مهدی استعدادی شاد؛ ندوه  حاصل از نگاه

مهدی استعدادی شاد؛

ندوه  حاصل از نگاه

نگاهی به کتاب “لنگرگاه دفتر سروده‌های بهروز داودی”

زادگاه  و وطن ، تا جایی که به ابزاری سیاسی بدل نشود، نمادی برای حس ایمنی آدمی و تکیه‌گاهش است. بنابراین نه منتقدی را تحریک می‌کند که از روحیه سالم برخوردار است و نه گرایش نقادانه را فعال می‌سازد که همیشه گوش به زنگ اعلام خطرها است.

تنها آنانی که نقد را نقاب مسائل ذهنی و پوشش مشکلات حل‌نشده روان خود قرار می‌دهند به پر و پای وطن‌ دوستی می‌پیچند. قشقرق به راه می‌اندازند و یقه‌درانی می‌کنند.

ناظر مستقل به خودزنی این قبیل افراد با دیده اغماض می‌نگرد. زیاد شاکی آن نمی‌شود. چرا که علت بیزاری از وطن را نوعی بیزاری از خود ارزیابی می‌کند. دلیل را بیشتر در موجودیت روان‌نژندی ایشان می‌بیند تا این که وطن‌دوستی، به خودی خود، گیر و ایرادی داشته باشد.

البته در کنار «خطای کوچک» فرد سوءاستفاده‌کننده از کاربرد انتقاد در مورد وطن فی‌نفسه، این و آن جرگه و جریان سیاسی قدرتمدار هم وجود دارد که در جاذبه‌ی وطن اغراق و آن را به صورت عرش اعلایی تبلیغ می‌کند تا خاری در چشم غیرخودیها باشد. بر این منوال وطن و زادگاه در خرافه‌های روزمره افراد عادی همچون امر مطلوبی می‌گردد که می‌خواهد سایر کمبودها را جبران کند و بر زشتیها سرپوش بگذارد.

اما خردمند زیبایی‌شناس را با این افراط و تفریطها کاری نیست. او که تاریخ سرزمین خود را می‌شناسد و هر دوره را با روند دوره‌های پیشین و امید و آرزوی آتی خود محک می‌زند، گاهی به ارزیابی لحظه برمی‌آید و ترازنامه‌ای از وضع وطن به دست می‌دهد. البته ارزیابی شاعر معاصر، بخاطر پایبندی به رئالیته و واقعیت و نیز این که مثل بسیاری از شاعران قدیمی ناگهان هپروتی نمی‌شود، ارزیابی‌ای از نوع دلخوشکنک نیست. ارزیابی با در نظر گرفتن آنچه تاریخ ما از تباهی و تبهکاری در خود ثبت کرده، نمی‌تواند خوشایند هم باشد. در نتیجه وقتی به گذشته و حال «خود» جمعی‌مان می‌نگریم برداشت و حاصلی جز اندوه در کف نداریم و در خود ضبط نمی‌کنیم.

دوست نازنینم، بهروز داودی، به سال ۱۳۴۶ خورشیدی سعی کرده بر غم جوانی خود در قطعه‌ای با عنوان «پوسیدگی از باد بود» یک چنین ترازنامه‌ای را به دست دهد. متنی که در نشریه‌ی «خوشه» شماره سه همان سال به سردبیری احمد شاملو انتشار یافته است. قطعه و متنی که سالها بعد الهام‌دهنده شهرنوش پارسی‌پور در اثر «زمان بدون مردان» بوده و در روایتهای آن اثر مصرف شده است.

این قطعه را با هم بخوانیم که در میان سطرهای خود اشاره های چندی را داراست:

پوسیدگی از باد بود

دستها به برگچه‌های نابالغ سحر می‌مانستند

و سالها بود که لطافتشان مرا به انجماد خوابهایشان سپرده بودند.

آوندها خشک بودند و شکننده و باریک، حتی برای دانه‌های باد که مشتاقا نه در انتظار تورم آوندها خود را به دیوار می‌ساییدند و گرمای‌شان را به سردی جدار رگهای خشک می‌سپردند.

انجماد بود.  بیگانگی بود.  خواب آرام ریشه بود.

دنیایی بود که پوسیدگی در آن نمی‌گنجید. و کرمکها سالها بود که به خواب اندر شده بودند، در فاصله‌ یی   بس دراز از ریشه‌ها.

*

دوام شب قطبی بی‌برف را بیاد آور،

بیهوده‌ تردید مکن به جای پای زمان، چشم چرا داری؟

او در قلب مرگ محبوس است.

*

اما

تک ‌باری  ذرات سفید سحر بر  بام افق، و تماس  بدنهای بلورین دانه‌ها

و باد سبک‌خیز مشرقی…

این همه  فضای کبود مرگ را به رعشه  می‌افکند.

و من  بوی ناآشنای انتظار را  از ذرات محیط احساس کردم.

*

بغض‌ دانه‌های گرم، در بطن تاریک ریشه ترکید و احساس سوزنده‌اش راه آوندها را پیش گرفت.

همه و همه  آهنگ و ورد آفتاب را می‌خواندند.  صداهاشان در زوایای عمیق قلبم لانه کرد و سلولها با هم آهنگ انتظار را سرودند.

دستهای لرزانم، بر امتداد مسیر ذرات قاصد باد،

آفتاب را می‌خواست،‌ نور را می‌‌طلبید و من طراوت سبزینگی را  زیر پوست پنجه‌های سفیدم احساس می‌کردم.

سلولها یک صدا فریاد آفتاب آفتاب می‌کشیدند و فریادشان بود که در فضای خالی قلبم تشدید می‌شد و با گذار هر لحظه  لرزشی شدیدتر سراپایم را  فرامی‌گرفت.

*

اما

باد بود، پیام بود و گرمای حقیری که فقط توانسته بود پلکها  را بگشاید، رگها را متورم کند، دستهای محتاجمان را بسوی خورشید بکشاند، فریاد خواستن را در حلقوم گره زند و وهم سبز را در زیر پوست مدفون کند،

انتظار را در چشمها بخشکاند و اشتیاق را در سلولها بسوزاند. باد بود که پوسیدگی را آغاز کرد  با گرمای حقیر خویش که به رایگان به ریشه داد.

پوسیدگی مظهر زندگی شد.

و بدینگونه زندگی با پوسیدگی آغاز یافت ـ پوسیدگی از ریشه، بخاطر حرارت حقیر باد!

*

کاش انجمادمان می‌بود.

فصل مرگ، در انجماد، چه پایدار است!

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹