جمشید شیرانی و الف. مازیار ظفری سالن تشریح و اشعار دیگر: گوتفرید بن
جمشید شیرانی و الف. مازیار ظفری
سالن تشریح و اشعار دیگر: گوتفرید بن
گوتفرید بن بی شک یکی از برجسته ترین شاعران و نماینده تمام عیار مکتب اکسپرسیونیسم در ادبیات معاصر آلمان است. عناوینی که وی پس از مرگش از طرف مطبوعات آلمان دریافت کرد شاهدی بر اهمیت موقعیت ادبی او در آلمان معاصر می باشد. برای نمونه وی را ” تنها نماینده ی قابل عرضه در سطح بین المللی شعر آلمان”، ” بالاترین مقام ادبی آلمان معاصر”، ” مردی که بیش از هر کس دیگری بر ادبیات پس از جنگ آلمان تأثیر نهاده”، و ” یکی از بزرگان ادب اروپا” نامیده اند. حتی پس از جنگ جهانی دوم نوعی گرایش زبانی – فلسفی در شعر آلمان به وجود آمد که به “مکتب بن” مشهور گشت. اما به علت هواداری موقتش از حزب نازی در سال ١٩٣٣ و انتقاد از مهاجرت هنرمندان به خارج از کشور برخورد منتقدان با شعر او اغلب برخوردی احساسی و در حد تبرئه یا محکوم کردن تمایلات سیاسی او بوده است. علاوه بر این، اوج خلاقیت و نوآوری بن به سال هایی مربوط می شود (دهه ی ١٩٣٧ تا ١٩۴٧ میلادی) که آلمان معاصر و جهان مایلند آن را به گونه ای به دست فراموشی بسپارند. همچنین بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم، منتقدان اروپایی با تمام وجود مشغول تبلیغ رئالیسم و گرایش به سوسیالیسم بودند و نمونه های دیگر عرضه ی هنری را که فاقد پایگاهی اجتماعی و “مسئول” هستند محکوم می نمودند. جنگ دیرپای لوکاچ با اکسپرسیونیسم شاهدی بر این تعارض بوده است. بنابرهمین دلایل، تأثیر واقعی بن بر شعر پیشرو دهه ی ١٩۶٠ را شاید هرگز نتوان به طور کامل دریافت. شعر بن مانند دیگر نمایندگان جنبشِ اکسپرسیونیسم، مانند تِراکِل و لاسکِر شُولِر، بازتابنده ی درک حساس شاعر از بحران عمیق اجتماعی اروپا در سال های پیش از جنگ است. در این زمان، سرگشتگی، نومیدی، بی هویتی و مرگ بر زندگی آلمان و اروپا سایه افکنده است و ارزش های اخلاقی همه از میان رفته اند. بنابراین هیچ چیز پایدار نمی نموده، نظمی موجود نبوده، انسجام فکری ناممکن به نظر می رسیده و همه چیز گسیخته و تکه پاره جلوه می کرده است. همین واقعیت های برونی مستقیماً در برخورد با عواطف و احساساتِ شاعر زبان ویژه و ظاهراً نامنسجم اکسپرسیونیسم، یعنی زبانی غیر معمول، بی قافیه و تکه پاره از نقطه نظر دستوری، را رقم زده است. اما اهمیت زبان و شعر بن دقیقاً در استفاده از همین از هم گسیختگی در بیان سرگشتگی های روحی انسانِ بی هویت در جامعه ای در حال انقراض بوده است. وی هنرمند را جانشین خدایان اساطیری و پیامبران و موظف به شناخت شکستِ تاریخی انسان می دانسته است. شاعر با چنین رسالتی می بایست دوباره واژه های تهی شده از مفهوم را در قالبِ شعری رها شده از قیدها و قراردادهای بی ارزش معنا بخشد و در جریان آفرینشِ هنری، خود و خواننده را از چنگال تباهی رها نماید.
چهار شعر زیر برگزیده ی اشعارِ بن از اولین مجموعه ی منتشر شده او به نام “سالن تشریح و اشعار دیگر” است. این کتاب در سال ١٩١٢ و همزمان با پایان یافتن تحصیلات او در رشته ی پزشکی توسط آلفرد ریشارد مایر (ا.ر.مایر) منتشر شد و بلافاصله مورد توجه منتقدان قرار گرفت. واکنش اغلب این منتقدان منفی بود و آن چه را که بن مایل بود به نحوی مستقیم، بی روح و نهایتاً “حرفه ای” در مورد شکنندگی و زوالِ انسانِ مدرن و بی ارزش شدن او در بوته ی علم بیان کند به بی عاطفگی خود او تعبیر کردند. اما این اشعارِ عادت شکن – با طردِ تعبیر های کلیشه ای، کلاسیک و آرمانی از بدن انسان – قلمرو جدیدی را بر شعر مدرن گشود. بیماری، عفونت، گندیدنِ گوشت و پوست، مرگِ همراه با حقارت و در عاقبت حتا تاراج شدنِ همان تنِ در هم شکسته، تصاویری نیرومند در برابر اذهان خو گرفته به تعارف های شسته و رفته ی شعر سنتی و رُمانتیک قرار می دهد.
مینای کوچک
راننده ی مغروق را
بر میزِ تشریح پرتاب کرده اند
و کسی
مینای بنفشی در میان دندان هایش
فرو برده است.
همچنان که
زبان و کامش را از درون سینه
به چاقویی بلند می دَرَم
گویی به گُل رسیده باشم
چرا که گُل به درون مغز در کنار لاشه سُر می خورد.
گُل را در حفره ی سینه
در میان تراشه ها جا می دهم
و سینه را می دوزم.
خود را سیراب کن
در درون گُلدانت!
سبک بیارام
ای مینای کوچک!
نوجوانی دلپذیر
دهانِ دخترکی که دیر زمانی در میانِ نیستان
رها شده
فرسوده می نماید.
سینه اش را که می گشایند
مِری اش سوراخ سوراخ است
و سرانجام در زیرِ پرده ی حاجز
لانه ی بچه موش ها را می یابند.
خواهرکی جان سپرده
و دیگران از جگر و کلیه اش ارتزاق می کنند،
خونِ سرد را می نوشند و
نوجوانیِ دلپذیری را در آن جا سپری می کنند.
و مرگ شتابان و نوشین آنان را نیزدر آغوش می کشد:
همه با هم به درونِ آب پرتاب می شوند،
آه، چه فریادها می کشند
آن پوزه های خُرد!
دورِ تسلسل
تنها دندانِ آسیای فاحشه ای غریب – مُرده
با طلا پُر شده است.
دندان های دیگرش گویی با قراری قبلی
در سکوت کوچ کرده اند.
مَردِ مُرده شوی طلا را از جا کنده، به رَهن می گذارد
تا به مجلس رقصی رود
زیرا به زَعمِ او:
.”تنها خاک باید به خاک بازگردانده شود”
مرد و زن از میانِ بخشِ سرطان می گذرند
مرد:
در این ردیف زهدان های پوسیده و
در آن یکی پستان های گندیده قرار دارند.
تختی بویناک در جوارِ تختی دیگر.
ساعتی یک بار خواهران زخمبندها را عوض می کنند.
بیا به آرامی این روانداز را بردار.
توده ی چربی و تنابه ی زشت را بنگر
که زمانی برای مردی ارجمند بودند و
معنای وجد و وطن.
و زخمِ این پستان را بنگر
تسبیحِ بخیه ها را لمس می کنی؟
نترس، لمسش کن، گوشتش نرم و بی درد است.
در این جا زنی هست که به اندازه ی سی نفر خون می فشاند
هیچ کس این قدر خون نمی تواند داشت.
کودکی را از زهدان سرطانی اش بیرون کشیده اند.
می گذارندشان تا که بخوابند. تمام روز، تمام شب. به تازه واردها می گویند:
خواب بهبودتان می بخشد
امّا روزهای یکشنبه آن ها را برای ملاقاتی ها
بیدار می کنند.
چیزکی می خورند
گرده هاشان زخمی است. مگس ها را می بینی؟
گاهی خواهران زخم ها را می شویند، همان گونه که
نیمکت ها را.
این جا گور در جوار هر تختی دهان می گشاید
و تن با خاک همسر می شود.
آتش خاموش می شود و شیره ی جان سرریز می گردد.
زمین فرا می خوانَدِشان.