فرخنده حاجی زاده؛ از نوعی دیگر – تغییر جنسیت در «آزادهخانم و نویسندهاش» براهنی
فرخنده حاجی زاده؛
از نوعی دیگر – تغییر جنسیت در «آزادهخانم و نویسندهاش» براهنی
حرکتهای فراتک جنسی را قبل از این در شعر آخر خطاب به پروانهها و تغییر جنسیت حسین میرزا به شادی در رازهای سرزمین من دیدهایم، اما در آزاده خانم این تغییر را نه تنها در جنسیت بلکه در زمان و زبان نیز میبینیم.
بنیانگذاران نقد ادبی در تقسیمبندیهای خود ، حوزههای مختلفی را برای بررسی یک اثر ادبی در نظر گرفتهاند؛ از قبیل نقد اسطورهای، روانشناختی، ساختارگرا، صورتگرا وغیره .
در برخورد با رمان آزاده خانم ضمن توجه به فرآیند شکلگیری اثر، خود را مقید به شیوههای مرسوم در نقد ادبی نکردم. از این رو شاید بتوان نوع نگاه من به این اثر را نگاهی حسی نامید. چون این رویکرد ، خود را به شیوهای نزدیک میکند که در ادبیات نقادی ، نقد معطوف به خواننده (یا خواننده محور) نامیده میشود و من نیز نتوانستم خود را (به مثابه فاعل اندیشنده) از اثر جدا کرده و اثر را به عنوان سوژه اندیشیده شده ، در سوی دیگر یک تجربه زیباییشناختی قرار دهم. از طرفی از نظر دور نداشتم که برای بررسی اثری چون آزاده خانم و نویسنده اش با شیوههای فنی باید از همان ابتدا ، حداقل به بخشی از تئوریهای بکار گرفته شده از طرف نویسنده در نگارش این رمان آگاه باشی و سپس و همزمان متوجه باشی که نویسنده ” آزاده خانم ” نه تنها به نگارش اثر خود که به نقد و تفسیر آن و رمانها و شیوههای نگارش دیگر نیز پرداخته است.
در مورد تئوری ها ، همانطور که برای لذت بردن بیشتر از این اثر باید به وجود روابط بینامتنی که این اثر با کل میراث ادبی جهان از جمله هزار و یک شب، یوسف و زلیخا، فصوصالحکمِ ابنعربی، زنده بیدارِ ابن طفیل، افسون شهرزادِ جلال ستاری، آنا کارنینای تولستوی، زندگی و آثار داستایوفسکی (خصوصاً شبهای سپید)، آثار جویس، بورخس، بوف کورِ هدایت، سنگ صبور و خیمهشببازیِ چوبک، نمایشنامه و شعرهای اسماعیل شاهرودی و برخی از کارهای خود نویسنده از جمله آواز کشتگان، رازهای سرزمین من و خطاب به پروانهها که هر کدام نیز چندین کتاب پشت سر خود دارند توجه و اشراف داشته و با تئوریها و تفکرات جدید ادبی آشنا باشی تا لایههای زیرین این اثر پیچیده و چند لایه خود را از زیر پوستۀ ظاهری قصه به رخ بکشند، و همزمان ، تا حدی از متون پیش تاریخی، دینی و اسطورههای آفرینش و زایش اطلاع داشته باشی تا بتوانی برگردی به دوران ابتدائی و حضور لیلیت[۱] را درک کنی و حسهای بازگشت به زن، رحم زن و زنانگی را دریابی و در درون متن تغییر جنسیت آزاده خانم، به دای اوغلی را در صفحات ۲۳۹-۲۴۰کتاب ببینی:
“او در جایی ایستاده که چند سال پیشتر آزاده خانم روی آن فرش در آن نیمه شب مهتابی تهران نو ایستاده بود. روی کف لخت و داغ حمام و نور متمرکزی پایین میآمد و او را درون خود عمودی نگه میداشت… قطرههای خون از او بود که میرفت… فهمید که دیگر خودش نیست… آزاده خانم در او ایستاده و پس از آن همیشه یکی را دو تا دید و دو تا را یکی.”
آزاده خانم رمانی از نوع دیگر است. زیرا در آن ، مادر، زن، شخصیت، نویسنده، زمان، مکان، پایان، شهید همه از نوع دیگری هستند. شهید مجید شریفی ، همان صورت نوعی و منوری است که براهنی در رساله حافظ از ترکیب پیامبر، شهید و شاعر به دست میدهد تا در قلمرو زمان، زبان و شهادت سفر کند و ویران کردهها را دوباره بسازد تا هیچ نیرویی قادر به ویران کردنمان نباشد، و خواننده را چنان مجذوب کند که با خود بیندیشد مجید شریفی اراده معطوف به آرزوی نویسنده است.
و یا در صفحه ۵۵۱ کتاب ، اتاق را به صورت مادر ببینی که شریفی و زنش هر دو در آن به دنیا بیایند :
“بعد مادر وارد خونه شد و رفت توی یکی از اتاقها. تو دنبالش رفتی. بعد نگاهی به تو کرد و گفت دخترم تو کجا بدنیا اومدی؟”
“من گفتم من تو این اتاق به دنیا اومدم.”
به تو گفت “مبارکه، یادته؟ ”
میدونی وقتی اومدیم بیرون به من چی گفت؟
گفت: “شما چرا یادتون میره! ”
و رو کرد به من: “تو، تو اون اتاق به دنیا اومدی. من خودم تو رو تو اون اتاق به دنیا آوردم.”.
آگهی
گرچه این گونه حرکتهای فراتک جنسی را قبل از این نیز در شعر آخر خطاب به پروانهها و تغییر جنسیت حسین میرزا به شادی در رازهای سرزمین من دیدهایم، اما در آزاده خانم این تغییر را نه تنها در جنسیت بلکه در زمان و زبان نیز میبینیم. مردی از جنس ترکی در صفحه ۱۷۶ به فارسی خواب میبیند و در صفحه ۱۰۸ کتاب خودش را میخواباند تا برای تماشاچیان به زبان فارسی زندگی مصور آزاده خانمی را بیان کند که در مکان به سوی شمال میرود تا در زمان به عقب برگردد؛ آزاده خانمی که از اواسط قرن بیستم به اواسط قرن نوزدهم سفر میکند تا شاهد وقوع بخشی از زندگی خود در آن شهر باشد و یا با خط و حجم و رنگ آنقدر بیگانه نباشی تا ردپای یکی از سه عکس صفحه ۳۹۴ را روی جلد کتاب پنج [۲] و دیگری را در همان کتاب پنج[۳] در صفحه ۴۰۲پیدا کنی و رنگی از جنون پایان عمر نیچه و هولدرلین را در زنگ سر دکتر شریفی رمان ببینی و رمان را دور بزنی تا بتوانی شباهت تصویر داده شده از بیب اوغلی قصه را در صورت ریلکه پیدا کنی و بچرخی تا پی ببری هولدرلین در دوران جنونش در شعری از نجاری صحبت میکند و به یادآوری ساعت ۲ بعدازظهر پنجشنبه اردیبهشت بیست و هشت را که سرهنگ شادان تعلیمی به دست قدم در نجاری بیب اوغلی میگذارد و بیب اوغلی خسته روی تختی که خود ساخته دراز کشیده و روح نمور بازار زیر پوستش نشست میکند و در گوشهای دیگر مردی با کراوات و عینک پنسی از سوراخ پستو، سیمای آزاده خانمی را میبیند که با ابروهای باریک به هم پیوسته، نیلوفر به دست در برابر پیرمرد خنزرپنزری خم شده است.
در مورد پردازش نقد و تفسیری کتاب توسط خود نویسنده نیز ،خوانندهای که از صفحات ابتدای کتاب به عدد سه به عنوان رمز اصلی برمیخورد و در جایجای قصه، زن سه چشم، سه مرد، سه کفتر، سه کتاب، سه آشویتس، سه پایان … را میبیند ، تفسیرهای مختلفی از عدد سه به ذهنش میرسد. تفسیرهایی به سادگیِ تا سه نشه بازی نشه. یا یکی کمه، دو تا غمه، سه تا که شد خاطر جمِه؛ تا تعبیرهایی پیچیدهتر از قبیل اینکه ابنعربی سه را نخستین عدد طاق میداند؛ و یا انسان سه چشم زن است و به همین دلیل دارای بینایی قویتر و قدرت آفریدن است. مگر شخصیت زن قصه آزاده خانم در فضایی خالی و در نهایتِ خلاء در صفحات ۲۱۶-۲۱۷ از میان نور و ظلمت ذرهذره تکههای مجید شریفی را خلق نمیکند و دربرابر حیرانی نگاه دکتر شریفی ، مرد صورت زیبای او را به نمایش نمیگذارد؟
“زن گفت: تا امروز همه میگفتند که فقط باید از چیزهایی که وجود دارند عکس گرفت. به همین دلیل همه از چیزهایی که وجود داشتند، تقلید میکردند. همه ادا درمیآورند. ادای حضور جهان را درمیآورند. علتش این بود که فکر میکردند اشیا و آدمهای جهان میدرخشند. به خاطر کسی میدرخشند و خطاب به کسی میدرخشند. به همین دلیل در شعر، در نمایش، در فلسفه، در رمان، در عکاسی و در فیلمبرداری، عکسهایی که میگرفتند ادای اشیا و آدمها بود. پس ما اشیا و آدمها را حذف میکنیم و از جای خالی عکس میگیریم. ما بیمدل نقاشی میکنیم. دنیا مدل بودنِ خودش را از ما پس گرفته. دنبال ماجرا هستیم، شاهد درخشیدن یک چیز خواهیم شد بیآنکه درخشیدن آن به خاطر کسی و یا خطاب به چیزی و کسی باشد. میخواهیم وارد دنیایی بشویم که در آن جهان دست به بازی آزاده زده”.[۴]
این تعبیرها را در رمانی غیر از آزاده خانم به راحتی میتوان به کار گرفت و به کشف و گشایش آن پرداخت. اما از آنجا که در آزاده خانم نویسنده یا به تعبیری دکتر رضای رمان ، خود ؛ گره عدد سه را در صفحه ۵۶۵ به طور کامل میگشاید و گرههای دیگر را در صفحههای دیگر، درمییابی که آزاده خانم رمانی از نوع دیگر است. زیرا در آن ، مادر، زن، شخصیت، نویسنده، زمان، مکان، پایان، شهید همه از نوع دیگری هستند.
شهید مجید شریفی ، همان صورت نوعی و منوری است که براهنی در رساله حافظ[۵] از ترکیب پیامبر، شهید و شاعر به دست میدهد تا در قلمرو زمان، زبان و شهادت سفر کند و ویران کردهها را دوباره بسازد تا هیچ نیرویی قادر به ویران کردنمان نباشد، و خواننده را چنان مجذوب کند که با خود بیندیشد مجید شریفی اراده معطوف به آرزوی نویسنده است که با زبانی حسی، شاعرانه و گاه عامیانه میگوید: “سومر همان جاست که بهشت عدن بود و حالا کربلا آنجاست. آدم از بهشت بیرون آمده و به جای او امام حسین (ع) رفته آنجا … اگر از ماه ، کسی آهنربای بزرگی به دست میگرفت خوزستان میچسبید به ماه. به عمو حیدر بگوئید حیدر یعنی مسلسل پس به عمو مسلسل سلام برسانید. حالا مجید پَرَم. پَر یعنی خاک. شما نمیدانید اینجا بشکن زدن یعنی چه. یعنی در اینجا یعنی چه. زبان عوض شده.”
آزاده خانم اوریدیس ی است که شریفی برای یافتنش همچون اورفئوس چندینبار به جهان ارواح میرود. اما درست در لحظهای که او را پیدا میکند به عقب برمیگردد. در نتیجه او ناپدید میشود. گرچه به قول نویسنده دیسه اگر هم برود نرفته است و دکتر شریفی اگر نتوانسته او را از اردوگاههای نازی نجات دهد، در این رمان داد او را از پدرسالاری غربی میگیرد. آزاده خانم ، زبیده خاتون است. شیرین است که وفادارانه در کنار معشوق (خسرو) جان میدهد. هرچند مردان شعر ما نماد بیوفاییاش بدانند. آزاده، همسر بیب اوغلی ، زنی است که میخواهد ناستنکا شود اما مردسالاری حاکم بر جامعه آنایی از او میسازد که وقتی چشمهایش بر روی جهان پیرامونش گشوده میشود خود را زیر چرخهای سنگین قطار میاندازد.
مگر شریفی هنگام تحویل عکس به تکیه مجیدیه از بین خرد و ریزهای مادرش عکسهای جوانی خود را بیرون نمیکشد تا به جای چهره مجید شریفی شهید بر روی سه حجله تکیه مجیدیه به نمایش بگذارد؟ عکسهایی با هویتی کاملاً ایرانی و ساده از نوع عکسهای همان جوانهایی که دل دریایی داشتند و به قول مجید شریفی پشت به میهن و رو به دشمن ایستادند تا با دوربین دید در شب با دو تا باطری ۱۵ ولت قلمی مدالهای سینه صدام را بشمرند و وقتی از آنها بپرسند چه برداشتی از جبهه داشتید؟ بگویند جز مشتی خاک برداشتی نداشتیم. نه عکسهای کراواتی یا عکسهایی با لباس خلبانی که در پشت سر هواپیمای نظامی شوروی را نشان دهد. یا مگر شریفی همراه زن و دو فرزندش در هیأت خواستگاران نامه به دست سراغ فیروزه کشمیری که همسن خود اوست نمیرود؟ راستی آیا فیروزه کشمیری همان تهمینه ناصری رازهای سرزمین من نیست که خسته از مبارزه سیاسی اینبار موسیقی یعنی انتزاعیترین نوع هنر را برگزیده و هوشنگ را که نام فامیل خود او را دارد “هیچکس در دنیا بیمادر نیست”[۶]، برادروار و کودکوار در کنار گرفته است؟ فیروزه کشمیری چهره دیگر براهنی است؟ یا مادر مهربانی است که فرزندان بسیاری در دامن پرمهرش پرورش یافتهاند تا پشت به او و رو به دشمن بایستند؟ “میهن توئی فیروزه”[۷] آیا مجید شریفی دهنکجی نویسنده به پدرسالاری ای است که به جای خود فرزندش را که دل دریایی دارد به جبهه میفرستد تا اسماعیلوار قربانیش کند “بعد دیدم که شما در بیابان مرا میبردید. به یک جایی. یک تور خاکستری روی سر و گردن من کشیده بودید و کاردتان دور کمرتان بود … شما کاردتان را روی سنگی تیز می کردید و با همان تور قرمز دور سر و صورتتان، به من دستور میدادید نگاه نکن!” یا وجدان زجر کشیده نویسنده ای است که حضور فرزندی را فراموش میکند یا ظاهراً فراموش میکند تا سالها زجر بکشد و به عشق شنیدن بوی او و زیارت تنش وجببهوجب، خاک جبهه را زیر پا بگذارد، و بفهمد که او نه خاکستری، نه یادگاری، نه حتی گوری از خود باقی نگذاشته است؟ تا سرانجام پس از سی سال در سال ۱۳۷۴ تقاص بیاعتنایی خود را با تحمل درد زایمان مجید شریفی بدون وساطتِ مادر پس دهد، و بعد برای آسودگی هرچه بیشتر بهترین لباسهایش را بپوشد، به پارک روبهروی خانهاش بدود ، فندک “دوپون” را از دست زنی که میتوانست مادر مجید شریفی باشد بقاپد و تن آغشته به بنزین خود را به آتش بکشد، و در میان شعله “دکتر رضا” همسر و سه پسرش را ببیند که پشت پنجره رو به پارکِ کوچکِ “کرباسچی”ایستادهاند و سوختن او و دست مادر مجید را روی شکمش میبینند، و بچهای را که میان خواب و بیداری سقط میشود.
آگهی
به هر طریق ، نیّت نویسنده در خلق مجید شریفی هر چه باشد مهم نیست. مهم این است که مجید خیالیترین شخصیت قصه آزاده خانم که دکتر شریفی را به نام پدر انتخاب کرده و زنگی بر مرمر روح او نشانده چنان واقعی میشود که خواننده بیزار از جنگ و خونریزی و مرز و مرزبندی دلش میخواهد مجید شریفی را همچون همان تصویر داده شده در رساله حافظ[۸] در کنار حسین بن علی (ع) ، در دو قدمی رود فرات تشنه ببیند تا اطراف خاک خونِ گلوی او بزرگترین تئاتر عالم و ندبه پر جذبه و فلسفه شاعری[۹] چون دئونیزوس سروده شود و یا به هوای دیدن وصیتنامه او و وصیتِ سوراخسوراخ شده دوستش حسن که “میگویند خداوند اینجا خطاب به آدم و حوا حرف زده است. اگر من اینجا بمیرم جای خوبی مردهام. این همه پیامبر، امام، شاعر، این همه آدم از اینجا رد شدهاند … مرگ عادت بشر است … شیرین جان من بارها در سنگر خواب عروسی با تو را دیدهام … در سنگر بارها با تو عروسی کردهام … اگر جنازه من پیدا نشد من در صالحآباد، ایلام، اندیمشک، اهواز، دهلران و … پخش شدهام. مثل همه مردهها. دنیا جبهه آخرت است” صفحات کتاب را ورق بزند و صدای دکتر شریفی را بشنود که میگوید: “کمک کن پسرم را پیدا کنم. در وجودم گم شده، نه در جنگ. قبرستانی را که منم بکن، پسرم را پیدا کن. منِ پسرم را پیدا کن.”
گرچه براهنی در ساختن شخصیتهای واقعی قصه نیز چنان پلی از واقعیت و خیال بین شخصیت واقعی آنها و خواننده میزند که وقتی دکتر اکبر[۱۰] شخصیت واقعی خط اول رمان برابرت میایستد و میگوید: “نه ، من از اسب نیفتادم” با همه اینکه هرگز دلت نمیخواهد که این انسان شریف یا هیچ انسان شریف دیگری از اسب بیفتد سعی میکنی با بغض فروخفته در گلو بگویی: “آقای دکتر مهم اینه که از اصل نیفتین. از اسب که مهم نیست”، اما ته دلت میخواهد که او به همان شیوه قصه آزاده خانم آن حرف حسرتبارِ “دیگه من از اسب افتادم” را مرتب تکرار کند.
یا لحظهای که برای اولینبار برابر “دکتر نقی” مینشینی و او با دقت، حوصله و بزرگواری از سالهای کودکی خودش، تبریز، مشروطه و رمان آزاده خانم میگوید:
“درسته که این رمان زندگینامه خانوادگی ما هم هست و خیلی چیزهای دیگه، ولی من تعجب میکنم آخه رضا اونوقت خیلی کوچک بود. درسته که آزاده خانمی بود، اتفاقاً زن بافرهنگ و کتابخوانی هم بود ولی آخه اون همسن و سال مادرمان …”
وسط حرفش میپری و میگویی: “همسن مادرتون! نه، اون پیرترین زن جهانه، همسن حوا، نه! جوونتر، همسن دخترهایی که هنوز به دنیا نیومدن. یا پیش از تولدشان کشته شدن (ص ۳۱۴) تا راز رستاخیزشان کشف نشده باقی بماند (ص ۳۵۶) میدونین آزاده خانم کیه؟ اصلاً این آزاده خانمهای مکثر کی هستند که از متن به متن و از قرن به قرن و از شهر به شهر سفر میکنند تا یکجا در وجود آزاده خانم جمع شوند و در برابر پدرسالاری حاکم قد علم کنند”.
آزاده خانم اوریدیس[۱۱]ی است که شریفی برای یافتنش همچون اورفئوس[۱۲]چندینبار به جهان ارواح میرود. اما درست در لحظهای که او را پیدا میکند به عقب برمیگردد. در نتیجه او ناپدید میشود. گرچه به قول نویسنده دیسه [۱۳]اگر هم برود نرفته است و دکتر شریفی اگر نتوانسته او را از اردوگاههای نازی نجات دهد، در این رمان داد او را از پدرسالاری غربی میگیرد. آزاده خانم ، زبیده خاتون است. شیرین است که وفادارانه در کنار معشوق (خسرو) جان میدهد. هرچند مردان شعر ما نماد بیوفاییاش بدانند. آزاده، همسر بیب اوغلی ، زنی است که میخواهد ناستنکا شود اما مردسالاری حاکم بر جامعه آنایی از او میسازد که وقتی چشمهایش بر روی جهان پیرامونش گشوده میشود خود را زیر چرخهای سنگین قطار میاندازد. آزاده خانم های مکثّر، همانهایی هستند که در آن آشویتس ، دستها، سینهها و استخوانهایشان همراه دستهای آدمهای قلم به دست، کارگرهای چاپخانه و شوخیهای حروفچینها در کنار معشوقها و فرزندانشان در یک روز زیبای اردیبهشتی و در آرزوی یک مادر اردیبهشتی سوخت و جهانِ آغشته به بوی سوختگی جریحهدار شد، و بوی این سوختگی در لندن به شما هم رسید. از حرفهای امروزتان پیداست که خاطره آن روز هنوز در حافظهتان باقی است. گرچه آنها سوختند تا یک مبدا جدید برای تاریخ بسازند تا جهان سراسر در اختیار زنان سه چشم قرار گیرد. آزاده خانم شهرزاد، چهره آزاد و اِستر[۱۴] است که اولی ، هزاران زن زیبای بیگناه را از تیغ شهریار رهاند و آخری، با رهانیدن یهودیان از قتل عام هامان درباری عید پوریم (فوریم) را از خود به یادگار گذاشت. هرچند پس از آن هم دیسه قرن بیستمی از اردوگاههای نازی در اتریش گریخت و پدرسالاری غربی حذفش کرد. همانطور که پدرسالاری خاورمیانه و هند چئتر آزاد[۱۵] ، شهرزاد، استر، و شیرین را حذف کرد و پدرسالاری آسیای مرکزی شمنکا را. اما آزاده خانم از خلال متون مختلف با کمک اثیری، لکاته، و گوهرهای چوبک که از دوزخ سیفالقلم فرار کرده بودند وارد این متن شد تا خود نهتنها قلم به دست گرفته به احیای خود بپردازد بلکه به کمک مادی و معنوی نویسندهای بشتابد که با جانی زنانه میخواهد شیوه نگاشتن از نوعی دیگر و به قولی شیوه در ثانی را آموزش دهد. اصلاً میدانید ، آزاده خانم ، جانِ زنانه نویسندهایست که مینویسد. مادری است، که فراموش میکند تا بتواند زندگی کند. چون اگر فراموش نکند ممکن است نقاب از چهره داستایفسکی برگیرد و فکر کند در دورهای شاید بر سر پسرش یا پسرهای دیگر، همان آمده که در ساخلوی نظامی نیوه هکرد[۱۶] در سنپطرزبورگ بر سر داستایفسکی آمده است. که حالا این تراژدی هر هفته در خانه سالمندان برای دوشیزگان سالمند اجرا میشود. روح نگران مادری است که اینبار نه به شکل کبوتر و با شنیدن الخصوص[۱۷] بلکه به هیأت انسان به جهان زندگان باز میگردد تا به واعظی از واعظان شهر خودش را معرفی، و نام پسر فراموش شدهاش را یادآوری کند. آزاده خانم شخصیت ساده یک قصه است. اما شخصیت از نوع دیگر. شخصیتی از آن نوع که از نویسنده تقاضای ازدواج میکند.
از رماننویسش اطاعت نمیکند و برای به دردسر انداختن او یک زایمان پس از مرگ برای خودش درست میکند و قصه نوشتن را به نویسندهاش میآموزد تا از خودش شخصیتی ضد شخصیت ارائه دهد و از نویسندهاش رمانی ضد رمان بنویساند. آزاده خانم مجموعهای از همه زنهای زندگی نویسنده است اما هیچ کدام از آنها نیست. موجودی است که هر مرد و زنی عمیقاً دوستش دارد. پس واقعی نیست. با همه اینها زنی است که بیب اوغلی زهر تمام ظلمهایی را که کشیده بود، یکجا در جان او ریخت.
دکتر نقی[۱۸] نگاهت می کند. از نوع همان نگاههایی که روانشناسها به آدمهای دوروبرشان میکنند. فکر میکنی دارد روانکاویت میکند. دلت میخواهد بپری توی ذهنش ولی ناگهان میگوید:
“باور کنید بیب اوغلی آزاده خانم را نکشت.”.
میگویی: “بعله، میدونم، فقط شکنجهاش کرد. آزاده خانوم رو دکتر شریفی کشت”.
میگوید: “بله، نه، حقیقت نداره”.
میگویی: “حقیقت محضه. آزاده خانم ، خودش در صفحه ۵۹۴ از جهان ارواح برمیگردد تا به همه بگوید که خون من به گردن دکتر شریفی است، نه بیب اوغلیِ بیچاره. او بود که مرا با خودکار بیک و فروکردن تعلیمی بیب اوغلی در رحمم کشت و حالا آمدهام که تاریخ مرگش را به شما بگویم. آزاده خانم این حرفها را برای حاضرین با عجله، یعنی با همان شیوه بیان ارواح میگوید و میرود. به همین دلیل هم روز ماه دقیق مرگ شریفی یعنی ۲۳ دی ماه را فراموش میکند. تنها به سال ۱۳۷۴ سال پایان نگارش رمان اشاره میکند و میرود تا روزی روزگاری یکی دیگر از فرزندان شهرزاد یا خضر، خودکار بیک یا خودکار از نوعی دیگر میان انگشتهای شریفی بگذارد تا آزاده خانمی دیگر نوشته شود. البته با شیوهای دیگر”.
دکتر نقی ، خودش را میکشد لبه مبل دسته چرمی و سعی میکند با حرکت دستها و لحنی ملایم طوری که فکر میکند بهتر میتواند شیرفهمت کند برایت توضیح دهد:
“ولی بیب اوغلی دوستش داشت. من میدیدم براش شیر داغ و قهوه میآورد …”
ویرت میگیرد که مثل بچهها پا توی کفش روانشناس برجستهای بکنی و با همان طنز جذاب بیب اوغلی بگویی: “غیر محاله”. اما به جای آن میگویی:
“بیب اوغلی موجود شکنجه شدهای است که به شکنجهگر تبدیل شده”.
میگوید: “نه؛ او آزارش به موری هم نمیرسید”.
لبخند میزنی: “درسته. به همین خاطر هم نویسنده چشمهای مظلوم او را تا ابد باز گذاشته تا خواننده با علاقه به سوی او بازگردد و نویسنده نیز پس از دست به یقه شدنهایش با او در آخرین لحظه قتل چنان با دلسوزی در آغوشش بکشد که صدای قلبشان یکی شود و خواننده به یاد زن زیبایی بیفتد که عزرائیل را بین مرگ و عشق سرگردان نگه داشته بود تا سرانجام ناچار به قبض روحش شد”.
دکتر نقی میگوید: “عجب. ولی من هرچه فکر کردم علی پهلوون رو نشناختم”.
میگویی: “من میشناسمش. میخواین قصهشو براتون بگم؟”
با ناباوری نگاهت میکند: “مگه شما چند سالتونه؟”
میگویی: “من خوانندهام. نه از نوع آزاده خانم که قبل از چاپ، اثرِ نویسنده را میخواند تا به ناشر نامه بنویسد.بلکه از خوانندههایی که به قصه علی پهلوونها علاقمندند”.
و ادامه میدهی: “یکی بود، یکی نبود. یه مرد نازنین قدبلندی بود. با صورتی کشیده و چشمهای عسلی و بازوهای بیرون زده. این مرد نازنین سرداری رو میشناخت که با دوازده نفر همهمردم تبریز رو از خواب غفلت بیدار کرده بود. اما بالاخره سردار روزی در پارک اتابک تهران تنها ماند و گلوله وِرِندِل به زانوش خورد و از اون به بعد حاج علی پهلوون هر روز بعدازظهر توی قهوهخانه، روی صندلی پشت قلیان مینشست و برای بچههایی که روبهرویش نشسته بودند قصه اون سردار رو میگفت. بین همه بچهها یه بچهای بود که چشمهای میشی روشن داشت و از علی پهلوون میخواست که پشت هم قصه بگه. یه روز که علی پهلوون رو از همان قهوهخانه گرفتند، پسر دنبالش اومد، تا پایین میدان مشق و دید که علی پهلوونِ تنومند که یه سر و گردن از تفنگدارها بلندتر بود جلو میرفت و فقط قصه میگفت. هرازگاهی هم برمیگشت به پسربچهای که از خیابان بالایی باغ گلستان میپائیدش نگاه میکرد. سه تفنگدار پشت دیوار نشانه رفتند، هر سه نفر. خون علی پهلوون بخار کرد. حاجی علی مرده برگشت قاتلهاشو نگاه کرد. پسربچه تا دروازه «گجیل» فریاد زد. کشتن! حاجی علی رو کشتن. بعد همه دویدند و آن پسر چشم میشی ماند تا قصه علی پهلوونها رو بنویسه”. علی پهلوونهایی که واقعیت دارند. هرچند آقای براهنی در آغاز کتابش بنویسد – هرگونه شباهت احتمالی بین آنها و آدمهایی واقعی کاملاً تصادفی است. اما خواننده میداند که در هر شخصیت خیالی رگهای از واقعیت و در واقعیت ، بارقهای از خیال وجود دارد و از همین رو آزاده خانم، بیب اوغلی و مجید شریفی واقعیترین شخصیتهای قصه آقای براهنی هستند، در متن، ذهن خواننده و ذهن خود نویسنده.
–––––––––––––––––––––
پانویسها
[۱] زن پیش از حوا به روایت برخی متون یهودی
[۲] فریدریش هولدرلین شاعر غنائی آلمان
[۳] راینر ماریا ریلکه شاعر آلمانی تبار سراینده “قصاید دوئینو” و “غزل های اورفئوس”
[۴] صفحه ۲۱
[۵] بحران رهبری نقد ادبی و رساله حافظ/ رضا براهنی. تهران: ویستار، ۱۳۷۵ ص ۲۶۸-۲۷۰.
[۶] ص ۵۷۱
[۷] ص ۷۵
[۸]همان کتاب.
[۹] دیونیزوس یکی از خدایگونه های اساطیری یونان باستان است
[۱۰] دکتر اصغر الهی،نویسنده و روانپزشک.
[۱۱] EURYDICE
[۱۲] ORPHEUS
[۱۳] اوریدیس
[۱۴] ESTHER
[۱۵] سیترا یا همان چیتراگاندای مهابهارات
[۱۶] ماجرای اعدام ساختگی و نمایشی داستایفسکی در میدان سمیونوف قلعه پیتر و پاول شهر سنت پترزبورگ
[۱۷] همان علی الخصوص
[۱۸] دکتر محمدنقی براهنی.روانپزشک .
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲