قاضی ربیحاوی؛ ظهور 

قاضی ربیحاوی؛

ظهور 

با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی میدرخشه توی این شب تاریک، آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم خدا میدونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال میکنن که من میخواستم مانع ظهور شما بشم، برای همینه که توی این نیمه شب تاریک با سر و روی پوشیده خودم را رسوندم به شما. چقدر گریه زاری و التماس کردم برای نگهبان محوطه تا اینکه دلش برام سوخت و گذاشت بیام داخل. به او گفتم که تنها پسرم نابینا شده و دکترها از او قطع امید کردن و حالا تنها امیدم شما هستین، ای امید بیکسان! بله آقا به نگهبان دروغ گفتم اما چاره دیگه هم نداشتم. یادم هست که امام جمعه شهرک ما بالای منبرش گفت که بعضی از دروغها در نزد خداوند قابل بخشش هستنن. مثل دروغی که از دل یک مؤمن فقیر صاف و صادق بیرون بیاد و برای رسیدن به یک امر خیر باشه. شما آقا خودتون میدونین که بنده هم یک مؤمن فقیر هستم و هم قلبی دارم صاف و صادق با مردم. من امشب دروغ گفتم چون برای ورود به این محوطه راه دیگه ای نداشتم، نه، نداشتم، چون سه چهار روز پیش که نقش شما روی دیوار کامل شد و بعد مردم محل با خبر شدن و ریختن اینجا که دستی بکشن به عبای گچی شما، به عبایی که اینطور با صلابت افتاده روی شونه هاتون. از همون وقت امام جمعه دستور داد که دور این محوطه را حصارکشی بکنن و نذارن هر کی هر کی بشه. حاال مردم برای گرفتن مرادشون از شما، فقط حق دارن که از ساعت پنج صبح تا پنج عصر بیان داخل این محوطه، اونهم با از پرداخت پولی به مأمور امام جماعت. من هم به نگهبان چیزی دادم خدا شاهده. گفت به خاطر پسر نابینات میذارم بری داخل اما باید پول ورودی را بدی وگرنه آقا هر دوی ما را غضب میکنه. من هم هرچه پول توی جیب داشتم به او دادم.

گفت خب حالا میتونی بری داخل اما فقط سه چهار دقیقه فرصت داری که مرادت را از آقا بگیری. حاال من اینجا هستم و شما خودتون بهتر از هر کس میدونین که مراد من چه هست. شما عالم بر همه اسرار و دانای دل محرومانی. ماشاالله نقش شما چه عظمتی داره روی دیوار این خونه محقر. پناه بر خدا. من میدونستم که شما اهل ظهور در اماکن اعیونی نیستین. شما حامی مظلومان و پشتیبان مردم محروم تو سری خورده هستین، مردمی که در سه روز گذشته هر روز به اینجا هجوم آورده ن تا بتونن دستی به قد و قامت شما بکشن. چه بادی پیچیده توی عبای شما به قدرت خدا. اینطور که شما دارین به بالا نگاه میکنین انگار که میخواین ناگهان پرواز بکنین و از روی این دیوار برین و برگردین به آسمون خدا. اما من نمیذارم برین، نه، نمیذارم برین تا وقتی که مراد این بنده حقیر را بدین آقا.

من نمیگم که علت پیدا شدن شما روی این دیوار من بودم. دیگه هرگز این را نمیگم. زبونم لال اگه تکرار بکنم این حرف را. پس پریشب توی حسینه به چند نفر گفتم که من هم دخیل بودم در امر ظهور شما روی این دیوار سفید. اما کاش زبانم لال شده بود و هرگز نگفته بودم و اینجور خودم را آواره صحرا و در به در نخلستونها نکرده بودم. همونموقع که من خواستم بگم، پیرمرد نظافتچی حسینیه داشت گوش میگرفت. من فقط میخواستم به طور مختصر حکایت چگونه ظهور شما را برای چند نفر تعریف کنم که یکهو پیرمرد با داد و فریاد پرید توی حرفم و گفت حسینیه جای کفر گفتن نیست، زود بزن به چاک از اینجا برو بیرون نامسلمان.

گفتم من نامسلمون نیستم. گفت اگه مسلمون واقعی بودی خداوند عالم تو را با صورت سوخته نمی فرستاد به این دنیا. دوباره گفت برای همینه که هیچکس حاضر نیست به تو زن بده. من گفتم این سرخی روی پوست صورتم از سوختگی نیست. پرسید پس از چیه؟ گفتم از ماهگرفتگی و باز گفتم وقتی مادرم به من حامله بود هرشب به ماه نگاه میکرد. پیرمرد گفت برو، برو بیرون و ماه قشنگ خدا را هم بدنام نکن. بعد نگاه غضبناکی به داخل چشمهام انداخت. ترسیدم. گفت زود باش از اینجا برو بیرون چون نمی خوام خونت ریخته بشه توی حسینیه. بعد در گوشی به چند تا از مردهای اوباش محله که کاری ندارن جز پلکیدن دور و بر حسینیه، گفت هر کی به من چاقو بزنه صواب میبره. من هم فوری پا گذاشتم به فرار. چکار میتونستم بکنم؟ خیال نکنین از ترس فرار کردم، نه، فرار من از عشق رسیدنم به شما بود، رسیدن به همین لحظه که صورتم لمیده روی نقش تن شما بر این دیوار نمناک. ماشالله نقشتون اینقدر بزرگ شده که من با این قد دیلاقم نصف شما هم نیستم و صورتم جخ رسیده به شکمتون. بذار تا دستم را بمالم روی سینه تون. چه رعشه ای از داخل قلب شما میآد به داخل دست من و بعد میره به تمام رگهام و همینجور میگرده در همه جای بدنم. حالا سرم را از روی دیوار برمیدارم و یکبار دیگه به همه نقش نگاه میکنم. قد و قواره شما بر دیوار به سه متر میرسه. از همین پایین، از سر انگشتهای پاهاتون که توی یک جفت نعلین هستن تا بالای عمامه سه متر هست اگه که بیشتر نباشه چون، حتما همین بزرگی نقش شما از رطوبته که مردم این شهرک را اینجور حیرون کرده. بزرگ و واضح و واقعی، درست به همون شکل و شمایلی که امام جمعه ما توی خطبه هاش از شما میگه. اما امام جمعه ما هیچوقت فکرش را نکرده بود که روزی شما خودتون را در همین شهرک پرت و دور افتاده نشون میدین به خلق خدا، توی این محل که مردمش هیچ خوشنام نیستن، از بس که گناه ازشون سر میزنه و از بس که خدا نفرینشون کرده که خواسته و ناخواسته فساد بکنن. راستی که عجیب نیست ظهور شما در این محل؟

شنیده بودم که شما زمانی ظهور میکنین که ظلم و فساد همه جا را بدجور پر کرده، پس ظلم و فساد توی شهرک ما اینقدر بالا گرفته که شما مجبور به ظهور ناگهانی شدین؟ اما راستش همچین هم ناگهانی نبود آقا. من میدونم که ناگهانی نبود و حداقل یکهفته طول کشید تا نقش به قدرت خدا از داخل سینه دیوار خونه بیبی ذره به ذره منقوش بشه روی سطح بیرونی اون، بدون دخالت دست انسان، نقشی از عظمت شما نقاشی شده با خطوطی از نم و رطوبت روی دیوار گچپوش خونه پیرزنی تنها و بیکس، مثل من که مردی هستم تنها بیکس. من از قبل میفهمیدم که نم و رطوبت از خونه صفدر به دیوار این خونه خواهد زد. زبانم لال نزدیک بود خطایی از من سر بزنه که مانع ظهور شما بشه. چه مزخرفاتی میگم من. اگه از قبل قرار بوده که نقش شما ظاهر بشه پس ظاهر میشد و هیچکس هم نمیتونست جلو این ظهور را بگیره، با این حال شما را به جد بزرگوارتون مرا ببخشین که اولش مخالفت کردم با فرستادن آب گندیده جمع شده پشت دیوار خونه صفدر به دیوار خونه بیبی. آب بارون بود آقا، آب رحمت الهی که از سوراخ ناودون کهنه فرو رفته توی دیوار، ناودونی که سالها پیش باید بیرون کشیده میشد چون سوراخ پشتی اون بسته بود و آب بارون دیگه نمیتونست از سر دیگهش بیرون بره، و اینطور بود که آب جمع شده بود پشت دیوار خونه صفدر و او هم ده روز پیش فرستاد دنبال من که برم ببینم کاری میشه کرد یا خیر. من رفتم و نگاه کردم و بعد به او گفتم آقا صفدر چاره

جلوگیری از نفوذ رطوبت توی دیوار خونه شما اینه که ناودون را از داخل دیوار بیرون بکشیم و اونجا را خشک بکنیم و بعد همه اون قسمت از دیوار را دوباره سیمانکاری کنیم.

صفدر گفت اینکه خیلی خرج برمیداره. گفتم سه چهار روز هم کار داره. گفت پسرعمه من یک بنای درجه یکه و حاال توی تهران دست به کار یک ساختمون مهمه، او بزودی میآد اینجا و خودش میدونه چیکار بکنه. یک کاری بکن که آب چون اوستاست. پرسیدم پس شما از من میخواین که چکار بکنم؟ صفدر گفت تو فعلاً کاری بکن که آب بیشتری نیاد توی دیوار خونه ما. گفتم من میتونم راه آب به دیوار خونه شما را ببندم اما اونوقت آب هدایت میشه میره توی دیوار خونه پشتی شما یعنی به خونه بیبی. صفدر گفت اینکار چقدر طول میکشه. گفتم فقط سه چهار ساعت. گفت پس همین کار را بکن. گفتم اما گناه داره که آب مونده گنداب شده را روانه کنیم به دیوار خونه همسایه. گفت تو دیگه کاری به گناه و صوابش نداشته باش، تو فقط تند و سریع سوراخ آب رو به دیوار

ما را ببند و بذار همینجور بمونه تا پسرعمه از تهران برگرده. گفتم اگه فردا پس فردا رطوبت از داخل دیوار خونه بی بی زد بیرون و نمایان شد کی جواب اون پیرزن را میده؟ گفت تو دلواپس بی بی نباش، جوابش با من.

بعد تا من اومدم دوباره چیزی بگم یکهو صفدر عصبانی شد و گفت اگه بلد نیستی کار را انجام بدی بگو بلد نیستم و اینقدر از خودت بهانه در نیار. گفتم چشم آقا صفدر من کار را بلدم و همین حالا هم انجامش میدم.

به پول نیاز داشتم، مثل هر روز دیگه. اما بعد از تمام شدن کار، اون کار را قبول کردم چون اون روز شدیداً صفدر فقط نیمی از دستمزدم را داد و گفت باقیش را بیا هفته دیگه بگیر. حالا هم بخاطر اینکه باقیمانده پولم را به من نده رفته هو انداخته که من میخواستم از ظهور شما جلوگیری بکنم و به همه میگه که اگه اصرار خود او نبود شما بر روی این دیوار ظاهر نمی شدین. اما خدا را شکر که شما با فهم و دانشی که دارین عالم بر همه چیز هستین و از ریز به ریز ماجرا باخبرین. کاش ذره ای از اون همه فهم و علم شما به دلهای بیخبر این مردم هم نفوذ میکرد تا اونها هم می فهمیدن که من نه تنها مخالفت با ظهور شما نکردم بلکه باعث و بانی این ظهور شدم.

آقا شما را به تقدستون قسم به این مردم بگین حقیقت را، به این مردم که دارن دنبالم میگردن تا دستیگرم بکنن و بیارنم همین جا و با ریختن خونم، من را به پای شما قربانی کنن. هدفشون همینه، قربانی کردن من پای دیوار سفید که عظمت شما اینطور روی اون نقش بسته. اما کاش این نقش اینقدر صاف و صیقلی نبود و من میتونستم دستهام را حلقه بکنم به دور یکی از اندامهای شما. آه اگه می تونستم با دو دستم پای شما را محکم بچسبم، و یا پری از لبه عبای شما را بگیرم. اما نه، نقش شما هیچ دستگیره‌ای نداره که آدمی بتونه به اون آویزان بشه آقا. و حالا هم وقت زیارت من تمام شده باید برم. ببین که نگهبان داره اشاره میکنه هرچه زودتر از شما جدا بشم و بزنم به چاک از لای نرده برم بیرون. ولی به کدوم بیرون؟ من که دیگه جایی برای رفتن ندارم. هیچ کجا. تنها پناهگاه من شما هستین. پس پناهم بدین ای تنها امید مظلومان! ای صاحب الزمان.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰