عزت گوشهگیر؛ دندانهای نیش طاهره قرهالعین
عزت گوشهگیر؛
دندانهای نیش طاهره قرهالعین
من همیشه با خودم حرف زده ام . اما بیش از یکماه است که تازه شروع به بلند حرف زدن کرده ام. یعنی از روز تولدم در یکی از روزهای آغاز مهرماه که شانزده ساله شدم. یعنی اینجا و آنجا حرف هایم را به زبان می آورم. یا اینجا و آنجا می نویسمشان. شاید این فقط یک تصادف بود که همزمان با روز تولدم خبر قتل یک زن در شهر پیچید و بعد هیاهوی تجاوز به آن دختر لاغر و و باریک اندام توی مدرسه مان و بعد آنهمه جوش و خروش و کشتارپسرهای جوان که همه شما از آن خبر دارید…
من هر گاه که نا آرامم، می روم توی آینه و به دندان هایم خیره نگاه می کنم. و بعد دندان هایم را مسواک می زنم. و بعد به هشت دندان تمیز ردیف پیشین و دندان های نیشم خیره می شوم. نمیدانم شاید این وسواس بخاطر این باشد که همیشه سرم داد کشیده اند که دندان هایت را پشت لب هایت پنهان کن. باور کنید که من نه دوست دارم به کسی نیش زبان بزنم و نه کسی را گاز بگیرم. هرچند وقتی که یکبار خیلی ملول بودم و دلتنگ، بازوی گوشتی و نازک بچه همسایه را که توی بغلم بود سفت گاز گرفتم. او گریه کرد و من نمی دانم چرا احساس کردم که کمی آرام شده ام. هیچ نمی فهمیدم چرا…. هنوز هم نمی دانم چرا. خب من فقط شانزده سال دارم و خیلی چیزها را باید یاد بگیرم.
تصویر پانزده سالگی ام یک دختر شرمگین بود در این شهر که میگویند همه فصل هایش بهار است. اما من که بهاری در اینجا نمی بینم. فقط زنها از جمله مادر بزرگم رنگین ترین پیراهن ها و چارقد ها را سوزن دوزی می کنند. من راستش دلم لک می زند که به شهرها و کشورهای دیگر سفر کنم مثل طاهره قره العین و بایستم روی تپه ای مثل تپه بدشت و بگویم که زن ها و مردها بال های یک پرنده اند. اگر یک بال را قطع کنند پرنده نمی تواند پرواز کند! بعد روسری ام را از سرم بردارم و بیندازمش توی یک چاه تاریک خالی… همان چاهی که من از ژرفای آن به بالا نگاه می کردم و می دیدم چقدر روشنایی قشنگ است. من اما با چشم های سیاهم در تاریکی با آدم های شگفت انگیزی آشنا شده ام. آن ها را توی کتاب ها پیدا کرده ام. توی کامپیوتر یا تلفن هوشمند… البته هر وقت که به آن ها دسترسی پیدا می کردم!
من راستش اصلا ترسی ندارم که بگویم از چیزهایی در این دنیا می ترسم! خب وقتی که من به دنیا آمدم و اسمم را پنیر گذاشتند، و بعد هم وقتی که بزرگ شدم و توی مدرسه همه به اسمم خندیدند، فهمیدم که برای چه اسم مرا پنیر گذاشته اند! آخر پنیر هم شد اسم؟ همه با خنده می گفتند که مادرم در دوران حاملگی ویار پنیر داشته است. اما این فرضیه، احمق فرض کردن من و مادرم است. من می دانم چرا اسم مرا پنیر گذاشته اند. و بخاطر همین دانش، من اسمم را به روژناک تغییر داده ام. برای خودم. خودم خودم را روژناک صدا می زنم. وقتی خودم خودم را روژناک صدا می زنم، همه مرا روژناک صدا خواهند زد.
چند سال پیش وقتی که معلم برادرم با چوب خیس کف دست های برادرم را کبود کرد که چرا مشق هایش را تمام نکرده، به این فکر کردم که این فقط من نیستم که از چیز های نا عادلانه و گوشمالی ها و بیدادگری ها پر از دلتنگی می شوم. برادرم هم خیلی دلتنگ می شود. او می گوید که همواره در طول همه این سال ها تلاش کرده است که یکجوری خشمش را برای یک روز که بهر حال خواهد آمد، زنده نگه بدارد. من و برادرم هر دو با هم خیلی کتاب می خوانیم. و یواشکی خیلی فیلم تماشا می کنیم و به آهنگ های مختلف گوش می دهیم.
راستش تصمیمم برای تغییر نامم به روژناک خیلی پیشتر از خبر قتل زنی بود که چند محله آنطرف تر از خانه ما رخ داد. زنی ناگهان به قتل رسید و من فقط پیرامون قتل او صدای پچپچه می شنیدم و هیچکس نمی گفت که آن زن با داشتن دو بچه، کیست. و چرا به قتل رسیده. قاتلش کیست. و چگونه به قتل رسیده است. اما من او را می شناسم. شاید باید بگویم که احتمالا او را می شناسم… یا تصور می کنم که او را می شناسم. او زنی است با پوست قهوه ای آفتاب سوخته و چشمان سیاه، درست مثل چشمهای من، پیچیده در چادر، که پیراهنی سبز و صورتی به تن دارد و آستین هایش سوزن دوزی شده اند. یکی از بچه هایش را بغل کرده است و بچه دیگرش توی کالسکه است. هر صبح او از این کوچه عبور می کند تا برود به نانوایی و نان بخرد.
و بعد ناپدید شد. و بعد خبر قتلش پیچید توی شهر و بعد خبر رسید که دختری مورد تجاوز فرماندار قرار گرفته. و بعد خیابان شلوغ شد با شعار ها و بوی لاستیک سوخته و صدای ممتد تیر و مسلسل…. و گرد و غبار… و همانجا بود که در میان آنهمه همهمه شنیدم که امام جمعه خبر تجاوز به آن دختر لاغر و باریک اندام توی مدرسه مان را تایید کرده است.
صدای تیر و مسلسل قطع نمی شد.
جسد پسر همسایه مان را که آوردند توی حیاط خانه شان و زنان شیون کردند و مردان خروش و ولوله، من فقط نگاه کردم. و ناگهان احساس کردم که چقدر همه چیز مسخره است. پسر نازک تن همسایه همین چند ساعت پیش زنده بود و می خندید. حالا دیگر نیست. رفتم توی خانه و نشستم توی تاریکی. در تاریکی است که من می توانم به روشنایی فکر کنم. نام نوینم روژناک از میان تاریکی به سراغم آمده است.
نیمه شب همان شبی که جسد پسر همسایه را دیدم، خوابزده از جا برخاستم و رفتم دستشویی. چراغ را روشن کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. بی اراده خندیدم. نمی دانم به چه چیز خندیدم. دو ردیف دندان سفید از لای دو لبم پدیدار شد. سی و دو دندان سفید از میان لثه هایم نک زده بودند بیرون. دندان های ردیف بالا روی دندان های ردیف پایین همزیستانه در کنار هم زندگی کرده بودند. پیوسته در حال بوسیدن همدیگربودند… شاید یا در حال عشقبازی… شاید… یا آسیاب کردن نان و سبزی و پنیر و میوه … با جویدن های مداوم… و شاید خشمگینانه روی هم ساییده می شدند. و دندان های نیشم رشد می کردند. دراز می شدند مثل دندان های گراز….
با تصور فشار دستی که چاقویی تیز را کشیده بود روی گردن زنی با دوبچه اش که پیراهنی سبزبه تن داشت که سر آستین هایش صورتی رنگ بودند و سوزندوزی شده، به زمین افتادم. و بعد با زمختی دستی که سریده بود میان دو پستان کوچک دختر پانزده ساله لاغر و باریک اندام توی مدرسه مان و بعد چاقویی تیز که چکانده شده بود بین دو ران باریکش، تنم خونین شد و افتاد روی زمین… روی یک باریکه ای نازک. دیدم هیچکس در کنارم نیست و غلت می خورم در یک کوچه بن بست و دهانم چفت می شود با یکدست پهن و زمخت و استخوانی… و ناگهان دویست سال به عقب برگشتم و طاهره قره العین را دیدم با دندان های سفیدش … و دو دندان نیش او… و حس کردم که دندان های نیشم ناگهان دراز شدند مثل دندان های طاهره قره العین و فرو می رفتند در پهنای یکدست پهن و زمخت و استخوانی … وقتی که گلویم تاسنیده می شد در چاه ناصرالدینشاه … و ناگهان زمان چرخید به زمانی دیگر و زنان حرمسرا ولوله می کردند و شیشه پنجره ها را می شکستند و روبنده های خود را برمی داشتند و انبار های محتکران نان را می گشودند برای گرسنگان و می گفتند ما تنباکو را تحریم می کنیم …
زمان چرخ می خورد از زمان حال به گذشته، به گذشته دور، دور دور و به آینده…
و ناگهان…
واژه های یک نویسنده گمنام پنگ می خورد در گوشم و اصلا نمی فهمم که چرا ناگهان واژه های این نویسنده گمنام که هنوز زنده است و باید همسن مادر بزرگ من باشد اینطور از میان تاریکی می جهد توی سرم و می تابد مثل جرقه های آتشقشان… و قصه می خواند مداوم…. از یک قصه به قصه دیگر می شتابد نیمه تمام و می جهد به قصه ای دیگر…
از راه پیمایی های هزاره ای… از زندان های مخوف….
و من مرد جوانی را می بینم نیمه عریان که به تختی بسته شده است در میانه یک میدان. و یک شیشه شکسته خالی عرق خانگی با لبه های تیز به عنوان جرم او روی تخت کنار اوست. مردی با عبا و عمامه سوره ای از قرآن می خواند و مردی دیگر در بالای سر مرد نیمه عریان ایستاده است با شلاقی قهوه ای رنگ، بافته شده از چرمی محکم انگار… تماشاگران دور میدان ایستاده اند مشتاق. گاه صلوات می فرستند. مرد جوان شلاق زن، شلاق را با ضربه ای پر توان بر تن مرد نیمه عریان می کوبد. با هر ضربه، زبان سرخ و مرطوبش را ناخود آگاه از از لای لب هایش بیرون می آورد. دو رشته دندان زرد و ناهموار و چفت و چیل نمایان می شوند. هیچکس نمی داند که مرد شلاق زن می خندد یا رانش زبان مرطوبش به بیرون، نمایه ای است از برخاستگی نرینه اش … تماشاگران حلقه را تنگ تر می کنند. سوت می زنند. فحش می دهند به مرد ی که زیر شلاق تنش دارد بالا و پایین می خزد مثل ماری زخمی… صداهایی گنگ و برانگیخته از لای دو رشته دندان فضا را پر می کند. زنی که شاید همان نویسنده ی گمنام باشد، جمعیت را هل می دهد تا خود را به صف اول بکشاند. بوی تند عرق، بوی نا مطبوع دهان، با لثه های چرکین و خرده های غذای مانده در لابلای دندان ها نفس او را پر می کند از بوی تعفن و حس انزجار… جمعیت همدیگر را هل می دهند. زن می ایستد. مردی ضربه ها را می شمارد… بیست و نه، سی، سی ویک، سی و دو…. مردی دست می کشد به ران های زن. مردی دیگر تنش را به تن او می مالد. زن خشمگینانه فریاد می کشد: دستت را بردار کثافت… دو مرد می خندند.
پشت مرد به تخته بسته شده سرخ شده و تاول زده است با ضربه های شلاق. با هر ضربه سرش را می پیچاند با تقلا به اینسو و آنسو. پاهایش بالا می جهند و پایین می آیند. انگشتان دستش باز و بسته می شوند. چند بار فریاد می کشد. و چشم هایش را می قرچند. فریاد هایش سوزنده می شوند. مردی ضربه ها را می شمارد: چهل و پنج، چهل و شیش، چهل و هفت…. زن خودش را از میان جمعیت بیرون می کشد. دستش به شلوار نیمه خیس مردی می چسبد. چشم های مرد می درخشند. یک درخشش که در هنگام انزال رخ می دهد. مرد ضربه ها را می شمارد: پنجاه و هفت، پنجاه و هشت، پنجاه و نه… شصت…
بیاد ندارم نویسنده گمنام قصه را چگونه به پایان می رساند. من فقط این تکه را به خاطر می آورم.
شاید در پایان قصه، نویسنده گمنام به دیدار دیونیزوس، خدای شراب یونان باستان می رود. شاید هم این تصور من است.نمی دانم. اما می دانم که انگار چیزی از یک تپه و پشته ای از انگور در صحنه های پایانی داستان او حضور داشتند.
حس می کنم که باید دندان هایم را مسواک بزنم. مهم نیست چه ساعتی از روز است یا شب. خمیر دندان را که می کشم روی رشته های پلاستیکی مسواک، به دندان هایم خیره می شوم. می خواهم دندان هایم شفاف باشند و آزادانه بخندند. مثل موهایم، مثل چشم ها و گوش هایم. مثل همه تنم. مثل مغزم… مغزم… مغزم….بهر حال آنچه از من باقی می ماند دو رشته دندان است، به ویژه دندان های نیش من، و یک جمجمه و اسکلتی از استخوان هایم…. و نامم: روژناک
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰