ابراهیم محجوبی؛ عمّامه!
ابراهیم محجوبی؛
عمّامه!
به بهانه “عمامه پرانی”های اخیر
زنان و مردان بپاخاسته در ایران، در کنار اشکال گوناگون اعتراض، در این اواخر به آکسیون ابتکاری دیگری هم روی آوردند که اینک با عنوان ” عمامه پرانی ” به نام آن خیزش به ثبت رسیده و وارد تاریخ شده است. و این ابتکار نمادین پیام آشکاری داشته است: جنبش اعتراضی، راس نظام یعنی روحانیت حاکم را هدف قرار داده است.
عمامه، به مثابه بخشی از outfit روحانیون شیعه، در واقع بخشی از اونیفورم یک گروه اجتماعی خاص است که از چهل و اندی سال پیش، کشور و مردم ایران را به خشن ترین شیوه ها گروگان گرفته است. عمامه، برای آخوندها امری مقدس، خدشه ناپذیر و تجاوزناپذیر است. همین روزها، از زبان یکی از اخوندهای حاکم شنیدم که از نگاه روحانیت، عمامه نماد پیامبر و اعقاب اوست. این سخن، البته پیام نهفته ای دارد: تعرض به عمامه، تعرض به پیامبر اسلام است. استنتاج سیاسی این سخن نیز در حکومت دینی، چبزی جز سرکوب و مهدورالدم خواندن متعرض نمی تواند باشد.
به رغم آن چیزها، باید گفت، این ” نماد پیامبر ” در تاریخ ایران و در افت و خیزهای اجتماعی گوناگون، همواره فراز و فرودهائی را نیز تجربه کرده است. به پاره ای نکات در این زمینه اشاره می کنم:
در باره واژه: عمامه، کلمه ای عربی است. در فارسی به آن “دستار” و نیز ” دولبند ” ( دوربند؟) می گویند. اصطلاح Turban در زبان های فرنگی که معادل عمامه به کار می رود، گویا شکل تغییر یافته واژه ” دولبند ” است. عمامه از پارچه ای به طول ۶ تا ۱۱ متر ساخته می شود. اشکال و اندازه های متفاوت دارد که با نام های طبرستانی، قمی، قمی،عربی و…شناخته می شود. هر چه درجه دینی ملا بالاتر باشد، عمامه ای بزرگ تر بر سر می نهد که عمامه علمائی گفته می شود. برعکس، طلبه های جوان، معمولاً عمامه ای کوچک بر سر می گذارند. رنگ عمامه هم سه نوع است: سفید، سیاه، سبز. عمامه سبز، زمانی نشانه علویون بوده که به مرور منسوخ شده؛ و اما عمامه سیاه را آخوندهائی بر سر می نهند که خود را سیّد و از اعقاب سلاله محمد می شمارند.
در روحانیت شیعه، سنتی دیرین وجود دارد که با “عمامه از سر برداشتن” و یا ” عمامه بر زمین کوفتن ” تعریف می شود. این عمل که به ویژه در قرون واپسین در تلاطم های اجتماعی رایج بوده، حرکتی نمادین و تآترال از سوی روحانیون برای ابراز خشم و ترویج شعار ” وا شریعتا ” و ” وا اسلاما ” به منظور مرعوب کردن یک نهاد قدرت و یا هر عنصر دیگر تهدید کننده نفوذ روحانیون بوده است.
در دوره ای از حکومت رضا شاه نیز، مدتی کوتاه نوعی تعرض به عمامه رایج شده بود که در آن زمان ” عمامه بگیری ” نامیده می شد. در جریان این اقدام، در چارچوب طرح های تجدد آمرانه شاه حاکم، ماموران شهربانی، همانند کشف حجاب اجباری، به زور عمامه از سر روحانیون بر می داشتند. در این ارتباط، جعفر شهری در رمان ” حاجی دوباره “، نوشته است:” در زمان اتحادِ شکل که عمامه ها را بر می داشتند، یکی از این عمامه به سرها، عمامه اش را شب در توی خانه بر سر می گذاشت!”
در سال های ۵۲-۵۱، ساواک گروهی متشکل از نوجوانان متعصب مذهبی را دستگیر و زندانی کرده بود. این گروه، نام خاصی نداشت و رهبرش شخصی به نام “یخچالی” بود. جرم آنان این بود که آخوند های موسوم به ” درباری ” را شناسائی کرده و در کوچه و خیابان، بر سر و رویشان کاسه ماست خالی می کرده اند! نوعی ” بمب ماستی “. گروه به تدریج تکنیک کار را تکامل بخشیده و این بار ماست مخلوط به زردچوبه را مورد استفاده قرار می داد! به گفته حسین سازور، دوست و همبند من – که در آن زمان گروه مزبور را در زندان قزل قلعه دیده بود – آن افراد در میان زندانیان چپ، گروه ” ماستمال ها ” نام گرفته بودند.
در سال های زندان، من هرگز نام گروه یاد شده را نشنیده بودم. اما با کمک دوستم اسد سیف، به بخشی از کتاب ” ولایت فقیه ” خمینی که در سال ۱۳۴۸ در خارج کشور منتشر شده بود، دست یافتم. آنچه در آنجا آمده، می تواند سر نخی هم بوده باشد به زمینه تشکیل آن گروه: در آن کتاب، خمینی در اعتراض به رفتار عده ای از آخوندها که در خدمت رژیم شاه بودند، نوشته بود:”…بسیاری از اینها را سازمان امنیت ایران معمم کرده تا دعا کنند…اینها فقیه نیستند، شناخته شده اند…باید جوان های ما عمامه اینها رابردارند…نمی گویم بکشند، اینها قابل کشتن نیستند، لکن عمامه از سرشان بردارند…”
با توجه به سخنان بالا، می توان حدس زد که گروه ” ماستمال ها “، در آن زمان به پیروی از خواست و فرمان خمینی علیه آخوندهای “درباری ” وارد عمل شده بودند.
” عمامه پرانی” پدر و چند اپیزود دیگر
نکاتی که در زیر در باره و در ارتباط با عمامه می آورم، در اصل نوعی حدیث نفس است. نه اینکه بنده خودم زمانی عمامه به سر بوده ام. نخیر، بلکه هر یک به نحوی با عمامه سر و کار دارد و حتی یکی از آن موارد، یک ” عمامه پرانی ” واقعی بود که به دست و به ابتکار پدرم انجام گرفته بود! زیاد معطل تان نمی کنم، وقتی جزئیات را بخوانید، منظورم را بهتر متوجه خواهید شد:
* پیش از انقلاب ۵۷، در شهر ما، مشکین شهر، آخوندی بود به نام احمد همتی. او اهل روستای ” علیلو ” ( در زبان رایج محلی ” آللی “) بود. همان روستایی که آیت الله مشکینی هم از آن برخاسته بود. آخوند همتی، ملای ثابت مسجد اردبیلی ها واقع در ” کهنه بازار ” شهر بود. پدر من، تیپی بود کم و بیش عرفی و لیبرال مسلک. اهل عرق و عیاشی بود ولی در مقام یکی از معتمدین شهر، در ماه های رمضان و محرم به مسجد نیز می رفت. و هر گاه آنجا حاضر می شد، جایش همیشه کنار منبر و در صف نخست نمازگزاران بود. در یکی از این مجالس برگزار شده در مسجد اردبیلی ها، آخوند همتی بالای منبر بود و موعظه می کرد. در میان سخنانش، مطالبی آورده بود که با مزاج اجتماعی – فرهنگی پدر سازگاری نداشت. این را بگویم که، او مردی تند مزاج بود و هیچگونه مظاهر فساد و رشوه و بی سامانی را در دستگاه اداری شهر بر نمی تافت هیچ، بلکه با تمام قوا به مقابله بر می خاست. این روحیه، به علاوه اعتبار شخصی و موقعیت نسبتاً ممتاز ش در شهر و حومه، به او امکان می داد تا به برخی کارهای جنجالی دست بزند. وقتی حرف های آخوند همتی پدر را خوش نیامد، او در جا اعتراض و صدای خود را بلند نمود. و در حالیکه با خشونت و پرخاش کلامی آخوند را زیر ضربه گرفته بود، با یک خیز پای بر پله های منبر گذاشت و با او گلاویز شد! لابد می دانید که آخوند های شیعه، بنا به سنت، هنگام نماز و وعظ، اغلب بخشی از عمامه را گشوده و از کنار گردن رد کرده جلوی سینه رها می کنند. پدر، موقع حمله به آخوند، درست این بخش آزاد عمامه را چسبیده و کشیده بود. در نتیجه، عمامه از سر آخوند افتاده بود و درست در حالی که او داشت سکندری می رفت، دخالت و پادرمیانی چند نفر از حاضران، آن دو را از هم جدا کرده بود! بدیهی است که این حادثه، همچون بمبی در شهر کوچک ما منفجر شد و مدت ها به نُقل محافل بدل گشت. همان آخوند همتی، بعد از انقلاب، نماینده خمینی ( بخوان حکومت جدید ) در مشکین شهر شد و چندین دوره نیز نماینده پارلمان بود.
به این ترتب، می توانم ادعا کنم که پدر بنده، خود یکی از پیشگامان ” عمامه پرانی ” بود!
* و اما، دو نوع دیگر از “برخاستن” عمامه از سر ملایان را شاهد بوده ام که البته آنها را می توان عمامه پرانی داوطلبانه و خودخواسته نامید. از این قرار:
۱- هنگامی که دانشجو بودم، یک بار در بزم عرق خوری، با آخوندی نسبتاً معروف ( به خاطر صدای خوبش ) به نام موذّن زاده اردبیلی هم پیاله بودم. در آغاز کار، او هنوز با عمامه نشسته بود و در نوشانوش مجلس فعالانه شرکت داشت. هنگامی که تحت تاثیر ودکا اندکی سرش داغ شد، با حرکتی معنی دار عمامه از سر برگرفت، به گوشه ای نهاد، سینه را صاف کرد و حاضران را به آوازی مهمان نمود!
۲- یکی از خویشان پدری، ملائی بود که در تهران می زیست و زندگی اش سرشار از سایه روشن های عجیب و غریب بود. در فامیل، او را ملّا مجید. م. می نامیدند. مردی بود نسبتاً جوان، خوش سیما و با موهای سیاه مجعد و بلند که همیشه از زیر عمامه بیرون زده و چون کاکلی بر پیشانی اش یله بود. گویا زمانی توده ای بود و به زندان افتاده بود. و باز گویا شکنجه های زیادی را تحمل کرده بود ولی پس از رهائی، به مبلغ رژیم شاه تبدیل شده بود. یک بار در خانه خاله ام بودم که او نیز آمد و اندکی از این در و آن در سخن گفت. در میان صحبت ها، بحث فیلم و سینما شد و او خاطره ای را تعریف کرد: “…یک روز در لاله زار می رفتم، ناگهان آفیش فیلمی بر سر در یکی از سینماها توجهم را جلب کرد. فیلمی بود با صحنه های سکسی و غیره….حیفم آمد آن را نبینم،؛ یک لحظه این پا و آن پا کردم؛ در آنی عمامه را از سر بر داشتم و درون عبا زیربغل گذاشتم و به باجه فروش بلیط نزدیک شدم…!”
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰