دو شعر از علیرضا آبیز

دو شعر از علیرضا آبیز

 

خیابان بهبودی

 

گاهِ سوگواری ست

که جوانان در بندند

و آسیاب ها از خون می چرخند

چرخُشت از انگورِ سرخ تهی مانده ست

 

گاهِ سوگواری ست

که جوانان بر دارند

و آسیاب ها از خون می چرخند

چرخُشت از انگورِ سفید تهی مانده ست

از دشتِ کاشمر گذر کردم

سرها به هر سوی افتاده دیدم

از مَرغزارِ بلخ گذر کردم

تن ها به هامون بر آمده بود

آوازی تلخ سر دادم

آسیاب ها از خون می چرخید

 

از رودخانه گذشتم از صحرا

از کوهِ تفتیده گذشتم

از دشتِ رمیده گذشتم

آسمان در افق آبی بود

 

تبرِ خون آلودی به خواب دیدم

طنابِ سفیدی به خواب دیدم

جامه ی پاکیزه ای به خواب دیدم

 

شترِ نحر شده ای در خواب دیدم

گوسفندِ سر بریده ای دیدم

قوی سپیدی از دلم پرید

 

از رؤیایی به رؤیایی  درغلتیدم

شب به نیمه آمد و گاهِ خواب دررسید

جامه بر تن دریدم

گیسو پراکندم

در کوچه مسکن کردم

 

شب تا به صبح از میزم صدای گریه می آمد

 

دیوار رقصان

 

در خواب شعری سرودم دیشب

مثلِ هر شب

شعری شفاف که چون منشوری بر من تابید

برخاستم و سطری از آن را یادداشت کردم:

A dancing wall appeared before me

دیواری رقصان برابرم ظاهر شد

دیواری رقصان؟ چرا رقصان؟

چرا به انگلیسی بر من ظاهر شد؟

دیوارِ رقصان مگر چه عیبی داشت؟

dancing wall  چه جادویی؟

من که یک شاعرِ پارسی هستم

دیوارِ رقصان را خوش تر دارم

دیوارهای بسیار در خاطر من است

در خاطره ی پارسیِ من

 

در خواب هم شاعری پارسی بودم

می ترسیدم یادداشتِ روزانه بنویسم

می ترسیدم همخانه ام علیِ مصطفایی

مرا به اطلاعات لو بدهد

می ترسیدم مرا به کوهسنگی ببرند

به پلاک ۱۳ ممیز ۱

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰