سیلوانا ؛ کابوس

سیلوانا ؛

کابوس

 

دوست گرامی،

در این کابوس ِ واقعی، نوشتن از کابوس کاری عبث می‌نماید. باید پوست کرگدن داشت تا این کابوس واقعی را تاب آورد. بیش از دو ماه، روزانه انبوهی عکس و فیلم و خبر از رسانه‌های مجازی – به رغم قطع شدن گه‌گاهی و گاه طولانی اینترنت و زمانه‌ای که فیلترشکن را هم فیلتر می‌کنند– سهم روزانه‌مان شده است ناسزا شنیدن، سیلی و باتوم خوردن؛ حتا اگر رهگذر باشی و برای خرید نان رفته باشی سر کوچه. چهل و سه سال تحقیر یک باره در طول چند هفته چهره‌ی کریه‌تر گرفته تا بدانی به عنوان زن، اگر شبیه زینب سلیمانی‌شان نباشی، نه متعه‌ی ضعیفه که غنیمت جنگی مشتی مادرانگل و پدر ویروس هستی. شما خبرها را می‌شنوید و می‌بینید، اما بودن در این فضای عفن نفس‌گیر و حس کردن فشار در هر دم روز و شب با واهمه‌ی این‌که بیایند در خانه‌ات را بکوبند چون صدات را از مهتابی خانه شنیده‌اند که فریاد زده‌ای زن زندگی آزادی؛ توان بسیار می‌طلبد.

تاب و توان بس بیشتر از تاب و توان انسانی می‌خواهد شنیدن خبرهای تجاوز، شکنجه، کشتار جوانان آینده‌ساز وطن به دست شقی‌ترین بی‌ایمانان. تاب و توان بس بیشتر از تاب و توان انسانی می‌خواهد شنیدن خبرهای گروگان‌گیری جسدها و باج‌خواهی از پدر و مادران، کنار تهدید و ارعاب و گاهی به وقیح‌ترین شکل تطمیع “بخشیدن کارت خانواده‌ی شهید” تا کسی دم برنیاورد. در این اوضاع کژ و مژ هیچ نمی‌توان آمار دقیقی از کشته شدگان به دست آورد. آن‌چه شنیده‌اید و شنیده‌ایم، بی تردید قله‌ی کوه یخ است.

آن‌چه که شنیده‌اید درباره‌ی تهدید به اعدام بسیار واقعی است و خطر کشتار و خونریزی بیشتر بسیار واقعی‌تر. پلک که بر هم می‌گذاری، چهره‌ی دستگیر شدگان، کشته شدگان و تجاوزشدگان می‌آید می‌نشیند پشت پلک‌ات و خواب از چشمان می‌رباید. اگر هم خواب بیاید، همراه با کابوس است.

 

در یکی از شب‌ها، به خواب دیدم که نشسته‌ام در هواپیما. هواپیمایی که داخل آن ردیف یک‌دست نیمکت گذاشته بودند، مثل نیمکت‌های مدرسه و بخش از ما بهتران نداشت (برابری در رویا). دری هم وجود نداشت که کابین خلبان را از بخش مسافران جدا کند. من در قسمت جلو نشسته بودم و نزدیک کابین خلبان. همه چیز را به وضوح می‌دیدم. موتور هواپیما روشن شد، اما بر خلاف معمول که یکی دو کیلومتر روی زمین می‌راند تا شتاب بگیرد برای پرواز، از همان ابتدا اوج گرفت. با سرعتی غریب و دیدم که روبروی هواپیما دیوار بلندی است. وحشت کردم، از جا بلند شدم و با سرعت نور خودم را رساندم به انتهای هواپیما. همان دم هواپیما به دیوار خورد و دو نیم شد. مسافران بخش جلو همه تکه تکه شدند. ما مسافران قسمت آخر از مرگ نجات یافتیم. نمردیم. تا به خود بیاییم، موجوداتی خشن حمله کردند به ما و شروع کردند به زدن و بعد ما را بردند به یک سرسرا. علی کریمی (فوتبالیست شجاع) هم آنجا بود، زخمی شده با لباس مندرس و از بینی‌اش خون جاری بود. در آن اوضاع وحشتناک با خودم گفتم اوه اوه اوه، علی کریمی را هم گرفتند.

هنوز به خود نیامده بودم که دو سه زن شبیه گشت ارشادی‌ها که بسیار دیده‌ام، آمدند سراغ من. مردی را نشان دادند به هیئت احمد خاتمی امام جمعه تهران با همان داغ ریایی بر پیشانی و چشمانی خونبار و گفتند باید صیغه‌ی این حاج آقا بشوی. من فریاد می‌زدم: من کافرم، من کافرم، صیغه‌ی کسی نمی‌شم. همان وقت مردی که انگار رییس یا فرمانده‌شان بود نزدیک شد و در گوش‌شان پچ‌پچ کرد. می‌دیدم که ایرانی است، اما شنیدم که به زبان فرانسه حرف می‌زد. پچ‌پچ آن آقا که تمام شد، یکی از آن زنان مرا به اتاق دیگری برد. پا به درون اتاق نگذاشته هُل‌ام داد که خوردم زمین. افتاده بودم روی زمین و فریاد می‌زدم که من صیغه‌ی کسی نمی‌شم. یکی از زنان با چهره‌ای کریه و چشمان خونبار آمد و نشست روی سینه‌ام و دست برد و اسلحه‌ای از توی شورتش درآورد و گذاشت روی شقیقه‌ام. بهت‌ام زده بود. به من گفت ” یا صیغه می‌شی، یا می‌کشمت.”

در آن لحظه‌ی تهدید، در اتاق شکسته شد و گروهی داخل شدند و فرارم دادند.

در بیرون با تو روبرو شدم که مثل همیشه با آن طنزت گفتی “تنبل بی‌سواد، اینجا چه می‌کنی؟ تو الان باید داخل هواپیما می‌بودی.” بعد متوجه‌ی سر و وضعم شدی و گفتی “چرا کفش پات نیست؟” به پاهام نگاه کردم و دیدم کفش ندارم. گفتم “آخه فرار کردم”.

دستم را گرفتی و گفتی “بیا ببرمت خونه‌تون.” آرامش غریبی داشتی. از دیدن‌ات هم خوشحال بودم هم متعجب. و فکر می‌کردم تو اینجا چه می‌کنی.

راه افتادیم، از خیابان‌های شلوغ و درب و داغون گذشتیم. انگار از خرابه و ویرانه‌های شهری جنگ زده می‌گذشتیم.

در راه خانه فکر می‌کردم چه خوب که تو هستی و با افراد خانواده‌ام آشنا می‌شوی. همه را با هم. مادرم تو را یک بار دیده، اما باقی خانواده تنها اسمت را شنیده‌اند.

مادرم در را باز کرد و به تو خوشامد گفت. متوجه نشد که لباسم ژنده است و کفش به پا ندارم. تعجب هم نکرد که به جای سفر با هواپیما اینجا هستم.

داخل خانه که شدیم، همه بودند، حتی پدرم که در سال ۲۰۰۳ فوت کرده است. و نیز برادرم که سی سال است در هلند زندگی می‌کند.

مادر و خواهرم تازه متوجه سر و وضع من شدند و جیغ کشیدند. با جیغ آنان از خواب پریدم.

به سختی نفس می‌کشیدم. با دردی وحشت‌ناک در گلو و غده‌ی تیروییدم.

تهران – آبان ۱۴۰۱

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰