دو شعر از احمد خلفانی
دو شعر از احمد خلفانی
(۱)
شعر نمیشود این
خونی است بر سنگی
زخمی
که به هر سو بگردانی
آرام نمیگیرد
شعر نمیشود
شاید تو بتوانی
سنگی را به سمتی هل دهی
راهت را باز کنی و به خانهات بروی
ممکن است هزاران شیء را به سمت دیگری بچرخانی و از زاویهای دیگر اشکالی دگرگونه ببینی
یا مثل جادوگری پیر چیزی را به جیبت ببری و چیز دیگری بهدرآوری
ولی این سنگ
از هر سو که بنگرم
همان سنگ است
و این زخم عمیق
شعر نمیشود
خون میشود در جایی
که قرار بود صفحه شعرمان باشد
و خون
سنگ است
سنگی سر راه تو و من ـ هر دو ـ
از هر سو که بنگری
(۲)
زمان از پاهای ما بالا میرفت و ما چیزی نمیدیدیم
گاهی صدایی میآمد، چیزکی تاریک یا روشن از کنارمان میگذشت، دستی به پوستمان میخورد
و حواسمان ناگهان جذب لحظهای میشد که با شتاب میرفت
لحظه را میچیدیم و در جیب کتمان پنهان میکردیم
بعد از چند روز در جیبمان میگشتیم و چیزی نبود
صبحها گاهی کنار پنجره میایستادیم و به دخترکی نگاه میکردیم که چشمانش از زندگی برق میزد
یا گاهی در سفر که یک جابهجایی ساده در مکان بود روزها را میگرفتیم و در چمدان میگذاشتیم
و چمدان را وقتی در شهری دور که آدمهای شگفتانگیز داشت میگشودیم خالی بود
یک گام به پیش میرفتیم و دو گام به پس
و به هر سو میرفتیم سر از اکنون در میآوردیم که از آنِ ما نبود
زمان را گاهی از روی ساعت دیواری میچیدیم
آن را از پنجره به بیرون پرتاب میکردیم
و میدیدیم که مثل قاصدک بی هیچ مقصدی در باد میچرخد و پایین میرود و بالا میرود
اکنون
زمان از سر و کول ما بالا رفته است
قاصدک دور شده، دستانمان خالی است
و آن پایین جسدی هست که در هیچ چمدانی نمی گنجد
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰