اکبر ذوالقرنین؛ چند شعر

نیایش زمین

مجمع‌الجزایر دردم

هستی‌ی بی‌غرضم را

بر خاکدان فقر

با مرضِ “تیفوئید”

-این پلید آخوند روده‌خوار

آغاز کردم

 

خرده‌مرض‌های جاری

به کنار

از سرطانِ کلیه

نه سال و

از سکته‌ی مغزیم

هفت سال و نیمی گذشته است

 

به بَرشمردنِ افسردگی و

دق‌مرگی‌ی مردم سرزمینم

-ره‌آورد حضورِ جمهور جهل

برنمی‌گردم

 

اینک

در بیمارستان “لیندس‌بری”

افتاده بر تختِ جراحی

برای بریدن عمامه‌ی آپاندیسم

از دردی بی‌امان

می‌لرزم

و اقرار می‌کنم

خویشکاریم به نیایش زمین

-این مهربان مادرِ پُردَردَم

با من اگر نبود

خودکشی می‌کردم.

تابستان ۲۰۱۶

 

دریا گذرگاه ایمنی است

بی تو

از مرزها می‌گذریم

فراز ابرها

به خورشید لبخند می‌زنیم

و در آبی‌های دور

جهانی دیگر می‌جوئیم

 

بی تو

بر موج‌های سخت می‌رانیم

از ساحلی به

به ساحل دیگر

و دریا

گذرگاه ایمنی است

وقتی جهت‌نمای ما

هم‌سوی عشق و آشتی است

 

بی تو

می‌روئیم

بر سترون‌ترین صخره و کوه

بر گرده‌ی خاک

چون زیتون و بلوط و تاک

چون سرو و سپیدار و انار

و جنگلی می‌شویم

شاخه در شاخه

سبز و انبوه و پُربار

 

بی تو

آوازی می‌شویم

همزبانِ باران

همراه آفتاب

تا چون یکی رنگین‌کمان از عشق

آفاق را

به آفاق

پیوندی بزنیم

 

آبی‌تر از عشق

                                                سرخ‌تر از رؤیا

ای مرگ‌اندیش

فقیه فتواها

ای دشمن عطر و رنگ و هرچه نوا

بر برزخِ “دیس توپیا[۱]“ی تو

“اتوپیا[۲]“یی می‌کنم به پا

آبی‌تر از عشق

سرخ‌تر از رؤیا

 

می‌آیم

با ریتم چندلا چنگِ رقص‌هایم

با بنفشه لبخنده‌ها و

عسل عطر بوسه‌ها

در بهار ترانه‌هایم

 

“اتوپیا” من

جشن‌واره‌ی آواها

در هزاره همزبانی‌ها است

می‌رقصم

می‌خوانم

می‌خندم

و رؤیا سرزمین من

از نور حضورِ شقایق و شبنم

مهد مهربانی‌ها است.

۲۰۱۷.۴.۱۶ Finspang

 

 

بازیگوشانه

به اسدجان سیف تقدیم می‌شود

باری

به هفتادسالگی

نزدیک می‌شود

با این‌همه

برمی‌خیزد

هر سپیده‌دم

با شادی

با امید

تا مثل کودکی که ناشتا

بازیچه‌هایش را می‌جوید

پی‌ی مداد و کاغذی بگردد

تا با تکه‌پاره‌های واژه‌ها

از عشق به میهن

در قاب تبعید

شعر بازیگوشانه‌ای بسازد

پس آن‌گاه

بِرُمند[۳] از خستگی

بر خط‌خورده‌گی‌های حرف‌های تکراری

تا باز هم

خواب ببیند – آری

ویران می‌شود

هر آن‌چه می‌سازد

در صراحتِ بیداری

استکهلم ۲۰۰۸.۱.۲۸ بازنویسی ۲۰۱۷.۴.۱۶

 

خوشا پیرانه‌سر

هم شاعرم

هم ترانه‌خوان

هم سگ‌چرانم

هم نوه‌بان

اگرچه کم‌سو است چشمانم

و دست و پایم لغزان

خوشا پیرانه‌سر

همدلی و همپایی

با کودکانِ خوش‌زبان و

سگانِ باوفای مهربانم

 

آه

چندان بی‌کسم

که وقت آه کشیدن

بند می‌آید نفسم

 

پناهنده

اسبی لنگ

دشتی فراخ

کرکسان حادثه

خورشید را طواف می‌کنند

 

[۱] – ویران‌شهر

[۲] – آرمان‌شهر

[۳] – رُمبیدن به معنای افتادن، ویران شدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *