اکرم خاتم «زن زندگی آزادی» در سرگذشت من

اکرم خاتم

«زن زندگی آزادی» در سرگذشت من

با یاد رسول رضاییان گرامی

 

آشنایی من و رسول از ورودم به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آغاز شد. من ورودی سال ۱۳۵۶ رشته تاریخ بودم و او سال سوم رشته باستان­شناسی. می­دانستم که سیاسی­ها را در برنامه­های کوهنوردی می­توانم پیدا کنم و من رسول را در یکی از این برنامه­ها شناختم. از همان ابتدای شروع تحصیل در برنامه­های کوهنوردی شرکت می­کردم و مسئولیت­­هایی را عهده دار می­شدم. بدن ورزشکاری نداشتم و کوهنوردی­ها خیلی وقتها برایم سنگین بود. در یکی از این برنامه­ها فشار خونم پایین آمد، احتمالا رنگ چهره­ام بشدت پریده بود. آن روز رسول مسئول دارو بود و کوله پشتی داروها را او حمل می­کرد. او چند قطره کنیاک روی یک حبه قند ریخت و داد دست من که آرام آرام آن را مک بزنم. کنیاک، این نوشابه الکل بالا و گرانبها، معمولا در موارد ناراحتی­های حاد و سرمازدگی مورد استفاده قرار می­گرفت. رسول آن روز خیلی مواظب من بود حتی مرا تا خانه همراهی کرد. دوستانش از این توجه­های ویژه بو برده بودند که پای علاقه در میان است. بعد از مدتی علاقه دوطرفه شد و روزی که رسول را برای معرفی به خانواده­ام به خانه دعوت کردم، هر دوی­مان حلقه نامزدی در دست داشتیم. خانواده من مشکلی با زیرپا گذاشتن سنتهای ازدواج نداشت و برای خانواده رسول هم، که اهل گرگان بودند، راهی جز پذیرش نبود. در بهمن ۵۷ ازدواج کردیم و چند سال بعد صاحب دو دختر شدیم.

سال ورود من در پاییز ۵۶ فضای دانشگاه بشدت سیاسی بود. شاه به دستور کارتر، رئیس جمهور آمریکا، سرکوب و سانسور را کاهش داده بود. در مهر آن سال «شب­های گوته» در انجمن فرهنگی گوته برگزار شد. من هم مشتاقانه در آن شرکت می­کردم. چند تن از شاعران و نویسندگان را می­شناختم. بعضی سخنرانی­ها به دلیل سانسور در قالب استعاره بیان می­شد و من خیلی از آنها سر درنمی­آوردم. از ترم دوم آن سال تحصیلی مدام کلاسها در تعطیلی و اعتصاب بود و ترمها منحل می­شد. در انقلاب فرهنگی بهار ۵۹ من هم جزو هزاران دانشجویی بودم که از دانشگاه اخراج شدم و نتوانستم درسم را تمام کنم. رسول که زودتر از من وارد دانشگاه شده بود، توانست درسش را تمام کند.

دستگیری

از همان روزهای پس از به قدرت رسیدن خمینی سرکوب مخالفان، دگراندیشان و چپ­ها شروع شد و از تابستان ۶۰ ابعاد هولناکی یافت. بعد از دستگیری سران و اعضای حزب توده در سال ۶۲، دیگر قطعی بود که نوبت سازمان فداییان اکثریت و ما هم فرامی رسد. رسول و من جزو جریان پیرو بیانیه ۱۶ آذر بودیم، جریانی منشعب از اکثریت که مخالف ادغام سازمان در حزب توده بود.

زمان دستگیری ما روش­های ضربه زدن و دستگیری نیروهای سیاسی کمی تغییر کرده بود. در سالهای اولیه دهه ۶۰ دستگیری­ها بی­برنامه بود. هر فرد «مشکوکی» را به زندان می­آوردند تا زیر شکنجه اطلاعاتی از او بدست آورند. ولی با کسب تجربه­های امنیتی و تاسیس وزارت اطلاعات روش­هایشان تغییر کرد. دیگر افراد مشکوک و یا کسانی را که لو رفته بودند، بلافاصله دستگیر نمی­کردند بلکه در «تور امنیتی» قرار می­دادند تا به شبکه روابط آنها پی ببرند و در زمان متقتضی ضربتی همه را دستگیر کنند. مهر ۱۳۶۳ یکی از اعضای سازمان ما، که دستگیر شده و تن به همکاری داده بود، به محل کار همسرم سرمی­زند. فردای آن روز رسول دستگیر می­شود. روز پس از دستگیری او من برای برداشتن اتوموبیل به محل کارش می­روم و دستگیر می­شوم. چقدر ساده بودم که فکر کرده بودم با من، که تنها در رابطه مطالعاتی با سازمان قرار داشتم، کاری نخواهند داشت. بعدها به این اقدام نسجنیده خودم انتقاد کردم و به خودم لعنت فرستادم که تا این حد شناختم از دژخیمان ضعیف بود.

هفت ماه بعد از دستگیری هر دوی ما را به دادگاه بردند. حاکم شرع در یک محاکمه چند دقیقه­ای نظرم را راجع به سازمان پرسید. می دانستم که نباید وارد موضوعات ایدئولوژیک شوم. بنابرین پاسخ دادم من حامی محروم­ترین اقشار کشورم هستم و این دلیل هواداری من از سازمان مارکسیستی بوده است. به سه سال حبس محکوم شدم و رسول به هفت سال. فردای دادگاه رسول را به زندان گوهردشت منتقل کردند و من در اوین ماندم.

در  قریب چهار سالی که در زندان بودم، یک بار در زندان با همسرم ملاقات داشتم، در زندان گوهردشت، زمانی که با تعدادی از زنان زندانی در سال ۶۶ به آنجا منتقل شدم. دیدار عجیبی بود، ده دقیقه در حضور چند پاسدار. باید بلند حرف می­زدیم که آنها صدای­مان را خوب بشنوند. هنگام وداع که داشتم چادر و چشمبند را مرتب می­کردم، یکباره رسول زیر چادرم خزید و مرا محکم در آغوش گرفت. یکی از پاسدارها با لحن چندش­آوری گفت ما که خواستیم ملاقات شرعی بدهیم، زنت قبول نکرد. اگر می­ دانستم این آخرین دیدار خواهدبود، او را از خودم جدا نمی­کردم.

در تمام مدت زندان دخترهایم به ملاقات آورده می­شدند. من در این دیدارهای دو هفته یک بار شاهد بزرگ شدن­شان بودم. چقدر دلنشین و بازیگوش شده بودند، گویا می خواستند این طوری ملال و دلتنگی دوری از مادر و پدرشان را  بپوشانند. مادرم انسانی استثنایی بود، در زندان این را بهتر فهمیدم. در هفته بعد از ملاقات با من، او پوشش خود را تغییر می­داد و در نقش مادر رسول بچه­ها را به ملاقات او می­برد. چون ما  در دو زندان مختلف بودیم، مسئولین ملاقات متوجه نمی­شدند. با این حال این کار برای کسی که اصلا سیاسی نبود، شجاعت می­خواست. فقط عشق و محبت­اش به همسرم و بچه­ها دلیل این همه فداکاری بود. نگهداری بچه­ها هم در غیاب ما به عهده او بود. برای مادر رسول که در شهری دیگر زندگی می­کرد، هر بار آمدن به تهران راحت نبود.

آزادی از زندان

تیر ۶۷ ازاد شدم. رسول خیلی خوشحال بود که بار سرپرستی بچه­ها از دوش مادرم برداشته می­شد. شادی دخترها که جای خود، لحظه­ای از من جدا نمی­شدند، شبها مرا تنگ در آغوش می­گرفتند و می­خوابیدند. خیلی چیزها در بیرون  تغییر کرده بود. بر خلاف انتظارم کمتر کسی علاقه­مند به شنیدن سرگذشت زندانیها بود. همه درگیر مشکلات مالی و اجتماعی خود بودند، جنگ امان همه را بریده بود. می­خواستند هرچه زودتر جنگ تمام شود. بیشتر جوانها فراری از خدمت وظیفه بودند. خانواده­هایی که توان داشتند، پسرهایشان را از راه­های غیرقانونی به خارج می­فرستادند.

ترجیح می­دادم مستقل باشم. در شرکتی مشغول به کار شدم. خانه­ای اجاره کردم و با بچه­هایم زندگی جدیدی را شروع کردم. تصورم این بود که رسول هم بعد از سه سال بیرون می­آید و زندگی سروسامان بیشتری می­گیرد.

خبر فاجعه

بعد از دو بار ملاقات با رسول تمام ملاقات­های زندان قطع شد. اوایل مرداد ۶۷ بود. بچه­ها دلشان به همین دیدارهای دو هفته یک بار خوش بود و نمی فهمیدند که چه شده که دیگر نمی توانند پدرشان را ببینند. من هم نمی فهمیدم.

در آذرماه خبر فاجعه آمد. از زندان تلفنی اطلاع دادند که خانواده­ام برای گرفتن وسایل رسول مراجعه کنند. مادر و پدرم رفتند و دو ساک لباس گرفتند که یعنی رسول اعدام شده. بیش از این چیزی نگفتند. مادر و پدر سر راه دسته بزرگی گل لاله گرفتند و با نوار سیاهی به دور ساکها بستند و آنها را برای من آوردند.

حال چطور باید خبر را به بچه­ها می دادم؟ اصلا خودم هم باور نکرده بودم و تا مدتها قادر نبودم واقعیت تلخ را قبول کنم. انگار تجربه آن چهار سال زندان هیچ بود. انسان چه مکانیسم دفاعی عجیبی دارد، برای حفظ خود به انکار واقعیت متوسل می­شود. پیش روانشنانس رفتم. پزشکی بود با تمایلات چپ و ما را خوب می­فهمید والا چطور می­توانستم نزد دکتری غریبه از دردی سخن بگویم که حرف زدن در باره اش ممنوع بود. در جلسات اول فقط گریه می­کردم. توصیه او این بود که کودک آمادگی پذیرش مرگ را ندارد چون تاب تحملش را ندارد. نظرش این بود که بچه­هایم را فعلا در جریان اعدام پدرشان قرار ندهم. بعضی همسران سعی کردند فرزندانشان بطور طبیعی از حقیقت آگاه شوند، با شرکت دادن آنها در مراسم­های یادبود و سوگواری. امروز آن پنهان­کاری­ها را درست نمی­بینم، بابت آن، مجبور بودم فشار مضاعفی را تحمل کنم.

به رغم تهدیدها و فضای ارعاب برای رسول عزیزم مراسم بزرگی در خانه پدری­ام برگزار کردم. خواستم این شعر پل الوار بر دیوار سالن با حروف بزرگ نوشته شود:

«در اینجا کسی آرمیده است که زیست

بی آنکه شک کند که سپیده دمان برای هر انسانی زیباست…»

بچه­ها را به خانه یکی از آشنایان فرستاده بودم. اعضای فامیل همگی آمده بودند ولی از دوستان هم­دانشکده­ای بسیاری غایب بودند. دوران وحشت و ترس بود. لباس سفیدی پوشیده بودم و نگاهم پایین بود. می­ترسیدم اگر به کسی نگاه کنم نتوانم خودم را کنترل کنم و گریه و فغانم جاری شود. دلم نمی خواست دیگران گریه­ام را ببینند. همه ساکت بودند فقط صدای پیانوی جواد معرفی فضا را پر کرده بود. کاش می­توانستم حرف بزنم و  از رسول بگویم از بزرگی و انسانیت او، از عشق­مان… متوجه شدم یک نفر به من نزدیک شد و گل سرخی به سینه­ام زد.

تا مدتها جرات گفتگو با دخترهایم در باره پدرشان را نداشتم. تا اینکه شبی بعد از شام به کنار مسیل رودخانه­ای که از نزدیک خانه می­گذشت، رفتیم. زمستان بود و آسمان پر ستاره. بالاخره دل به دریا زدم و حقیقت را به زبان آوردم. گفتم بابا فوت کرده. دختر بزرگترم که کلاس دوم بود، معنی این کلمه را فهمید و به سرعت برگشت به طرفم، دستم را فشرد و سرش را در شکم­ام پنهان کرد. بعد سرش را بیرون آورد و معنی این کلمه ویرانگر را به خواهر کوچکترش توضیح داد. ولی اینکه چرا رسول «فوت» کرده، هنوز در پرده سکوت بود. فکر می­کردم بچه­ها برای درک علت و چگونگی مرگ پدرشان زمان می­خواهند. آنها هم چیزی نمی­پرسیدند شاید نمی­خواستند باعث رنج من شوند.

تا مدتها تصور می کردم که آنها را تیر باران کرده اند. در ملاقات با دوستان جان بدربرده رسول فهمیدم که همگی به دار آویخته شده اند.

زمانش رسید. سفر خانوادگی به شمال داشتیم. شبی که با نوشیدن شراب احساس سبکی می­کردم، به دخترهایم گفتم که بابا را اعدام کرده­اند. و تا حدی که الان دقیق یادم نیست، علت اعدام و کشتار ۶۷ را هم توضیح دادم. دختر کوچکم که دیگر در سن نوجوانی بود، بغض کرده و گفت: اگر من کسی که بابام را کشته، ببینم از او می پرسم تو چه حقی داشتی، این همه آدم بکشی.

این واگویه درد و رنج اما، در خانه کوچک­مان جای خود را به سکوت داد و دریچه گفتگوی بیشتری را نگشود. دیدار دوستان همبندی رسول، که از کشتار تابستان ۶۷ جان بدربرده بودند، از بیادمانده ترین خاطرات ما بود. آنها از انرژی و شور و اشتیاق رسول  درزندان  تعریف می­کردند و من می دیدم که چشمان زیبای دخترها  می درخشند.

دوران بلوغ دخترهایم مثل دیگر همنسلان­شان بی تنش نبود. قطعا آگاهی به نبود پدر در زندگی­شان بر ناآرامی­های این دوران می­افزود. حرف زدن در باره­اش بطور ناخودآگاه تبدیل به تابو شده بود. هیچ­کس دلش نمی­خواست در باره آن حرف بزند. انها سالها در این باره چیزی به دوستان­شان نگفته بودند. طول کشید که خود در دانستن افکار و چگونگی مرگ پدرشان پیشقدم شوند و من همه چیز را گفتم از نظرات رسول و سازمان سیاسی و از مقاومت و «نه» او در برابر «هیئت مرگ». با فروریختن سکوت رابطه ما سه نفر عمیق­تر شد. حالا دیگر آنها دختران جوانی بودند که قضاوت و افکار خود را داشتند. و ما هر سه تکیه­گاه هم بودیم.

 

خاوران

در مسیر دراز خاوران باغ گلی وجود دارد که من بسیار دوستش دارم. انگار که روح ما را برای روبرو شدن با آن خاک پراندوه آماده می­کند. با شاخه­های گل آنجا می­رویم. در یکی از این دیدارها دخترهایم گلهای زیاد و رنگارنگی خریدند و به کمک فرزندان جانباختگان دیگر در سراسر دشت خاوران پخش کردند و آنجا را به معنای واقعی کلمه گلباران کردند و علامتی هم برای پدرشان تعیین کردند. از حس خودشان بود و الا ما جای دفن رسول را نمی دانیم. او و دیگر جانباختگان تابستان ۶۷ در گورهای جمعی دفن هستند.

در تمام طول راه برگشت، در اتوموبیل سکوت حکمفرما بود. انگار هر سه مسخ شده بودیم. نمی دانم آنها به چی فکر می­کردند. در ذهن من خاطره های خوش با خشونت آد­مکشها درهم می­آمیخت. عادت داشتم که حس­ها و حال و هوای آن روزها را در دفتری که جلدش را سرخ انتخاب کرده بودم، بنویسم. بچه­ها دزدکی یادداشت­هایم را می­خواندند. بد هم نبود این طوری با درگیری­های دهنی و عاطفی من در نبود پدرشان اشنا می­شدند و بر ابهامات­شان نوری تابانده می­شد.

یک سال بعد از آن فاجعه اداره سرپرستی قوه قضاییه به خانواده­ها برگه فوت داد. «فوت» و نه اعدام. این برگه البته اصل نبود و رویش نوشته شده بود «کپی برابر اصل» بعدها زمانی که دخترم برای ازدواج نیاز به برگه اصل داشت، بعد از پیگیری­­های فرسوده کننده متوجه شدم که برگه اصل متعلق به فوت فردی به نام عباس توکل در سال ۱۳۵۲ می­باشد. ظاهرا همه این برگه­ها قلابی بودند. این بر دردهای­مان افزود و داغ­ها را تازه کرد. ما نتوانستیم برگه اصل فوت را بگیریم.

دخترهایم بزرگ شدند و به دانشگاه راه یافتند. من هم با آنها در کنکور شرکت کردم و این بار در رشته دیگری که به کارم مربوط می­شد، به تحصیل پرداختم. ورود دوباره به دانشگاه مرحمی بود بر زخم محرومیتی که آن انقلاب فرهنگی نصیب­مان کرد. دخترها بعد از پایان دانشگاه برای ادامه تحصیل مهاجرت کردند، یکی رفت آمریکا و دومی کشور آلمان را انتخاب کرد. من هم برای بار دیگر هم­زمان با فوق لیسانس آنها وارد دانشگاه شدم. در مکالمات­مان آنها از فضاهای آموزشی و آموخته­هایشان در خارج می­گفتند و من از فضاهای آموزشی داخل. سیستم­ها را مقایسه می­کردیم و اینها رابطه­مان را پویاتر می­کرد.

گذشت زمان یاد رسول را نزدود. او در کنار من و بچه­ها انگار جان بیشتری گرفته بود. ابتدا نمی­خواستم عکس او در خانه باشد، حضور او در قاب عکس انگار خلا ناشی از نبودش را مدام یادآوری می­شد. ولی او حضور داشت در زندگی­مان و من قصد داشتم این را حفظ کنم، می خواستم او هم سهیم باشد در شادی­های ما، در شادی عروسی دخترهایـمان،  در شادی بدنیا آمدن نوه­های­مان و در شادی سفره کردنها

این روزها که ایران عزیزمان غرق در امید است تا از بختک سرکوبگران رها شود، گاه او را  همانطور جوان و پرانرژی  در کنارم نشسته و خندان می بینم که  تکیه کلام مورد علاقه اش را تکرار می کند:  “سحر میشه ، سحر میشه ، سیاهی ها بدر میشه….

آبان ۱۴۰۱

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱