: چارپایه می خواییم چیکار؟
یکی دیگه از مامورها گفت: چون چارپایه خودمون را توی محل قبلی جا گذاشتیم.
آن یکی دوباره گفت: بی خیالش، همین سنگ سفید کار را انجام میده.
چندتا از مردهای شهرک ما داشتند جا به جا توی بیابان با عجله پیش می آمدن که مراسم را تماشا بکنند. صبح جمعه سرحال قشنگی برای دار زدن بود و ما هم که مدرسه نداشتیم. اما اگر برف نمی بارید بهتر بود، یا اگر دست های ما لخت نبود.
شنیده بودیم که اگر برف ببارد مراسم اجرا نمی شود اما حالا مراسم داشت اجرا می شد. وقتی که آن مرد مُرده را آوردند هنوز برف می بارید. وقتی که او را آوردند هنوز زنده بود. قد بلند بود. ما دیدیم که چطور از ماشین نعش کش بیرون آمد بعد ایستاد و سرش را بالا آورد و بوی اطراف و دور بر خودش را از زیر لبه ی چشمبند کشید توی سوراخ های دماغش. لباس ورزشی پوشیده بود، سبز و خاکستری، از آن لباس ورزشی های مارک دار، زیپش را تا آخر کشیده بود بالا، یا برای او بالا کشیده بودند چون دست های خودش از پشت با طناب بهم بسته بودند. برف نشست روی موهای سیاه او.
عکاس هنوز داشت دوربین هایش را امتحان می کرد. چراغ های جلو نعش کش روشن بودند و دانه های نرم و نازک برف تا به حرارت چراغ ها می رسیدند محو می شدند.
یکی از ما گفت: اون سالی که آدمای رژیم شاه را تیر بارون میکردن من هنوز به دنیا نیومده بودم. حیف.
یکی دیگه از ما گفت: اما برادر من به دنیا اومده بود. بابام او را می گذاشت روی شونه های خودش تا برادرم بتونه تیر خوردن طرف را خوب ببینه.
یکی از ما گفت: خوش به حالش. چه حالی پسر!
راننده وانت بار به یکی از مامورها گفت: به جون شما خیلی دلم می خواد بمونم و تماشا کنم چونکه می دونم چقدر صواب داره، اما باید زود برم که غذا برسونم به افراد دیگه.
بعد ما را که دید گفت: بارک اله بچه ها. خوب تا تهش تماشا کنین چون آینده توی دست شماست.
و رفت. می رفت و به برف فحش می داد، بعد دوید و پشت فرمان وانت بار نشست و وانت دور شد.
محکوم چشم بسته زیر برف قدم زد بدون اینکه بداند کجا هست. نردیک شد به چوبه دار. پاهایش هم مثل هیکلش بلند و باریک بودند. ایستاد و به اطراف سر گرداند و باز هوا را بو کرد. می خواست با تکان دادن پره های دماغش و به کمک ابروهایش چشمبند را بکشد بالا، و یا بکشد پایین، آنقدر که بفهمد کجاست، اما چشمبند محکم بود و به او راه نمی داد.
یکی از مامورها بازوی محکوم را گرفت و کشید و او را آورد جلوی سنگ سفید و همانجا نگهش داشت.
عکاس که حالا نشسته بود توی نعش کش و سیگار می کشید، با همه دوربین هایش بیرون پرید، جلیقه برزنتی خبرنگاری پوشیده بود، از داخل جیبهای جلیقه یک مُشت سیم بیرون کشید و آنها را یکی یکی فرو کرد توی دوتا حلقه هایی که روی شانه هایش بودند، یکهو از دوطرف شانه های او یک مشت سیم های سفید بیرون پریدند، بعد یک پارچه برزنتی را نصب کرد بالای سیم ها، حالا یک چتر بالای سر او بود که نمی گذاشت برف بریزد روی او و روی دوربین ها، آنوقت دوید و باز آمد بطرف ما.
ماموری که بازوی محکوم را گرفته بود آرام گفت: قربونت بی زحمت بیا یکدقیقه بالای این سنگ وایستا یک امتحان بکنیم و خاطرجمع بشیم که همه چی رو به راه هست انشالله.
پاهای محکوم دنبال سنگ گشتند و بالاخره پیدا کردند. فقط از نگاه کردن به چشم های کسی می شود فهمید که طرف ترسیده یا نه، اما ما که حالا چشمهای او را نمی دیدیم، توی صدایش هم مشخص نشد که ترسیده بود یا نه.
پرسید: وقتش شده؟
مامور گفت: نه. چون حاجی نیومده.
محکوم پرسید: پس چی؟
مامور گفت: کفش هات را در بیار. فعلا فقط یک آزمایش می کنیم.
و تلخ و با تشر به محکوم گفت: عجله داری مگه؟
محکوم پاهای لُخت بی جوراب خودش را از گشادی کفش های کتانی سیاه بیرون کشید و روی کفش ها ایستاد. انگشت هایش سرخ شده بودند. مامورها سنگ سفید را طوری بالا کشیده و به حالت ایستاده نگه داشته بودند که سنگ بتواند کار یک چارپایه سفت و محکم را بکند تا بعد وقتی که محکوم طناب به گردن بالای آن ایستاده بشود با یک لگد ساده سنگ را کنار زد و انداخت و آنوقت دیگر زیر پای محکوم هیچ باقی نمی ماند غیر از خالی.
مامور گفت: حالا بی زحمت برو بالا.
محکوم یک پایش را گذاشت بالای سنگ و سنگ تکان خورد و لق شد و نزدیک بود بیفتد اما نیفتاد. محکوم پای خودش را عقب کشید. مامور تند خم شد و سنگ را بغل کرد و به حالت اول برگرداند و عصبانی گفت: اینقدر عجله نداشته باش، می فهمی؟
حالا خود مامور پاهای محکوم را یک به یک گرفت و با احتیاط گذاشت روی سنگ. محکوم روی سنگ ایستاد و از همه بلندتر شد. کفش های سیاه او جلوی تخته سنگ سفید خالی مانده بودند. از اینجا که ما می دیدیم پشت سرش هیچ نبود غیر از آسمان و برف.
بقیه مامورها و راننده ی نعش کش کنار پاترول زیر یک چتر بزرگ ایستاده بودند و صحنه را تماشا می کردند.
عکاس بلند گفت: هنوز که حاجی نرسیده برادر.
ماموری که با محکوم ورمی رفت گفت: نه. نرسیده.
عکاس گفت: پس بیا که ما هم یک کمی خرما زعفرون بخوریم.
مامور گفت: اگه بذاری منهم بیام زیر چتر تو.
و غش غش خندید. داشت سر به سر عکاس می گذاشت.
عکاس گفت: بیا.
بعد گفت: فقط بخاطر دوربین هاست جون شما.
و رفت بطرف مامورهای دیگر که داشتند خرما زعفران می خوردند.
ماموری که هنوز داشت با چوبه دار ورمی رفت یک پایه چوبه را گرفت و خودش را از آن بالا کشید. اگر پوتین هم نپوشیده بود سنگ سفید دیگر جایی برای پاهای او نداشت. سنگ باز تکان خورد اما نیفتاد. مامور طناب را گرفت و بطرف خودش کشید و حلقه طناب را انداخت دور گردن محکوم که داشت سعی می کرد به مامور کمک کند تا کارش را بهتر انجام بدهد اما جهت رفت و آمد دست مامور را نمی دید.
بالاخره مامور پرید پایین و سنگ تکان نخورد و او به خوشحالی گفت: می بینی چقدر محکم شده؟
صدایی گفت: عجله کن.
ماشین سیاهی را دیدیم که از دور پیش می آمد بطرف ما.
مامور به محکوم گفت: بهش عادت کن که بعد زهره ترک نشی.
حرکت آرام ماشین سیاه توی بیابان سفید تماشایی بود.
چندتا از مردهای شهرک ما هم رسیده بودند و داشتند مراسم را تماشا می کردند.
مُدل ماشینی که داشت می آمد هنوز مشخص نبود.
یکی از ما گفت: شرط می بندم که بنزه.
صدایی گفت: بیا.
مامور به محکوم گفت: مراقب باش که طناب شُل نشه تا من برگردم.
و با عجله رفت بطرف صدا و با مامورهای دیگر قاتی شد.
ماشین سیاه با شکم چسبیده روی برف می سُرید و می خزید می آمد و نزدیکتر می شد.
مامورها و راننده نعش کش و عکاس کنار پاترول ایستاده بودند و داشتند خرما زعفران می خوردند.
محکوم یک پای خودش را روی سنگ سفید تکان تکان داد، سنگ نجنبید، حسابی محکم شده بود.
یکی از مردهای تماشاچی خیز برداشت که برود جلو، اما یکی از ما به او تشر زد که: نه. نرو.
و مرد تماشاچی قبل از رفتن ایستاد سرجای خودش.
مامورها و راننده نعش کش و عکاس هسته های خرماهای خورده شده را پرت می کردند روی برف.
حالا تشخیص مُدل ماشین سیاه آسان شد. بنز بود. دست های ما از سرما سرخ شده بودند. جعبه خالی خرما هم پرت شد و رفت لای پشنگه های برف غلت خورد. همه آنها آخرین دانه های خرما را که توی دست داشتند تند و تند خوردند و رفتند به استقبال ماشین سیاه.
عکاس نگاهی به چوبه دار و به محکوم انداخت، انگار می خواست به اینطرف بیاید اما منصرف شد و رفت بطرف نعش کش.
محکوم یکبار دیگر پاهایش را روی سنگ تکان تکان داد. سنگ لرزید و لق خورد و افتاد و یکهو زیر پاهای او لخت شد و خالی شد و پاهایش توی هوای خالی پرپر زدند. انگشت های پاهایش چقدر بلند بودند و مثل چندتا جانور زنده ی آویزان داشتند می لرزیدند، اما این لرزش ها کوتاه مدت بود و بعد همه حرکت ها از جنب و جوش افتاد و تمام شد.
ما دیدیم که چطور تمام شد و همه ی هیکل او را دیدیم که آرام و آویزان ماند.
ماشین سیاه رسید با چراغ های روشنش که بزرگی شان تمام جلو ماشین را پر کرده بود. رسید اما دیگر چیزی برای تماشا باقی نمانده بود و ما هم رفتیم تا دست هایمان را با گرمای چراغ های ماشین نعش کش گرم کنیم چون عکاس هم داشت همین کار را می کرد.
تهران ۶۹
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹