نسیم خاکسار؛ تنها تر از سنگ

نسیم خاکسار؛

 

تنها تر از سنگ

و چون آن را بگشود طفل را دید. و اینک پسری گریان بود

سفر خروج. باب دوم

 

سفر،

تعادل اندوه

براده الماس در یخ

صخره‌ای متخلخل

بی‌نشان از رویائی بی بازگشت

که هزار سال پیش

از جدارهایش گریخته بود.

سفر،

درختان واژگون

بوی سوخته‌ی خاطره

در برگ‌های قرمز پائیزی

هماغوشی دو سنگ

بیگانه با هم

غلت خوران در سراشیبی تند

و حواصیلی خشک شده

در کنار برکه‌ای بی آب.

سفر،

اشک‌های منجمد

از قرن‌های پیش

در پشت برگ گونه‌های مادران

مخفی در دفترچه کودکان

با الفبائی که به دشواری خوانده می‌شود.

می‌خواستی مهربان باشی با جهان

تنها وقتی از راه های صعب عبور کنی

که پلنگی در کمین رویاهایت نشسته باشد

می‌خواستی

ترکه‌ای بر شانه‌ات بگذاری

و به هر عابری که از کنارت می‌گذشت

سنجاقکی هدیه کنی

که لحظه‌ای بر آن نشسته بود.

نشد

و نصیب تو از جهان

تنها راه‌هایی شد که خسته از میان سنگ های خاطره‌اش بگذری.

تاریخ را ما نمی‌نویسیم

تاریخ ما نوشته می‌شود

ما از میان آن می‌گذریم

چون سنگی پرتاب شده

و جویبار کوچک آبی که به چند گام رفتن فرو شود.

هجوم ساعات

هجوم دقایق

و ثانیه‌های رفته.

هجوم چهره تو که ساعتی پیش گم کرده بودم

اکنون که باز یافته‌ام

گویا دو قرن بود که از تو دور شده بودم.

به جستجوی لب‌هایت بر هوا دست می‌کشم

به جستجوی چشم‌هایت پرده سایه‌ها را پس می‌زنم

روزنامه ها از تو می نویسند

و عکسی را از تو وقتی بر نرده پل تکیه داده بودی چاپ می‌کنند.

زیر پل، مرغابی ها

در آب سیاه شنا می‌کنند.

از پله های رود پائین می‌روم

و در قایقی می نشینم

که در تاریکی غلیظ ساحل فقط دو فانوس روشن اش پیداست.

از توی قایق برایت دست تکان می‌دهم

و صدای شیون تو را می شنوم.

من بر آب بیکسی رها شده بودم

و خبر نداشتم

قایق من تابوت من بود

که به قربانگاه‌ام می‌برد

بی آن که هنوز از پستان تو شیری نوشیده باشم.

موج از پس موج

و قایق بی راهنمای من

بی آن که پارو زنی داشته باشد

مرا به دورترین لجه تاریکی می‌برد.

من در تاریکی نفس می‌کشیدم

و شکم تو را احساس می‌کردم

در تاریکی می‌رفتم و دوباره از زهدان تو بیرون می‌آمدم

وقتی قایق من بر ساحلی پهلو گرفت

بیداری طولانی من آغاز شد

سفر،

خوابی که جستجویش می‌کنم

آرامشی که بغضم را می‌ترکاند

و مرا به تو که بارها در هر غروب و هر سپیده دم تیرباران می‌شوی وصل می‌کند.

بوی پتوهای نمور

بوی خاکی آفتاب ندیده

دیوارهای بی‌سایه

و غرورهائی که ویران شدند.

دروغ، جامه‌ای بود که نمی‌شناختم

وقتی آن را اولین بار بر تن کسی دیدم گریه‌ام گرفت

عریان‌اش می‌کردم

و عریان نمی شد.

از همان وقت بود که تو از من دورشدی

و من برای همیشه محکوم شدم

جا نداشته باشم.

نمی‌دانستم که سفر، محکومیت من بود

عبور از لحظه‌ای به لحظه‌ای دیگر

و از جائی به جائی دیگر.

دو درخت بلوط وحشی

چند بوته گل خار دار

و سایه‌ای بی قرار

که برای ابراز وجود میان شان پرپر می‌زند.

قطار حرکت می کند

تو از دور پیدایت می‌شود

روبرویم می‌نشینی و نگاهم می‌کنی.

موهایت را کوتاه کرده ای

گردن بلندت پیداست

و اندکی از پوست برنزی شانه هایت.

خم می شوم

و در گوش‌ات می‌گویم

ـ چقدر زیبا شده‌ای،

اشتباه کرده بودم. موی کوتاه به تو بیشتر می‌آید.

دست‌های کوچکت را در دست هایم می‌گیرم

دست های تو سرد است

ناخن‌هایت سفید شده

چیزی مثل مرگ بالای سرمان ایستاده است

تو گم می شوی و من

از کابوسی به کابوسی دیگر پرتاب  می‌شوم.

دروغ از کلمات شاعران استفاده می‌کند

دروغ از آیه‌های کتاب‌های مقدس استفاده می‌کند

دروغ لبخند تو را می‌دزدد

و در آینه خودش را به شکل تو می‌آراید.

دروغ مظلوم نمائی می‌کند

ساعات را و اتاق‌ها را به خدمت می‌گیرد

صندلی‌ها و میزها را

کارت پستال‌ ها و کتاب‌ها را

من میان لجه تاریکی خودم را پنهان می‌کنم

و از دستی که دراز شده تا قایقم را به ساحل بکشاند

می‌گریزم.

صدای امواج

صدای برخورد آب با ساحل سنگی

صدای تو

مادری که هرگز نشناختمش

و همیشه از درون تاریکی صدایم می‌زد.

وقتی دیگر باقی نمانده است

صدای توقف چرخ ها را می‌شنوم

چمدانم را باید بردارم.

سفر همچنان ادامه دارد

مرا در ایستگاهی دور افتاده جا می‌گذارد

و از دور برای من دست تکان می‌دهد

برای من که تنهاتر از سنگ شده‌ام

 

بیست هشتم سپتامبر سال دوهزار و چهار

اوترخت

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳