فریبا صدیقم؛ و کویر خاک در چشم باران پاشید
فریبا صدیقم
و کویر خاک در چشم باران پاشید
قطره خونی از انگشت بریدهی ماه روی شب چکید
نیامدی!
جلبکهای جوان توی آبهای مرده غرق شدند
نیامدی!
دریا روی صدایت را گرفت
و کویر
خاک در چشم باران پاشید
بزرگ شدی
جورابهایت کوتاه
و خیابان از پایت کوتاهتر
کجاست تابی که دستهایت را دراز کند
و تن آسمان را قلقلک دهد
حالا به جای توپ
خطر سبز میکنی؛
به بازی؛
شلاق با پلکهایت طناب میزند
به بازی؛
چشمهایت را قایقی کوچک با خود میبرد
به بازی؛
پنهان میشوی پشت درخت نارنج و پیدایت نمیشود
من اما اینجا نشستهام
و نگاه میکنم به اقیانوسی که
آشوبش را گریه میکند
من اینجا نشستهام
به این تفریق و تکثیر چشم میدوزم
و انگشتهایم جذام
ناخنهایم جذام
و دستهایم از مک مک ِ جذام، کوتاه
بزرگ شدی
جورابهایت هنوز روی بند پهن بود
و از آن آب میچکید
که پوست پنجره از باد مورمور شد
واز پشت عینکت
به بازی
چشم ابرها از گریه ورم کرد
بزرگ شدی
و دهانت که به شکل بوسه باز شده بود
بر لبهای مرگ بسته شد
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰