فاطمه حسن‌پور؛ واژه‌های خاموش

فاطمه حسن‌پور؛

واژه‌های خاموش

«بنویس اکنون کجاست رویامان کجاست؟ کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟»

به تابلو نگاه می کنم. هنوز خیلی مانده تا نوبت ما شود. قیامتی برپا ست. لحظه به لحظه از آن طرفِ ساختمان اجساد را می‌گیرند و از طرف دیگر تحویل مان می‌دهند. جسدها تندتند روی دست‌ها می‌روند. و صدای لااله‌الاالله و صف‌های طولانیِ نماز میت. هر لحظه این چرخه تندتر می‌شود.

زمان پیش نمی رود. چند سرباز از روبه‌رو می‌آیند، در کنارشان پسری باریک اندام، موهای بلندش را پشتِ سر بسته است.  وما هر بار که سربازی می‌ بینیم، هر دو با هم می‌گوییم تربت جام. می گویی:

«چه روزگار خوبی بود.»

می‌خندی و هر بار که تعریف می‌کنی انگار همراهت هستم. تو قدم‌هایت را تند می‌کنی و من دنبالت می‌دوم.

آهسته وارد خانه‌ای گنبدی‌شکل می شوم. کنارِ در ایستاده ام و تماشای‌تان می‌کنم. پنج نفری دورِ سفره‌ای حلقه زده اید. می‌خندید و املت می‌خوردید. پسر ریز‌نقش است. موهای بلندش را با کش بسته است. گفته بودی هم‌دانشکده‌ای‌اَت بوده و حالا در به در دنبالش هستند. آنجا پنهانش کرده بودید. پسر اصرار کرده بود که خانه‌ی مادربزرگش امن‌تر و بی‌دردسرتر است. هربار به این قسمت که می‌رسی دست‌هایت را مشت می‌کنی. سرخ می‌شوی، انگار تب داری.

می گویی «او میخواست داستان زندگی‌اش را خودش بازی کند.» و بازی کرده بود.

پیاده می‌روید و قدم‌های‌تان بلند است. دنبال‌تان می‌دوم. هر لحظه اطراف را می‌پایید. مادربزرگِ پسر، در را که باز می کند خشکش می زند. انگار منتظر است اتفاقی بیفتد. هی می‌گوید:«چرا آمدی مادر. برادرت، این قابیل…» وتو می خوانی:

«قابیل

آن ضربه‌ی خشونت و آهن چه سرد بود

اما چه آتشی که برافروخت،

که آب هفت دریایش بس نیست.»

زمان نمی‌گذرد و من با صدای فواره‌های آب و جوی‌های باریکی که از کنار قبر‌ها روان است می‌روم تا به دریا برسم. رقص موج‌ها در ساحل چه دیدنی است. می‌دوند و می‌چرخند و دوباره برمی‌ گردند.

راسته‌ی ساحل تمامی ندارد و آن دورها به جنگلی سیاه می‌رسد. اندوهی که بر شانه‌هایت نِشَسته. انگار وارد جنگل شده . پیدایت نمی‌کنم. صدای تیر‌ که می‌آید و صدای رگبار مسلسل. گوش‌هایم را می گیرم و می‌دوم. گم‌اَت می کنم. تصویرِ کم‌رنگی روی دریا شکل می‌گیرد که گاه وهم‌آلود است و گاه خیره‌کننده. از کنار دریا می روم به جنگل می رسم. به جنگلی که از انبوهی به سیاهی می زند. به شهری می رسد که شاید همان سیاهکل باشد. یکی فریاد می‌زند جهنم همین جاست و من جهنم را در سیاهی انبوه درختان جنگل تو می‌بینم. و باز تو می خوانی:

«بنویس آزادی رویای ساده‌ای است که خاک هر شب در اعماق نا‌پیدایش فرو می‌رود و صبح از حواشی پیدایش برمی‌آید و زبان اگر چه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است.»

و سکوتی که چشم دوخته بود به هیاهوی روبرو. صدایت را از دور می‌شنوم که می‌گوبی باید از این جا فرار کنی دختر و مثل شعبده‌بازی ماهر دستم را می کشی و من باز توی خانه هستم. همان خانه‌ی قدیمی که ساعتش را تو کوک کرده بودی و یونیفورمی که هنوز خیس بود و صدای زنگِ ساعت که می‌گفت وقت، وقتِ رفتن است. آن بالا، در طبقه‌ی دوم، تو خواب هستی.  چند بار صدایت می کنم و تو خواب‌آلود می گویی وای دیر شد. یونیفورم خیس‌ات را می اندازی توی کیسه و با عجله راهی می شویم.

روی زمین‌ِ یخ‌زده ماشین سُر می‌خورد و می‌رود. کوچه‌های سفیدی که هر روز از آن می‌گذشتیم برایم ناآشناست. می گویی:«مواظب باش دختر.»  و من گاز می‌دهم و می‌ر‌وم تا سرِ وقت برسیم. اما دیر می رسیم.

از دیوارِ راست بالا می روی. نمی‌دانم چه‌طور از سیم‌های خار‌دارمی گذری. از آن طرف دیوار فریاد می زنی: «خیالت راحت ،حالا برو.» می گویم:« پس مراقب باش!»تو رفته ای داخل پادگان و من مانده ام پشت برف‌ها. چشم‌هایم را می بندم و صدایت را می شنوم که می خوانی:

«بنویس عشق اسم شبی است که هنوز….»ومن باز در آن برهوت سفیدم. چشم دوخته ام  به تابلو. نام‌ات را آن بالا روی تابلو می بینم. با عجله می روم مقابل در ورودی حالا جلوتر از همه ایستاده ام. بالاخره دریچه باز می شود و خواهرهایت شیون‌ کنان می آیند بالای سرت. جسور شده ام. صورتت را باز می کنم. چشمم به کبودی‌های روی صورت و سیبِ گلویت می افتد.  بلند می شوم و به دیوار تکیه دهم و صدایت توی گوش هایم می پیچد:

«نامم چه بود؟

این جا کجاست؟

دستی به دور گردن خود می‌لغزانم

سیب گلویم را چیزی انگار می‌خواسته است له کند، له کرده است؟

تو را می بینم کنارم ایستاده ای، انگار نه انگار مرده باشی. اشک‌هایم را تند،تندپاک می کنم. بازدستم را می گیری

دنبالت می‌دوم. توی اتاقت کنارِ در ایستاده ایم. کپه‌کپه کتاب روی هم تلنبار شده . دخترِ نوجوان به همراه پیرزنی کتاب‌ها را زیر و رو می‌کند. زنبیل‌ها پُر شده است از کتاب‌های ممنوعه.

دختر صفحه‌ای را باز کرده است و می‌خواند.

می گویی: «اندوه چخوف است. یادت می‌آید؟»

می گویم:« چه غم‌انگیز است که هیچ کس تو را نبیند و غم توی دلت تلنبار شود. بیچاره پیرمردِ فرزند مرده، چه اندوه سنگینی دارد.»

چشم می دوزیم به دختر و پیر‌زن که هر دو زیر چادر نفس‌زنان می‌رفتند تا به خانه‌ی دوست برسند. کمی پشتِ در منتظر می مانند. دوست در را که باز می کند هر دو نیم‌نفسی می کشند. به راحتی و تر و فرز می روند توی زیرزمین. آشپزخانه‌ی وسیعی است، با چندین اجاق بزرگ. در چشم بهم زدنی کتاب ها زیر خاکستر های اجاق مدفون می شود. زن آهسته می گوید برویم. دنبالشان می رویم وتو زمزمه می کنی:

«… و ما که گیسوگیسو به راه افتاده‌ایم و راه می‌افتیم و زندان‌ها که به راه افتاده‌اند و به راه می‌افتند و دارها که به راه افتاده‌اند و به راه می‌افتند و ویرانه‌ها و آبادی‌ها که به راه می‌افتند و چکه‌ها که دوباره فرو باریده است و می‌بارد و می‌بارد….»

و من در گل‌ولای فرو می‌روم و کش می‌آیم. باران شلاقی به صورتم می‌زند. دنبالت می‌دوم گمت می کنم. می روم، می آیم. حالا تو بالای سرِ مادربزرگ ایستاده ای. سکوت مثل درختی تنومند بالای سرمان سایه انداخته است. چشم که می بندم، صدای تنفس ناراحتِ مادربزرگ است و صدای دختری که زیرِ گوشش زمزمه می کند:«سلام عزیز ما آمدیم.»

خم می شوی و لب‌هایت را روی پیشانی‌اش می گذاری. مادربزرگ، انگار فهمیده باشد، صورتش منقبض می شود. قطره‌های اشک‌تان به‌هم می آمیزد و بعد نفسی به راحتی می کشد ومی میرد. وتو می خوانی:

«آن نیمه‌ام کجاست؟

تا من چقدر گورستان باقی است؟»

می گوم:«چه روزهایی بود. خاطرات نیروی غریبی دارند.»

می گویی:«امان از این چیزهای درک نشدنی. درست یک لحظه تصمیم می‌گیری و بعد می‌بینی زندگی‌ات تابع چیز دیگری می‌شود.»

می گویم«چه آرامشی داشتی آن روزها. هیچ وقت آن‌قدر شادت ندیده بودم و می گویم کاش به این جهنم بر نگشته بودی»

می گویی:«باید باز می گشتم پی کشمکشی بین خودم وآنچه خلق می کردم.»

می گویم:«می دانم، تنهایی قد می‌کشی و هر روز می‌سوزی و خاکستر می‌شوی و باز زنده می‌شوی و تا جایی پیش می‌روی که مرگ را می‌کُشی.»

می گویی: «مرگ را می‌‌کُشی؟»

می گویم:«بله، مرگ را می‌کُشی. همیشه فکر می‌کردم که چه‌قدر زیباست که آدم با مرگ خود، با مرگی که شبیه زندگی است، بمیرد.»

جلو می آیی و سَرَم را میان دست‌ها می گیری وپیشانیم را و می بوسی.

با  شیونِ خواهرهایت به خود می آیم. به دیوار تکیه  می دهم و گرمی دست‌هایت را روی سَرَم احساس می‌کنم. روی دست‌هایی وداری می روی. روی برمی گردانم تا رفتنت را نبینم و بلندبلند شروع کنم به خواندن وصیت‌نامه‌ات:

 

«موجی مرا به یغما خواهد برد،

می‌دانم،

وز خواب‌های کودکیم دانش زلالی

اندوخته‌م،

که دشتهای عمرم را سرشار می‌کند

و چشمه چشمه به دریایی می‌پیوندد

که در غروبگاهی

از جایی می‌برد،

وز پای در می آوردم……»

 

منابع:

۱-         مختاری محمد، آرایش درونی(ص۸۸، ۷۸، ۸۹، ۸۷، ۴۱)

۲-         مختاری محمد، بر شانه‌ی فلات و قصیده‌های هاویه (ص۴۸، ۷۵)

۳=         مختاری محمد، هفتاد سال عاشقانه (ص۶۶۸)

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰