مهرانگیز رساپور (م. پگاه) ایران
مهرانگیز رساپور (م. پگاه)
ایران
ایران من ای مایهی فخرِ دل و جانم
نامت چو نفس دَم به دَم آید به زبانم
ای چون گل افتاده به چنگالِ خزانم
همچون دگرعشاقِ تو بی پرده برآنم
تا داد ازاین قومِ جهالت بستانم
تو فاتح تاریخی و دیرینهی مایی
تو نغمهی لالایی دوشینهی مایی
ما جمله چو تصویر و تو آیینهی مایی
ما جمله تهیدست و توگنجینهی مایی
میراثِ گرانمایهی رنج پدرانم
بوی نفس عشق ز عطر بدن توست
هر ذرهی من، عاشق ذراتِ تنِ توست
امیدِ من از فاجعه بیرون شدنِ توست
چشمِ قلمم گریه کنان در مِحَن توست
زیرا بجز آغوش تو را عشق ندانم
دشمن که بُوَد خائن و سازندهی این جنگ
فرزند دروغ است و به تن خرقهی نیرنگ
با دزدی شرعی زده بر هستی ما چنگ
با این همه، چیزی نخریده است بجز ننگ
از منبر تزویر به خاکاش بکشانم
هرچند ترا شوکتِ پیشینه نه بر جاست
گر دامنت از کشتهی عشاق چو دریاست
پاینده بمانی تو که تا نام ز دنیاست
زهدانِ تو آبستنِ مهسا و نِداهاست
اما تومپندار که من بی تو بمانم
با خاکِ گهربار تو میثاق گذارم
جان جز به رهِ عزتِ نامت نسپارم
قربانِ تو گشتن، همه این بوده شعارم
پیمان شکنی ازدلِ خود یاد ندارم
زین پیش همین بوده و زین بعد همانم
احسنت به بیداریِ این نسل جوانت
آگاهی و هشیاری مردان و زنانت
وان دشمن ابله که نفهمیده توانت
وحشت زده لرزیده ز تحسینِ جهانات
زودا که به فرجامِ سیاهاش بنشانم
اِستاده که در راهِ بقای تو بمیرم
فرزند تو ام، بی خِردان را نپذیرم
درپیش بجز راهِ نجاتِ تو نگیرم
عمالِ ستم، گر که ببندند به تیرم
در رنجِ تو خاموش نشستن نتوانم!
دو رباعی:
مهسای امینیام، گذرنامهی تو
آتش زده بر بساطِ خودکامهی تو
هان خامنهای بدان! که دنیا داند
شد گیسوی من، قاتلِ عمامهی تو!
* * *
ایران در سوگِ دُختِ کُردش، مهسا
با اشک و فغان بریده گیسویش را
از شیعه و از حکومت اسلامی
جز نفرت و جز ننگ، نماند برجا!
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰