افسانه خاکپور؛ پنجاه‌وهفت؛ کلاه گشاد و عمامه سیاه

افسانه خاکپور؛

پنجاه‌وهفت؛ کلاه گشاد و عمامه سیاه

بعنوان دانشجویی که درتمامی تظاهرات ضد دیکتاتوری شاه شرکت داشته و شاهد سرکوب مردم توسط نیروهای انتظامی شاه در تهران بودم و حتی از شهید شدن  با خیال آزادی و استقلال میهنم نیز ابایی نداشتم.

در آذرماه پنحاه وهفت برای دیدار خانواده به شیراز رفتم و در تظاهرات دانشجویان و مردم این شهر هر روز در دانشگاه و در خیابانها بودم اما تظاهرات در شیراز آن شور و هیجان و التهاب انقلابی تهران را نداشت. فضای نسبتا آرامی بود که با روحیه پرشور و هیجان انقلابی من تناسبی نداست. ارتش هم برخورد سختی با تظاهر کنندگان در شیراز نداشت.

با اوجگیری قیام بهمن و برای حضور در این لحظات تاریخی عزم رفتن به تهران را داشتم.

اصرار و التماس پدر و مادرم برای مانع شدن بر سر راهم به جایی نرسید هرچه ازخطری که در پیش بود و حکومت نظامی در تهران گفتند حرفی بگوش من فرو نرفت.

پس برای حضور و شرکت و شاید هم کشته شدن در تظاهرات میلیونی تهران با هیجانی وصف ناپذیر، شبانه سوار اتوبوسی شدم که به سمت تهران می رفت.

سفری پرمخاطره بود ولی کشته شدن در ازای آزادی در آن شرایط برایم اهمیتی نداشت.

جاده طولانی و پرپیچ و خم در تاریکی شب خلوت بود و مسافرین اتوبوس هم بیشترمردان.

در نزدیکی های اصفهان ماموران جلوی اتوبوس ما را با اسلحه گرفته و به آن ایست دادند و به راننده دستور بازگشت بعلت  برقراری حکومت نظامی را دادند.

هیچ ماشینی حق رفتن بطرف تهران را نداشت. راننده به ناچار ما را در نیمه شب دوباره دست از پا درازتر به شیراز برگرداند…

با بازگشت اجباری من پدر و مادرم نفس راحتی کشیدند و من بار دیگر به تظاهرات مردم شیراز تا سرنگونی شاه پیوستم.

چند ماه پیش از آن اسم خمینی بعنوان مخالف حکومت شاه بر زبانها افتاد ما جوانها وقعی به سخنان  این آخوند و لهجه غریب او نمی گذاشتیم.  بدنبال اتحاد پیروزی و سرنگونی شاه بودیم.

پدرم با یادآوری کودتا و نقش عمامه‌دارها و توده‌ای‌ها در سرنگونی مصدق با نگرانی میگفت نباید به آخوندها اعتماد کرد و من می گفتم ما برای آزادی و دمکراسی به تظاهرات میرویم و با آخوند کاری نداریم.

شعار ما اتحاد مبارزه پیروزی بود و شعار طرفداران آنها آزادی استقلال جمهوری اسلامی.

به همه پرسی جمهوری اسلامی آری نگفتم اما دوسال بعد و پس ازمقاومت مجبور به پوشیدن روسری و روپوش اسلامی شدم.

از سال شصت به بعد هرروز خبر میرسید که پسر یا دختر همسایه، دوست و آشنا، همکلاسیهای دبستانی، دبیرستانی و دانشگاهی من فقط به جرم داشتن یک اعلامیه یا یک کتاب و روزنامه  یا به دلیل شرکت در تظاهرات بدون وکیل و محاکمه عادلانه با حکم حکام شرع زندانی و اعدام شدند آنها جوانان و آینده سازان ایران بودند.

اما رویای آزادی وعدالت اجتماعی و حکومت مردمی درسال  پنجاه‌وهفت با برقراری دیکتاتوری دینی خیالی بود خام که ما را از خواب خوش پراند.

ناتمام

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰