حسن زرهی ؛ بر چارراههای گریز

حسن زرهی ؛

بر چارراههای گریز

 

هزار بار

بر سر هزار چار راه گریز

به استنطاق کشیده شدم

نام و نشانی را که میخواهند

در آبریزگاهشان چال کرده ام

نامم هزار بار به رگبار بسته شده است

نام هزار رفیق

نام هزاران دختر

باکرگی به تجاوز بر باد داده

نام من است.

آن یکی رفیقم که ــ

میگفت: “با میهنش چه رفته است.”

را در موسم دامادی به دار کشیدند

از مرگ نترسانید مرا

هزار بار مرده ام

با هزار هزار خواهرم

با هزار هزار برادرم .

هنوز اما

دلم تنگ آن یگانه دوستی است

که دانش در چمدان داشت

و در راه دهی که دلتنگش بود

جانش را ربودند.

پاره ای از هزار آدم عاشقم

که در چارراه های میهنم

بر دار چمیده اند.

و خواهرانم

در موسم دار زدن عشق

به شیوه ی شگفتی شیون میکنند.

نامم را نپرسید

شناسنامه ام در آبریزگاهتان

چال شده است.

من دلواپس آن نوجوانم

که جهانش شعار بود

و میپنداشت سرخی خونش

شب را به شق میرساند

نامم را نپرسید

مرا از مرگ نهراسانید

من هزار بار مرده ام

ای جماعت، ای شماها

که یکی را در میان تان بسیار دوست میدارم

که کسی را در میان تان نمییابم

که دوست نداشته باشم،

هیچ دلتان هوای کوچه ای را کرده است

که فوج فوج دختران و پسرانش را

در چارراه های خوف و خرافه دار زدند.

چقدر از مرگ میهراسیدم

و چقدر مرگ دیدم

مرگ هزار هزار آدم

مرگ هزار هزار باور

 

من ملتی را میشناسم

که شرف و سربلندی را

با قوطی کوکاکولا تاخت زد

و در صف سرد چیزبرگر

به انتظار ایستاد

من مردمی را میشناسم

که برای اثبات زندگی

مرگ را برگزیدند.

 

برادران من در ترکیه

به تیرک نامطمئن فردا تکیه کرده اند

و خواهرم در پاکستان

متاع نافروخته ندارد.

پدرم خیال میکند

جواب خامی ما

جوی خون است،

و مادرم مهربانی را

به کتاب و کلام ترجیح میدهد.

 

از میان شما کسی را میشناسم

که از خیل خوب خستگان نیست

کسی که میپندارد

من و تو خانه خرابش کرده ایم

و کسانی را میشناسم که دلشان تنگ هیچ

نیست

نه تنگ وطن. نه تنگ تو و من.

همه ی درد ما این بود

که دل در گرو دریچه ی بسته ی دوستی

داشتیم

و باورهایمان را مثل بچه ها فریاد کردیم

و با پاهایی که راه رفتن بلد نبود

سوی خانه ی معشوق دویدیم

بگذار بگویند

جوی خون حاصل حرف من و توست.

بگذار برادران مرا

بر دار باورهایشان بیاویزند

بگذار سینه ی سرخ رفیقان مرا

به رگبار خشم و خوف و خرافه ببندند.

بگذار این یکی در اینجا

من و ترا درد ‌بزرگ خویش بداند.

چه میدانم

شاید در چارراههای دیگری

به استنطاق من و تو

بر دار قانونشان چراغ قرمز

بیاویزند.

به استنطاق من و تو

که عاشق ترینشان بودیم.

شاید ــ شاید.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره۳۰