رضا مقصدی؛ “هستی” نمی بخشاید و ما- باید نبخشیم
رضا مقصدی
“هستی” نمی بخشاید و ما- باید نبخشیم
……………………………………………………………………………………
در شادمانیهای هستی
انسان، حضوری، مست دارد.
باران، به جان ِ عاشقاش باید ببارد.
آواز را در جانِ او شوری، شگرف ست.
وقتی درخت اش را بهاران، میسُراید
وقتی که رخت اش، بیقرار ِ آفتاب ست
او را چه ترسی از شقاوتهای برف ست؟
همزاد ِ آتشهای دیرین
همریشهی آب است وُ خورشید.
در مهربانیهای جاری
شادی ِ شور ِ زیستن را
در چشمهایش میتوان دید.
باید زمین، بر خود ببالد
دستی به دست ِ این چنین، سرمست دارد.
آن کیست اما؟
آن کیست میخواهد چنین، مستی نباشد؟
آن کیست میخواهد که این زیباترین را
از باغِ ما بردارد وُ بر دار دارد؟
“هستی”، نمی بخشاید وُ ما
باید نبخشیم
آن دست ِ پستی را که با ما کار دارد.