محمد آزادگر؛ فراموش کردنِ فراموش کردن!

محمد آزادگر؛

فراموش کردنِ فراموش کردن!

کتاب چهارمِ  رمان « آزاده خانم و نویسنده اش (چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی» اساسا به فراموشی “آبا” (مادر براهنی) می پردازد که بنظرم یکی از عجیب – غریب ترین قصه های رمان آزاده خانم است. من اینجا قصد دارم تنها به آن بخشی از رمان که به “فراموشی” می پردازد و یکی دو نکته ی کوچک اشاره کنم.

توجه من به این کتاب چهارم از رمان « آزاده خانم و…» بیشتر بخاطر “فراموش کردنِ فراموشی” خود رضا براهنی است. آنچه ما در باره فراموشی آبا می خوانیم گویی براهنی فراموشی خودش را قبل از آلزایمرخود می نویسد!

براهنی در این کتاب چهارم به رمانی که در سالهای ۳۸-۳۹ نوشته است، اشاره می کند که چطور در تهران، از پیش این ناشر پیش آن  یکی ناشر برده بوده و مایوس بر گشته بوده « تا اینکه نهایتا عظیمی اصفهانی صاحب “نیل” و فروشنده معلولش “محدث” مشهدی به او سفارش کرده بودند که آن را به “به آذین” بسپارند تا اگر او نظر مساعد داد اثر را نیل چاپ کند.» ولاجرم رمانش را برمی دارد ومی برد پیش “به آذین”. به آذین «قصه را سخت بدبینانه و”سولی پسیستیک” می داند و «آب پاکی  را روی دست قصه نویس جوان آن زمان ریخت.» براهنی، سالها بعد، وقتی که “آئورای”* فوئنتس را در ترجمه فارسی آن می خواند، متوجه  شباهت عجیبی که میان “آئورا”ی فوئنتس  وقصه خود او که سه سال قبل از اثر فوئنتس نوشته بود، می شود: «مسئله ی شباهت بین دو اثر هم مطرح نبود. مسئله ی روح حاکم بر دو اثر و مثلث ناظر بر دو اثر مطرح بود.». براهنی از اینجا نقب می زند به رد استالینیسم: «حالا که سبیلش را در پایان دهه ی سی زده بود، دلیلی نبود که در همان سالها اثرش را به “به آذین” نشان دهد؟». در همین جا براهنی هم می خواهد مرزبندی خود را با استالینیسم وهم اختلاف دیدگاهش را با ادبیات “ژدانفی”** به رخ  خواننده بکشد.

شاید غریب بنظر بیاید که مترجم «بیانیه کمونیست» نوشته مارکس – انگلس  و «لنین جوان» نوشته تروتسکی مخالف ادبیات حزبی باشد!ً ولی براهنی بطور جد مخالف ادبیات حزبی است. این را او به صراحت در نوشته ها و مصاحبه هایش بیان داشته است.براهنی در مقدمه ی «قصه نویسی» می نویسد:«من مخالف ادبیات حزبی هستم.» او به تجربه و در عمل و بر اساس مطالعه  و آشنایی با آثار ماندگار ادبیات جهانی دریافته است، ماندگاری یک اثر ادبی و تاثیر گذاری آن باید خالی از ایدولوژی باشد. براهنی به صراحت می گوید :«من با ادبیات ایدئولوژیکی شخصا مخالفم.» و همزمان تصریح می کند: «اگر مقاله سیاسی بنویسم حتما باید ایدئولوژی داشته باشد ولی شعر که میگم، خیلی شعر تر از اینه که مثلا سیاسی بشه، فقط، آنهم باید چند صدایی باشه» (نشریه ی آفتاب۲۱ ، ویژه نامه براهنی- دی ۱۳۷۵/ ژانویه ۱۹۹۷)

براهنی در سخنرانی اش در برلین می گوید که می شود با ایدئولوژی شاعر  و یا نویسنده مخالف بود ولی با اثارش  موافق بود و پسندید. «شعر اگر از ایدئولوژی شاعر فراتر نرود، شعر نیست.»

براهنی می گوید« از شعری خوشم نمی آید که به تصور و توهم طبقاتی بودن  از شعریت خود دست بردارد، به همین دلیل  در خود شوروی، من پیوسته از شاعرانی خوشم می آمد که تجربه درونی خود را در برابر تجربه ی بیرون می گذاشتند. من از شعر “آخماتووا” ی روس خوشم می آمد و می آید، ولی برغم آذربایجانی بودنم، از شعر “صمد وورغون”  به دلیل ایدئولوژیکی بودن شدید آن خوشم نمی آمد و نمی آید. هنوز شهریار را به آن یکی آذربایجانی ها ترجیح میدهم. « ایتیمیز قورد اولالی بیزده قاییدیق قویون اولدوخ  / ایتی له قول بویون اولدوخ» به دلیل اینکه من دنبال شعر هستم، اگر می خواستم سیاست بخوانم  می رفتم لنین را می خواندم، تروتسکی را می خواندم، روزالوزامبورگ را می خواندم.»( ادبیات ایرانی معاصر، متن سخنرانی رضا براهنی در دانشگاه برلین/ ۱۴آوریل /۱۹۹۲-  منتشر شده در دنیای سخن)

“آبا” یکی از آزاده خانم های رمان «آزاده خانم و…» است. آبا در تهران که گم می شود، خودش را آزاده خانم معرفی می کند. « مرد می گوید: آزاده خانم، پایین میدون رسالت با چمدانش نشسته بود. من رفتم به کلانتری خبر دادم. تو کلانتری چمدانش را باز کردن. این آدرس توکیف کوچولوش بود. به من گفتن برسونمش خونه ش،… تو کلانتری ازش پرسیدن اسمت چیه؟ گفت، آزاده خانم.» و« من می پرسم: آبا، توکی هستی؟» می گوید:«آزاده خانم.»

در کتاب چهارم گریزی هم زده می شود به مهاجرت آذربایجانی ها به تهران: «آخر کجا رفته؟ زبان بلد نیست. برای چی آمد تهران؟ تبریز برایش خوب بود.» و این سر گذشت هزاران هزار آذربایجانی است که از یار و دیار کنده شده و به اقصی نقاط کشور و از جمله به تهران کوچ کرده اند.

«مُرده ها از من پرسیدند از کجا می آیی. جواب دادم جنابانِ مُرده ها من از« رواسان» می آیم. پرسیدند به کجا می روی. گفتم جنابانِ مُرده ها من به “ایکی قالا” می روم.» و« زادگاه مادرت “رواسان” بود. دهی که حالا نیست. محل زندگی اش “ایکی قالا”، محله ای که بوی انهدامی منتشر از آن بلند می شود.»

« چادر منوبیار راه بیفتیم. دیر میشه.» – «کجا بریم؟ اینجا خونه مونه.»-  « می ریم تبریز. من اون جا یه نفر رو می شناسم.»

 

آبا دچار فراموشی است. دختر و پسرهایش را به یاد نمی آورد.

«از پشت سر داد میزنی: آبا ، آبا! زن حتی سرش را بر نمی گرداند. شاید آبا یادش رفته که بچه هایش بهش “آبا” می گفتند. یاد حرفهای “موریس بلانشو” در باره رساله دکتری “میشل فوکو” می افتی. به همین سادگی، و در آن کوچه شرق مجیدیه: فراموش کردن همه چیز به معنای فراموش کردنِ فراموش کردن هم هست. اگر فراموشی ناقص باشد هنوز هم حضور چیزی وجود دارد. ولی فراموش کردنِ فراموش کردن به معنای ورود در حوزه مرگ است. می بینی که مادر چند قدم جلوتر از تو به طرف مرگ، به طرف فراموش کردنِ فراموشی راه می رود.»

«حالا مادر تو وارد آن فضایی شده است که در آن “نیچه” تعریفی از حیوان میدهد: انسان میگوید، یادم می آید و به حیوان حسودیش می شود که فورا فراموش میکند و تماشا می کند هر لحظه را که می میرد و در شب و در مه ناپدید می شود و برای ابد فراموش می شود. به این ترتیب حیوان زندگی غیر تاریخی دارد و در افقی زندگی می کند که گسترش ندارد و در وضع نسبی خوشبختی زندگی می کند. مادر هر روز به حیوان نزدیک تر می شود. افق در برابرش نه تنها گسترش ندارد، بلکه بسته میشود و هیچ چیز بدتر از این خوشبختی نسبی نیچه نیست. و همین طور که راه می روی مو بر اندامت راست می شود.»

جملات بالا نشان میدهد که رضا براهنی  تصور بسیار روشنی از فراموشی دارد. و عجیب تر اینکه براهنی میداند که چقدر به مادرش شباهت دارد: «آیا چیزی غریب و عمیق، نژادی و قومی و یا خانوادگی، او و مادرش را، بیش از آن مقدار که یک پسر به مادرش می توانست شباهت داشته باشد مربوط می کرد؟ یا اینکه مسائل دیگری مطرح بود که او خود هنوز به کُنه آنها پی نبرده بود؟»

و«گفته شده که آنچه تو مینویسی مربوط به استعدادی است که از مادر به ارث برده ای. بزرگ ترین استعداد مادر حافظه اوست، و حتی بعضی ها معتقدند که او یادش بوده که در شکم مادرش چه می گذشته. پس تو حق داری بترسی. اگر حافظه او را به ارث برده باشی پس باید به انتظار این باشی که روزی در را باز کنی و بروی بیرون و یادت نباشد که کجا هستی و افق در برابرت تنگ شود و ناگهان  ببینی که به حیوان “نیچه” تبدیل شده ای. اگر حُسنش را به ارث برده ای حتما عاقبت او را هم به ارث برده ای.» این پیشگویی طولی نمی کشد که به واقعیت می نشیند.

این از عجایب است که آدم اینچنین دقیق  بتواند آینده خودش را پیشبینی کند. همانگونه که «فراموشی، بزرگ ترین انتقام را از یکی از قوی ترین حافظه های زنانه ی تبریز گرفته» به همانگونه هم این انتقام را از فرزند تبریز- رضا براهنی – می گیرد!

«یک سال تمام هفته ای یک بار من و مادرم، نمایشنامه اعدام فدور را برای سالمندان زن آسایشگاه اجرا می کنیم…از در که می روم تو، سالن بزرگی است که اطرافش زنها روی مبلها نشسته اند. گاهی چهره ها مسخ شده اند. نگاهت  که می کنند، احساس می کنی اینها همه در حال باز گشت اند. “نیچه”، “موریس بلانشو”، “بونوئل” ، “میشل فوکو” وخیلیهای دیگر از نگاه این چهره ها عبور کرده اند.»

براهنی برای زن های خانه سالمندان با جزئیات تمام نمایش اعدام داستایوسکی را اجرا می کند.

داستایوسکی در دادگاه به سبب اقدام علیه حکومت به تیرباران محکوم شده است. درست قبل از لحظه اعدام با دستوری از امپراطور مبنی بر تخفیف در مجازات، اعدام داستایوسکی به چهار سال زندان با اعمال شاقه کاهش پیدا میکند. در پایان نمایش براهنی نامه “فدور” را که در همان روز خطاب به برادرش نوشته برای زنهای «جدا مانده از یار و دیار و خاطره و حافظه» می خواند: « برادرم! من از پا در نیامده ام و جرات خود را از دست نداده ام. زندگی همه جا زندگی است؛ زندگی در ماست، نه در جهان خارج. در کنار ما انسانهایی وجود دارند که با همه نوع ناکامی روبرو هستند، بی آنکه لب به شکوه بگشایند یا خود را تسلیم نا امیدی سازند…آنچه برای من باقی  مانده، خاطرات است وتصاویر؛ خاطرات و تصاویری که من خود آفریده ام و یا نتوانسته ام آنها را چنانکه باید مجسم سازم…

خدای من! چه اندازه از تصاویری که آفریده و بیان داشته ام در من فروخواهند مرد، شعله های آنها در من فروکش خواهند کرد و یا چونان زهرابه ای در خون من منتشر خواهند شد! آه، اگر من نتوانم  بنویسم خواهم مرد.» گویی این نامه را براهنی نوشته است! همه چیز این نامه شهادت میدهد که در اینجا براهنی و داستایوسکی یکی شده اند. گویی داستایوسکی یک قرن ونیم پیش از زبان براهنی به برادرش نامه می نویسد!

«و این پایان نمایش ماست. زنهای سالمند بر میگردند سر جاهایشان. من می روم پیش مادرم. دراز کشیده. خم می شوم. بعد می نشینم. صورتش را می بوسم. دستش را میگذارد روی صورتم: “مرد بیچاره. این همه کابوس. تو زنده ای؟ وهمه اش فکر آزاده خانم.”

” بالاخره روزی می نویسمش مادر. می بینی که می نویسمش.”

ورضا براهنی بالاخره رمان« آزاده خانم ونویسنده اش (چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی» را همانگونه که به مادرش قول داده بود، می نویسد.

(تمام نقل قول های داخل گیومه –از کتاب چهارم  آورده شده است.)

*آئورا رمان کم حجمی است که به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است. نویسنده این اثر کارلوس فوئنتس نویسنده ی مکزیکی است. آئورا بوسیله عبدالله کوثری به فارسی ترجمه شده است.

** ژدانف در دوران استالین مدیر سیاست فرهنگی اتحاد شوروی و نماد سانسور وفشار به نویسندگان  و هنرمندانی چون آنا اخماتوا وشوستاکویچ بود. ژدانف مُبلّغ ادبیات حزبی وسبک رئالیسم  سوسیالیسی بود.

دسامبر ۲۰۰۲۲-

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲