شهلا شفیق؛ از آینه بپرس
١
“من؟ … یه جورایی میشه گفت جنده ام!”
لبخند روی لب مرد یخ زد و دستش که جام شامپانی را به دهان میبرد از حرکت باز ایستاد. گیتا دنبال کلماتی گشت تا سکوت سردی را که ناگهان برقرار شده بود بشکند، اما چیزی به فکرش نرسید. به رسم معمول در مهمانیهای بزرگ، تصادفی وارد گفتگو با زن و مردی شده بود که هیچکدام را نمیشناخت. دقیقه ای پیش به گوشش خورده بود که اسم زن هلن است.
“خرجم رو شوهرم می ده! وقتی بچه دار شدم از کارم بیرون آمدم”
لبخندی بی رمق بر لب مرد ظاهر شد. نگاه چالشگر زن همچنان به مرد خیره بود. گیتا با سرخوشی به هلن نگاه میکرد که گردن کشیدهاش به حالت مغرورش می افزود. پیراهن ابریشمی بی آستین، قامت کشیده و شانههای پهن زن را که موهای طلایی اش بر آن ریخته بود، به نمایش میگذاشت.
“موافقین قدمی بزنیم؟”
بی آنکه منتظر جواب باشد بازوی گیتا را گرفت. گیتا به مرد که همچنان حیرتزده مینمود لبخند زد و همراه هلن به راه افتاد. گرمای تابستان که تا میانۀ سپتامبر پاییده بود به نیمه شب پاییزی حال و هوای خوشایند شبی تابستانی میبخشید. موسیقی جاز ملایمی طنین انداز بود. دور میزها، مهمانها، نشسته یا ایستاده سرگرم گفت و گو بودند. پیشخدمتها سینی به دست بین مهمانها میچرخیدند.
” حالم از این حرفهای تکراری بهم میخوره: چیکاره این؟! کجا کار میکنین؟! جز این چی دارن به هم بگن ؟”
” تو مهمونیهای بزرگ شاید این تنها راه باز کردن سرِ صحبت باشه”
“این حرفها در واقع کدهای این جماعته. هیچی نیستن جز شغل و مقامشون.. کارمند عالی رتبه، مهندس، کارشناس، همچین گههایی!”
هلن از راه رفتن باز ایستاد و چشم به گیتا دوخت: ” شاید شما هم مهندس یا کار شناس باشین. قصد توهین نداشتم.”
” بله! مهندس کامپیوتر هستم.”
” شرط میبندم همۀ مهمونا تو کار کامپیوتر باشن! قدرت تخیل صاحبخونه صفره ”
“خیلیها تو محیط کار با هم آشنا میشن.”
“شما با صاحبخونه همکارین؟”
“رئیس امه!”
” چه وحشتناک ! مهمونی رئیس بایس خیلی خسته کننده باشه.”
“من شبنشینیهای فرانسوی رو دوست دارم.”
“مال کجایین؟”
” ایران!”
هلن به میزی نزدیک استخر اشاره کرد: “موافقین بشینیم؟”
پشت میز جا گرفتند. هلن به استخر نگاهی انداخت:” واسه پروندن مستی آخر شب بد نیست!”
مردی با موهای جو گندمی و قامت متوسط نزدیک شد. گیتا، ژاک وایان، رئیس بخش ارتباطات موسسه را به جا آورد. مرد به گیتا سلام داد و رو به هلن کرد. می خواست مطمئن شود هر وقت که خواست ترک مجلس کند به او خبر می دهد.
هلن با نگاه مرد را که دور می شد تعقیب کرد: ” می ترسه بی خبر از اینجا برم. یا افتضاحی بالا بیارم!”
گارسون را صدا زد. هریک جامی شامپانی برداشتند. هلن جام را به لب برد: ” می ترسه زیادی مشروب بخورم و گریه زاری راه بندازم.”
جرعه ای دیگر نوشید: “گریه بلند زنها مردها رو به وحشت میندازه. بخصوص در جمع!”
” تو مجلس عزا در کشور ما خیلی پیش میاد که مردها هم ضجه بزنن.”
“ماها برعکس! اگه گریه ای در کار باشه، اصلا شیک نیست پر سر و صدا باشه. عزا رو نباید زیادی کش بدیم. شادی باید دوباره شروع بشه!”
” این ازعزاداری دایمی بهتر نیست؟”
“نمی دونم ….
آهنگ شاد و پرسرو صدایی برخاست. جمعی در میز کناری مستقر شدند.
هلن گفت: “ما دایم درتلاشیم مرگ رو فراموش کنیم. نماد انقلاب کبیرمون هم با همه خونریزی هاش، جشنه. گویا در مورد انقلاب شما برعکسه، سمبلش عزاست… جایی این رو خوندم.”
” درسته! تقویم انقلاب باعزای شهدا تعیین میشد و با سالگرد مرگ امامها .. مرگ موتور محرکه بود.”
” و خود شما.. شده تا حالا با مرگ روبرو بشین؟”
هلن عجولانه افزود: “منظورم اینه که مرگ رو در ذهنتون چطورمجسم میکنین؟”
گیتا، همون طورکه طعم گس شامپانی را مزه مزه میکرد، کوشید به فکرهایی که به سرش هجوم میآوردند نظم بدهد. ” برای من شکل و شمایلی نداره..اما حسش می کنم… سرد و لزج…”
هلن آهسته گفت.” دقیقا همینطوره!. سرد و لزج و چسبنده !”
هر دو، اندیشناک، ساکت ماندند. از میز پهلویی زنی برخاست و در محوطه میان میزها آغاز کرد به رقصیدن. مردی به همراهی او برخاست. پیراهن سفید دکولته، درخشش پوست برنزه زن را چند برابر کرده بود.
هلن نجوا کنان گفت: ” این سرما توی جون من نشسته.”
گارسون را صدا زد و شامپانی دیگری برداشت و روی میز گذاشت: “سه سال گذشته… اما از گذر فصلها کاری بر نمییاد!”
نگاهش را به اطراف چرخاند. چند نفر دیگر به زوجی که میرقصیدند ملحق شده بودند.
” اولین روز شروع مدارس بود. بعد از تعطیلات تابستانی. من مدتها بود شغل معلمی رو کنار گذاشته بودم. پسرم هم خیلی وقت بود از سن مدرسه رفتنش گذشته بود. از وقتی که به دنیا اومد، کارم رو ول کردم. شوهرم در آمدش خوبه. همونطور که میدونین کارمند عالی رتبهست”
لبخندی محو روی لبهای هلن ظاهر شد. جرعه ای نوشید و از سر گرفت: ” پسرم همۀ زندگیم رو پر میکرد. کاملا درکش میکردم. اونقدر که وقتی معتاد شد خودم براش سرنگ میخریدم ….
” چه عجیب!”
” سعی میکردم منصرفش کنم ولی نمیخواستم بهش زور بگم. نمیتونست خشونت دنیا رو تحمل کنه.”
تکرار کرد: “میفهمیدمش.”
نگاهش را به استخر انداخت و دوباره رو به گیتا کرد: “اون روز تو وان حموم پیداش کردم ..اوردوز!”
گیتا نمیدانست چه بگوید. فکر کرد دست هلن را بگیرد و بفشارد. اما بی حرکت سر جایش باقی ماند.
“صورتش آروم بود. کنارش دراز کشیدم. بغلش کردم. مثل بچگیهاش شستمش. آب گرم بود، اما تنش سرد.”
شانههای هلن با حرکت خفیفی بالا رفت: “اون سرما برای همیشه چسبید به پوستم… نشست توی تنم… فقط وقتی حسابی مشروب میخورم ازش خلاص میشم..اما حالت تهاجمی پیدا میکنم.”
گیتا گفت: “خوب میشناسم این حس بد رو.”
صدای کف زدن از میز پهلویی بلند شد. زن و مردی که میرقصیدند داشتند به طرف میز برگشتند.
هلن گفت “چطوره قدمی بزنیم؟”
برخاستند و به سویی رفتند که از سر وصدای مجلس دورشان میکرد. گیتا برای هلن تعریف کرد چگونه زندگی اش با از دست رفتن کودکش و خواهرش، به تسخیرمرگ در آمده بود. روی نیمکتی نشستند. هوای خنک شب با ملایمت در برشان گرفت. نوای تانگو از دور به گوش می رسید.
گیتا گفت.” فکر نمی کردم بتونم از این حال بیام بیرون… اما عاقبت شد.”
“چطور؟ از چه راهی؟”
” نمیتونم دقیقا بگم… شاید با پشت کردن به گذشته….”
” شدنی هست واقعا؟”
” درها را روی گذشته بستم … به کمک پنجره.”
“پنجره؟!”
“ اینترنت ! که مثل پنجره به دنیاهای دیگه باز میشه ”
” دنیاهای مجازی! و ما اسیر تصویرها !”
“من میتونم ساعتها پشت پنجره بنشینم و رویا ببافم.”
مکثی کرد و افزود: “سالهای نوجوونی، پنجره اتاقم رو به سالن پذیرایی خونه همسایه باز میشد. اونجا همیشه جشنی به پا بود…. شبهای هیجانانگیزی رو پشت اون پنجره گذروندم .”
هلن لبخند زد: “کی میگه گذشتهها گذشته؟!”
۲
وقتی گیتا به خاته رسید ساعاتی از نیمه شب گذشته بود. با آنکه به شب زنده داری عادت نداشت هیچ احساس خستگی نمیکرد. در آینه قدی خود را ورانداز کرد. سپیدی پوست آفتاب نخورده اش در پیراهن مشکی یقه باز و بی آستین، رنگ و روی برنزه مهمانها را به ذهنش آورد؛ و اینکه بر خلاف اطرافیان، سفرهای تعطیلاتی جایی در زندگیش نیافته بود. چند سال پیش با یکی از همکارها که به او کششی پیدا کرده بود، در تعطیلات تابستان به شهر نیس رفته بود. چند روزی بیش نگذشته بود که در بلبشوی کلافه کننده پلاژها و هیاهوی رستورانها دریافته بود نه مرد همراهش را دوست دارد و نه سفر در تعطیلات را. بعد از آن، مرخصیهایش را به خواندن رمان و تماشای فیلم و پرسه در موزهها و کافه نشینی میگذراند. از تماشای آدمها و گوش سپردن به حرفهای پراکنده لذت میبرد و به همین خاطر از شرکت در میهمانی استقبال میکرد.همیشه پیش از نیمه شب مجلس را ترک میکرد تا نظم خوابش بهم نخورد. دوست نداشت نظم و آسودگی روز و هفته و ماهش دستخوش آشفتگی شود. هرگاه چنین میشد گویی تهاجم زمان مضطربش میکرد.
امشب اما گفت و گو با هلن از گذر زمان غافلش کرده بود. با اینهمه خود را سر حال و قبراق حس میکرد. طعم نعنایی خمیر دندان بر نشاطش افزود. مسواک را سر جا گذاشت و در آینه دستشوئی به خود نگاه کرد. انگار از خوابی عمیق و دلپذیر برخاسته باشد خطوط صورتش آرام و پوستش شفاف بود.
به حرفهایش با هلن فکر کرد. عجبا که یادآوری گذشته آرامشش را هیچ بهم نریخته بود، انگار داستان زندگی یک نفر دیگر باشد. سایتی که تازگی کشف کرده بود به ذهنش آمد. سرخوش به طرف کامپیوتر شتافت. به سراغ صفحۀ ” گذشتۀ باز یافته” رفت و پیغامهای تازه را خواند.
مردی پی همکلاسیهای دبیرستانی اش در تهران میگشت. زنی که راهی تبعید شده ودر سوئد زندگی می کرد دنبال ردی از رفیق هم سازمانی سابقش بود. تنها نام مستعار او را میدانست واین که آذربایجانی بوده وعاشق صدای بنان. زن دیگری دنبال مشتریهای آرایشگاهی در ساوه میگشت که پیشگوییهای درست فال قهوه صاحبش شهرت داشت. آرایشگر طلاق او و رفتنش به آمریکا را ته فنجان خوانده بود. زن همیشه از خود میپرسید این فال چقدر در تغییر زندگیش نقش داشته. دوست داشت در این باره با مشتریهای دیگر فالبین حرف بزند.
گیتا هوس کرد خود را یکی از آن مشتریها معرفی کند. فکر کرد چه جوابی برای زن بهتر است. پاسخی نیافت و منصرف شد. ناگاه به فکر افتاد خودش پیغامی بفرستد.
“قبل از انقلاب در کوچه صبا در محله یوسف آباد تهران زندگی میکردم. اگر شما هم ساکن این کوچه بوده اید خوشحال می شوم با شما در این باره گفت و گو کنم”.
وقت امضای پیغام به سرش زد اسم دیگری بر خود بگذارد. نام “مرسده”، محبوبۀ کنت دو مونت کریستو، از شخصیتهای داستانی مورد علاقه اش در آن سالها، به ذهنش آمد.
امضا کرد: مرسده دادور، نام فامیل یکی از همکلاسیهای دبیرستانی، دختر ساکت و گشاده رویی که ناپدید شدن ناگهانیش جنجالی در دبیرستان به پا کرده بود. میگفتند ازخانه گریخته و با معشوقش به دیاری ناشناس رفته است.
پیغام را فرستاد. کامپیوتر را خاموش کرد و به رختخواب رفت. در انتظار خواب که خیال آمدن نداشت به تجسم پاسخ دهندههای احتمالی پرداخت و ذهنش به آن سالها بازگشت.
پس از آن، شبی از پس شب دیگر، گذشتۀ مدفون سر بلند میکرد؛ از ورای صحنههایی که گیتا در آن، مثل آنچه در رویا میگذرد، هم خودش بود وهم دیگری؛ هم اول شخص و هم سوم شخص .
رمان “از آینه بپرس” را انتشارات باران در سوئد منتشر کرده است.