فرشته مولوی؛ کمین بود

فرشته مولوی؛

کمین بود

فصل ۶

 

کمین بود. تاریکی به‌راه بود. همدست بود. خوب پایین افتاده بود. خوب راه می‌داد. توُی خودش کشیده بودم. پوشانده بودم. گمِ تاریکی شده بودم. غرقش شده بودم. تنم رام بود. دستم خُسبیده بود. چشم‌ها زُل بود. گوش‌ها تیز بود. هرچی صدا توُی بیشه بود آشنا بود. آرام بود. آزار نمی‌داد. نمی‌داد؟ خفه بَوِش کاووس! صداهای بیشه نبود که خَرت کرد؟ خفه! دارم خفه می‌شوم … خِخ … خِس‌س‌س …  سی … نه … سو … سوری … این صدا … این‌که … سخت شده. این‌که … سنگ شده. این‌‌که توُی گلو گیر کرده را می‌گویم سوری … خِخ … بیا … سی … نه … سو … سور … سوری! دارد خفه‌ام می‌کند سوری. بیا خلاصم کن سوری! طاقتم طاق شده. بیا دهن باز کنم سوری! دست تکان بدهم. این سنگ را بترکانم. این گلو را پاره کنم. سقف را داغون کنم. سقف این‌همه سیاه! این‌همه کوتاه! تن این‌همه لش! این‌همه نعش! خراب شود این سقف! کثافت را خاک کند! خلا را بپوشاند! صداها را بِبُراند! همه‌ی این صداها را … صداهای شب را … صداهای بند را … خرخر … خس‌خس … ناله … نفس … گوز … غرچ‌غرچ … خِشت‌خِشت … گرومپ‌گرومپ … پرده‌ی گوشم خط می‌افتد. خراش‌خراش می‌شود. چشمم ماتِ سقف مانده. دستم لمس شده. دهنم زهر مار است. دماغم پُرِ گند است. خفه نمی‌شوم خلاص شوم. بیا دهن باز کنم سوری! بگویم که بیشه خَرَم کرد و نارو زد. بگویی خفه خان‌بابا تو پیرِ خرِ خرفت بودی تقصیر بیشه نینداز! آره خب پیر و خر و خرفتم. از هرچی بگویی بدترم سوری. نفهم‌ترم. گه‌ترم. لجن‌ترم. نگو از اولش هم همین‌طور بودم. نه نبودم. شدم. می‌گویم بس که نارو خوردم و تو بگو تقصیر این‌وآن نینداز! باشد. همه‌ی تقصیرها با من. اما آخر این بیشه چه‌طور خرم کرد چه‌طور گولم زد؟ من که از بچگی باهاش اُخت بودم! از کفتار و گرازش هم اگر خوف می‌کردم از خودش که خاطرجمع بودم! آره بیشه که همیشه واسه منِ مادرمرده جای امن بود. همیشه که با شاخ‌‌وبرگش قایمم می‌کرد.‌ قایم بودم. روشنی نبود. پشت شاخ‌‌وبرگ‌ها پیدا نبود. گذر نشسته بودم. چشم‌انتظار بودم. تنم بی‌تکان بود. دستم آرام بود. فکرم بود که آرام نمی‌گرفت. این‌شاخ آن‌شاخ می‌پرید. می‌چرخید و می‌گشت و دور می‌گرفت. غلط نکنم به دلم افتاده امشب دیگر مثل بارِ آخر دست خالی برنمی‌گردم. آره سوری‌جان جانِ تو خیلی وقت است که فکر شکار گراز را از سرم درکرده‌ام. بابا کجا خیال دارم این پسر را ببرم شکار؟ نه جانِ دخترِ گلم دروغ نمی‌گویم. آورده‌ای‌‌اش یک چند روز اینجا با باباش باشد فوقش برویم یک خوتکایی بزنیم بدهیم رعنا فسنجان بپزد. آقاسیا که خودش کلید دارد رعنا. قرار بود بیاید با هم برویم ها. پس حالا که نیامده خودم تنها می‌روم. شد این پسر یک‌ بار همراه باباش باشد؟ شامِ گرگی را بده و برو به خانه‌زندگی‌ات برس رعنا! حیف شد پسر نیامدی‌ها! حالا درست که به خواهرت قول دادم شکار گراز بی شکار گراز اما یک‌ بارش که چشم گاو است. به جایی برنمی‌خورد بابا. کاش می‌آمدی ببینی خان‌بابات چند مرده حلاج است! نیامدی زدی توی ذوقم ها. گفتم که گرگ‌‌ومیش برگرد برویم شکار آقاسیا! رعنا آقاسیا نگفت کی برمی‌گردد؟ آره  سیاجان خیلی وقت است تاحتا یک خوتکا هم نزدم. یادت است بچه که بودی می‌گفتی خان‌بابا قصه‌ی شکار مرغابی را بگو؟ قلم‌دوشت می‌کردم می‌زدیم راه‌وبی‌راهِ بیشه. یک بار می‌گفتم. دو بار می‌گفتم. سیر نمی‌شدی. شاخ‌وبرگ می‌دادم. از خیلی قدیم می‌گفتم که هیچ‌ کدام از پسرهای درودهاتِ دوروبر توی شکار مرغابی به گرد پای خان‌بابات نمی‌رسیدند. سر زبانم می‌آمد بگویم هیچ‌کسِ هیچ‌کس که نه. یعنی هیچ ‌کس جز یک پسره دهاتی شندره‌پوش که بعدن‌ها فهمیدم اسمش علی‌اکبر است. از آن روزی که تیر من خطا رفت و خوتکا را او زد و انداخت پیش پای من حرفی نمی‌زدم. نمی‌گفتم که خان‌بابات از چشمت نیفتد سیاجان. حالا چی؟ حالا دیگر خان‌بابات هم از مردی افتاده و هم از شکار. جانِ تو از وقتی رفتی امریکا یک‌ بار بیشتر نرفتم شکار گراز آن هم دست از پا درازتر برگشتم. خب حالا که تو این‌جایی ویرم گرفته یک بار دیگر بختم را امتحان کنم. به جایی برنمی‌خورد که. قدم تو خوب است. بگذار ما هم یک خودی نشان بدهیم و بگوییم آره دیگر ما اینیم. یعنی که یک وقتی ما هم یک پخی بودیم ها. یا اگر هم نبودیم خوب است خیال کنیم که بودیم. که چی بشود؟ هیچی بابا دلخوشکنک. وگرنه که من خودم خوب حالی‌ام است که چی‌بود چی‌شد دردی را دوا نمی‌کند. لاف بزنم بگویم به من می‌گویند خان‌کاووس شکارچی که نه که توی رستم‌کلا که توی همه‌ی مازندران لنگه ندارد. خب که چی؟ آنی که یک وقتی آن وَرازِ نقره‌ای را به دام انداخت خان‌کاووسی بود که اگر از اسب افتاده بود از اصل نیفتاده بود. این خان‌بابایی که حالا روبرویت نشسته سیاجان دیگر از اصل هم افتاده. حالا بگذار دلش خوش بشود بعدِ این همه سال می‌خواهد بساط کباب‌‌وشرابی راه بیندازد و یک حال‌‌وحولی با پسر ازفرنگ‌برگشته‌‌اش بکند. کسی چه می‌داند کی من دوباره پسرم را می‌بینم هان؟ می‌رویم همین بیشه‌ی پشتِ باغ‌‌منزل گذر می‌نشینیم. آمد و بختم زد و یک وَرازِ جوان سردوگرمِ روزگارنچشیده‌ی دزد به تورم خورد. آن‌ وقت تو هم می‌توانی وقتی برگشتی پیشِ یارودوست‌های امریکایی‌ات قپی بیایی بگویی با بابام رفتم شکار خوک وحشی. من که وقتی امریکا بودم واسه این که تحویلم بگیرند لاف شکار زیاد می‌زدم. نه که خیال کنی از خالی‌بندی کیف می‌کردم ها. نه خب یک طوری باید سر حرف را باز می‌کردم و تا دهن باز می‌کردم می‌پرسیدند از کجا آمده‌ای. تا می‌گفتی از کجا هم فوری حرف شتر و بیابان می‌زدند. بایستی شیرفهمشان می‌کردم که ما هم واسه خودمان کسی هستیم ها. آن‌ امریکایی‌هایی که دوروبر من بودند که پرشیا و سایرِس حالی‌شان نبود. اسم شاه به گوششان خورده بود. اما خب تا حرف شاه می‌شد پوزخند می‌زدند. بس که هوچو پشت سرش زیاد بود. من هم خودم را از تک‌وتا نمی‌انداختم. می‌گفتم بابا ما دریا و جنگل هم داریم. خرس و کفتار و گراز هم فت‌وفراوان داریم. بعد که گوش‌هاشان تیز می‌شد می‌افتادم روی دور. یادت می‌آید بچه که بودید می‌رفتیم بیشه چی می‌خواندم واسه‌ات؟ گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن‌همه بیشه و مرغزار. آن‌ وقت مادرت می‌گفت کاووس این‌ را چرا می‌خوانی سیا می‌ترسد. می‌گفتم خانوم نوه‌ی گته‌خانِ رستم‌کلا که نباید از بیشه و گراز باکی داشته باشد. آره آقاسیا توی راه بیشه می‌خواستم باد پهلوانی توی کله‌ی شازده پسرم بیندارم. خب یادم بود بچگی‌هام خودم همیشه تنها توی بیشه پرسه می‌زدم. واسه این‌که ترس را هم از خودم دور کنم بلندبلند هر چی از نقال‌های دوره‌گرد شنیده بودم می‌خواندم. حالا بعد از این‌همه سال عشقم کشیده یک بار دیگر با پسرم دوتایی برویم بیشه. موبایلت را هم بیاوری عکس بگیری‌ ها! لازم هم نکرده به خواهر و مادرت هم بروز بدهی! این خواهرت بدجوری من را می‌پاید. هر چی می‌گویم بابا سوری جان من دیگر ترکِ شکار کرده‌ام چپ‌چپ نگاه می‌کند. خودش خوب می‌داند ها. خب جوان که بودم و بنیه داشتم تفریحی شکار می‌رفتم. حالا بعد یک دوره‌ای هم که اعتیاد شد از غیظ این گرازها و کفتارها بود. زورم به‌شان نمی‌رسید دق دلم را سر همجنس‌هاشان خالی می‌کردم. دیگر کی تا کی شد که هیچ طرفش هم نرفتم ها. هاهاهاها! آره خب می‌گفتند هاهاهاها می‌گفتم هاهاهاها. سگ کی باشند؟ می‌گفتند هوهوهوهو می‌گفتم هوهوهوهو. هاهو! هاهاهوهو! هاهاهاهوهوهو! هاهاهاهاهوهوهوهو! همین‌طور های‌‌وهو توی گوش‌هام پیچید. توی کله‌ام به هم تابید. خنگ شدم. خرفت شدم. توی کاسه‌ی سرم سرسام شد. سم شد. توی رگ‌هام نشت کرد و توی تنم پخش شد. سنگین شد و ماند و گنداب شد. حالا گند‌وگه‌اش ته نشسته و زهرآبه‌اش می‌زند بالا اما بیرون نمی‌ریزد. دارد گلو را می‌سوزاند. تیزاب شده حلقم را سوراخ‌سوراخ کند. زبانم را چاک‌چاک کند. تخته‌بند شده‌ام. تاقباز. لَش. نعش. پا سیخ. دست‌ لمس. تن زیر پتو. چشم‌ باز. زمین انگار وایستاده. زمان انگار ماسیده. نفس بی‌صدا می‌رود توُ و بی‌صدا می‌آید بیرون. دماغم تیزتر شده و دارد بو می‌کشد. بو‌ی بند. نم. نا. آشغال. عرقِ تن. چاه مستراح. تکان بخور کاووس! کله بچرخان سمتِ روزنه‌ی وسطِ درِ اتاق! زل بزن توی ته‌رنگِ چرکِ نورِ مهتابیِ راهرو! چشم‌وگوشِت را خوب باز کن! بندِ موادفروش‌های مفلوک. قاتل‌های داغون. قلدرهای قرمساق. زیرخواب‌های پیزوری. تخت‌های چوبی زواردررفته. پتوهای نیمدار آلاپلنگی. تن‌های مچاله. شکم‌های پرگندوگه. کله‌های پرآشغال. عباس‌پلنگ دارد توی خواب هق‌هق می‌کند. سرِ زنش را بریده. گوش‌تا‌گوش هم بریده. گذاشته لبِ باغچه. آب داده؟ می‌گوید نداده. عزت‌خالدار دارد خرناسه می‌کشد. با تیزی شکم فاسقِ خواهرش را سفره کرده. می‌گوید ننگ را شسته. چاقو را که نشسته. اکبر‌قاچاق دارد با خودش حرف می‌زند. شش ‌تا ژاندارم را شهید کرده. خان‌کاووس چی‌کار کرده؟ خفه بَوِش نگو خان‌کاووس ! بگو کاووس! کاووسِ بدترازکُس‌کشِ … بگو کاووسِ بدترازکفتار چی‌کار کرده؟ پسرش را … این زهر هلال  را چه‌طور قورتش بدهم؟ زبانم چه چغر است! چه سنگ است! سُرب است. نمی‌چرخد. نمی‌گردد. دندان‌هام انگار کلید شده. این گند بالا می‌‌زند و بیرون نمی‌ریزد. بازداشت که شدم بالا آوردم. زهرآبه بود. ته‌مزه‌اش توی دهن ماند. زبانم را خشکاند. راه گلو را بست. زور می‌زدم بگویم. جواب بدهم. خِش‌وخُر خفه بیرون می‌زد. نمرده. نه نمرده. سیا که نمرده. گرگی بِبُر این واق‌واقت را سگ‌مذهب! دارم می‌آورمش. روی کولم است. شازده‌ی بابا روی کول بابا. باید از این سیابیشه بگذریم. می‌رسانمش خانه گرگی تو صدات را ببُر! راه‌مان را گم کردیم؟ زود شب شد. گم شدیم بابا. نترس شازده‌پسر! مگر عوعوی گرگی را نمی‌شنوی؟ سرت را بگذار روی شانه‌ی بابا! دستت را بینداز دور گردن بابا! سینه‌ات را بچسبان به سینه‌ی بابا! باشد چشم‌هات را روی هم بگذار اما نخوابی‌ها! شب که ترس ندارد گل‌پسر. این بیشه هم بیشه‌ی خودمان است ترس ندارد. تک‌وتنها که نماندی. پس ‌بابا برای چی خوب است؟ خان‌بابات تخمش را دارد. تفنگش را دارد. دیدی تا حالا خان‌بابات از چیزی بترسد؟ خودش جنگلی است. آره بابا خودش ختمِ جانورهاست. راه را پیدا می‌کند. می‌رساندت خانه. می‌روی پیش مادرگلت. پیش خواهرجانت. طاقت بیاور بابا! نخواب! نفس بکش! دیگر داریم می‌رسیم آقاسیا. صدای گرگی را که می‌شنوی ها؟ به‌ات که گفتم تو که رفتی گرگی از دوری‌ات مریض شد. گرگی این‌قدر ونگ نزن! رعنا که رفته. دوروبر باغ‌‌منزل که تنابنده‌ای نیست. خناق بگیر خفه بَوِش گرگی! دارم می‌آورمش. می‌رسانمش. می‌برمش بیمارستان. تو یک چیزی به این جانور بگو سیاجان! بگو صداش را ببُرد! بگو که چیزی‌ات نیست! چیزی‌ات نشده! بگو ترسیده‌ام تیر خورده‌ام نمرده‌ام! بگو نمی‌شود که آدم شکارِ باباش بشود! نمی‌شود که تفنگ خان‌بابا خطا برود و به خان‌بابا خیانت کند. نمی‌شود که چشم‌‌وگوش کاووس به کاووس نارو بزند. نمی‌شود که ساکت بمانی. حرف بزن همه‌کس بابا! زبانت را توی دهنت بچرخان! بگو! دهن باز کن! دهن باز می‌کنم. چشم پلیسه به دهن من است. دهن باز می‌کنم. چشم بازپرسه به دهن من است. دهن باز می‌کنم. چشم سوری به دهن من است. دهن باز می‌کنم. زبانم نمی‌گردد. نمی‌چرخد. حرف توی گلو  گوله می‌شود. می‌غلتد و با زهرآبه قاطی می‌شود. پایین می‌رود و بالا می‌آید اما بیرون نمی‌آید. سخت می‌شود و سرد می‌شود و می‌سوزاند. سخت شدم. سرد شدم. سوختم. پلیسه چشم برداشت. بازپرسه رو گرداند. سوری همین‌طور خیره ماند. همین‌طور زل زد. خِش‌‌وخُر از دهنم بیرون زد. سیا نمرده. لب‌هاش لرزید. نه نمرده کشته شده. سوختم. از سرما سوختم و سنگ شدم. بی‌جان شدم. تاروتارون شدم. نفهمیدم کی تاریکی پایین افتاد. کی زمین قیر شد. پاهام دیگر چرا نمی‌کشد؟ زانوهام دیگر نا ندارد. دست‌هام کرخت شده. پشتم دوتا شده. کتف‌هام از سنگینی تنش دارد از جا کنده می‌شود. نفس‌نفس می‌زنم. نفس می‌کشد؟ باید نفس بکشد. طاقت بیاور جان دلِ بابا! نفس بکش نفست قوت پاهام بشود! یک چیزی بگو صدات گرمم کند! می‌شنوی دارم باهات حرف می‌زنم؟ صدای گرگی را مگر نشنیدی؟ گرگی باز هم وَنگ بزن! باز هم واق بزن سیا صدات را بشنود! عوعو کن خنده‌ی کفتارها را نشنوم! این‌ها باز هم دوره‌ام کرده‌اند. این کفتارها را می‌گویم که راهم را بسته‌اند. نمی‌گذارند سیا را به دکتر برسانم. آل به جانم افتاده به کی بگویم سوری. تو گوشِت با من است؟ هیچ‌کس نداند تو یکی باید بدانی چه‌طور شد. چی شد خان‌کاووس بی‌کس‌وکار شد. چی شد کاووس بدترازکفتار شد. چی شد بابات لجن‌مال شد. خنگ و خر و خرفت شد. خواست شکار کند شکار شد. خواست حرف بزند لال شد. به خش‌‌وخر افتاد. صِدام را نمی‌شنوی سوری؟ سیا رفت؟ صِدام رفت؟ خفه‌خونِ مرگ گرفته‌ام سوری. بیا من را از این حبس دربیاور! من را از لانه‌ی این بخت‌برگشته‌ها بیرون بکش! نگو این‌ها به من شرف دارند! خودم می‌دانم. آدم‌کُش. خواهرکُش. زن‌کُش. جاهلِ جیره‌خورِ جاکش‌ها. کفتارِ کون‌لیسِ گرازها. این‌ها همه‌شان حالا به من شرف دارند. به کاووسِ پفیوز. به کاووسِ پیرِ بدترازکفتار. به کاووسِ پسرکُش. بگو این‌ها را سوری! بگو اما خلاصم کن! بگو اما نگذار خودم لاشه‌ی خودم را بخورم و بجوم و تف کنم! نگو پدر پسرکش قصاص نمی‌شود. بگذار قصاص من با خودم باشد. با همین کاووس خواروخفیفی که خودش هم مثل همین گرازها رذل شد. همین کاووسی که خودش با دست خودش خودش را به گه کشید. همین که دلش خوش بود پسرش را درداده و دخترش را هم پی خودش نکشانده. همین که غافل بود عاقبتش چی می‌شود. آخر این چه لعنتی بود چه نفرینی بود نصیبم شد سوری؟ کی کی  را شکار کرد؟ یعنی از این بدتر هم می‌شد سرم بیاید سوری؟ بگو حقم است که عقوبت بشوم سوری اما نگذار با حکم این گرازها تقاص پس بدهم. پسرم را کشتم. برادرت را کشتم سوری. نور چشم گل‌رخسار را کشتم. دردانه‌‌ی زمیندخت را کشتم. حالا چی؟ نگذار زجرکش بشوم سوری! زجر از این بالاتر که جگرگوشه‌‌ی آدم به دست خود آدم هلاک بشود؟ به دادم برس سوری! رحم کن! نبخش که بمانم و این‌طور بگندم. ببخش تا گندِ این لاشه این‌طور عذابم ندهد! باید از شر این لاشه خلاص بشوم. باید خودم کار را تمام کنم! بجنب کاووس! یک کاری بکن! کله تکان بده! تن لش را بگردان! رویت را بپوشان! چشم‌هات را ببند! نه ببین و نه بشنو! آره نبین! نشنو! نبینم رعنا! نشنوم رعنا! کله‌ام را محکم روی پستان‌هات فشار بده رعنا! سفت بغلم کن هول از تنم برود! بگذار گرمای پوستت سرما را از استخوان‌هام بیرون بکشد! بوی تنت گیجم کند! راه بده رعنا طوری چفت هم بشویم که آشوبم بخوابد! بگذار یادم برود که  نمی‌بخشدم رعنا. هر کاری کنم علی‌اکبرت نمی‌بخشدم رعنا. هر چی به شوهرت بگویم جوابی ندارد. آره می‌دانم که نمی‌بخشدم. نه کاری می‌کند. نه حرفی می‌زند. فقط مثل همان روز شکار زُل‌زُل نگاهم می‌کند. مثل همان روز طوری نگاهم می‌کند که یک پول سیاه بشوم رعنا. این را واسه‌ات نگفته بودم رعنا؟ نه که نگفته بودم. می‌گفتم پیش چشم تو هم یک پول سیاه می‌شدم. خب من پسر خان بودم. من تفنگ نو داشتم. اما او بود که شکار را زد و انداخت پیش پای من. زُل زد توی چشم‌هام و خوب که خوار شدم رو گرداند. آن روز راهش را کشید و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. حالا چرا راهش را نمی‌کشد برود رعنا؟ نگو که دیگر پا ندارد که راهش را بکشد برود! نگو که حالا که کنج اتاق عمارت اربابی ته باغ زمین‌گیر افتاده! این‌ها را به من نگو رعنا! تو که نمی‌دانی بین ما چی گذشته. آن روز که آمدی دفتر کارخانه وام بگیری یادت می‌آید رعنا؟ چشم‌های سیاهت دودو می‌زد. چارقد سفیدت از سرت افتاده بود. شکمت طوری ورقلمبیده بود که انگار وقت زاییدنت بود. گفتم این چندمی ا‌ست؟ گفتی دومی. گفتم شوهرت کجاست؟ گفتی رفته جبهه. گفتم اسمش چیه؟ گفتی علی‌اکبر. دروغ می‌گویم اگر بگویم سال ۶۱ دوزاری‌ام افتاد این علی‌اکبر همان علی‌اکبر سال ۴۱ است. غلط نکنم دیگر پاک از یادم رفته بود توی پانزده‌سالگی یک علی‌اکبری کنفتم کرده بود. همان وقت هم که یک بار بیشتر ندیده بودمش. توی رستم‌کلا پیچیده بود که یک بچه‌‌پاپتی که اسمش علی‌اکبر است روی خان‌کاووس را کم کرده. آن علی‌اکبر دیگر آفتابی نشده بود. انگار همان یک بار هم فقط واسه این پیداش شده یود که روی پسر بزرگ خانِ بزرگ را کم کند. وقتی تو گفتی علی‌اکبر رعنا من هیچ یاد بیست سال پیش نیفتادم. بعد از آن هم دیگر از زبان تو علی‌اکبری نشنیدم. علی‌اکبر تو هم پاک از یادم رفت. آن بار اول که کنج اتاق خان‌بابابزرگ بغلت کردم یادت می‌آید؟ تو خودت را کنار نکشیدی رعنا. اما لب‌هات تکان خورد. بناگوشت را ماچ کردم گفتم چی می‌گویی. گفتی علی‌اکبر. گفتم علی‌اکبر دیگر کیه؟ گفتی شوهرم. گفتم توی این یک سال که اینجایی که می‌گویی هیچ خبری از جبهه به‌ات نرسیده. خودت را طوری توی بغلم جا دادی که خیال کردم کل‌ورزا شده‌ام رعنا. اهلی شدی و رامم کردی. مرهم زخمی شدی که از گل‌رخسار خورده بودم. تو پناهِ من شدی و من پشتِ تو شدم رعنا. علی‌اکبرت هر کس که بود برای من فرقی نمی‌کرد. شهید اسیر مفقودالاثر موجی هر چی شده بود تا نبود باکیم نبود. تو که پاپی شدی پرس‌‌وجو کنم کردم. اسمش نه توی شهدا بود نه توی اسرا. اما ردش را که پیدا کردند پی‌اش را نگرفتم. به تو هم بروز ندادم رعنا. دیگر طوری به‌ات خو گرفته بودم که واسه‌ نگه‌داشتنت هر غلطی بکنم. به‌ات گفتم هیچ خبری ازش نیست رعنا. تو دیگر نه توی کارخانه کار می‌کردی و نه از ترس حرف مردم پا از باغ‌منزل بیرون می‌گذاشتی. گفتم فکر علی‌اکبر را از کله‌ات بیرون کن رعنا. تو هم دیگر حرفش را با من نزدی. خودم هم فکر پیداکردنش را از کله‌ام بیرون کردم. وقتی سروکله‌اش پیدا شد که دیگر باورم شده بود پیداش نمی‌شود. توی دفترم نشسته بودم که منشی آمد گفت آقا یک جانباز را آورده‌اند که سراغ رعناخانم را می‌گیرد. گفتم بیاورندش دفتر. انتظار داشتم علی‌اکبر تو را ببینم رعنا. وقتی آوردندش توی اتاق لال شدم. داغ شدم. یخ کردم. وارفتم. لمس توی صندلی چرخدار جاگیر شده بود. کله‌اش یک‌ور خمیده بود. سرتاپاش انگار جان‌وجنبش نداشت. فقط چشم‌هاش زنده بود. با چشم‌هاش حرف می‌زد. می‌گفت همان علی‌اکبر سال ۴۱ است. همان‌طور زل نگاهم می‌کرد که آن روز شکار نگاهم کرده بود. مات شده بودم. کجا فکرش را می‌کردم که بعد از بیست‌وسه سال پیداش شده تا بیست سال آزگار بین من و تو باشد؟ علی‌اکبر که نگاهم می‌کرد حرفی که توی کاسه‌ی سرم می‌چرخید این بود که دیگر رعنا بی رعنا. دیگر نمی‌توانستم بگویم شهید بود اسیر بود مفقودالاثر بود موجی بود. یک جانبازی بود که هوش‌‌وحواسش سرجاش بود. یک علی‌اکبری بود که تن لمسش را از جبهه کشیده بود آورده بود توی ملک من تا نگذارد نصفه‌شب‌ها بروم سروَقت زنش. آره رعنا علی‌اکبرت پایین عمارت افتاده بود تا بالاخانه‌ی خان‌بابابزرگ خلوت من و تو نشود. چهل شب دور خودم گردیدم و چرخیدم بلکه فکر تو را از کله‌ام بیرون کنم رعنا. نشد. شب چهلم خودت با پای خودت آمدی. عینهو گربه‌ی شب‌رو نرم از لای در اتاق من تُو خزیدی. عینهو شاخه‌ی تاک دور تنم پیچیدی. تو مثل گل‌رخسار خرابم نکردی رعنا. خوارم نکردی. با من ماندی. علی‌اکبر هم ماند. با ما ماند. بین ما ماند. بیست سال ماند تا نگاه کند من چه‌طور با هول و با حرص با زنش عشق‌بازی می‌کنم. بی حرف و خیره و از توی تاریکی اتاق خودش نگاه کند. با چشم باز زل بزند به تو که داری کنار نعشش بی‌صدا گریه می‌کنی. زل بزند به من که باید با دست‌های‌ لقوه‌گرفته چشم‌های میت را ببندم. چه‌طور باید چشم‌هایی را ببندم که هر شب پشت سر تو می‌آمد. تا پشت اتاق من می‌آمد. در عمارت را بستی رعنا؟ پشت سرت را پاییدی رعنا؟ صبر کردی خوابش ببرد رعنا؟ چفت پشت در راهرو را انداختی رعنا؟ هر شب که تو می‌آیی پیشم وهم برم می‌دارد. غلط نکنم با همان نگاه زل آن‌وقت‌هاش دارد از پشت پنجره ما را می‌پاید. پرده‌ها را کیپ‌تاکیپ می‌کشم. چشم‌ها از لای در زل می‌زند. در را می‌بندم. اتاق را تاریک می‌کنم تو باشی علی‌اکبر نباشد. برق چشم‌هاش توی تاریکی خط می‌اندازد. سفت بغلم کن رعنا! بگذار صورتم را لای پستان‌هات بپوشانم! تاپ‌تاپ قلبت را بشنوم. گرمای پوستت را به خودم بکشم. بوی تنت را فرو بدهم. بیا رعنا! توی همین سیاهی بیا! بوی پرک و گندِ بالش دماغم را پر کرده. گوش‌هام سوت می‌کشد. داغ می‌شوم. سرم گیج می‌‌خورد. چشمم سیاهی می‌رود. پوستم مورمور می‌شود. لرزم می‌گیرد. هاهاهاهاهوهوهوهو. هاهاهاهوهو. هاهاهووو. کفتارها دارند می‌آیند. توی دامشان افتاده‌ام. همین‌طور نزدیک می‌شوند. دارند دوره‌ام می‌کنند. راه دررو ندارم. دارند حلقه را تنگ می‌کنند. پس تفنگم کجاست؟ دست‌هام چرا خالی مانده؟ پاهام نا ندارد. یکی به دادم برسد! یکی بیاید خلاصم کند! بی‌شرف نزن! بی‌سروپا نزن! آخ سوختم! کجایی رعنا؟ پشتم هنوز می‌سوزد. زخم‌هام چرکی شده‌اند. زق‌زق می‌کنند. یک مرهمی بیاور واسه‌ام رعنا! طاقتم طاق شده. بیا ببین این کفتارها‌ی مرده‌خور  و گرازهای عمامه‌دار چی به روز خان‌کاووس آورده‌اند! پسر خانِ بزرگ رستم‌کلا را بگیرند. آن هم کجا؟ توی خود ولایت بی‌صاحب‌شده‌اش. ژ-۳ توُدست شاخ بشوند جلو ماشینش و دهنش را بو کنند! ببرندش آش‌‌ولاشش کنند و بیاورندش دمِ در باغ‌منزلش بیندازند! آره رعنا آن آخوند دیوثی که حکم داد همان روضه‌خوان مجلس ارباب ‌خسرو کیکاوسی بود. نتوانستم جلو زبانم را بگیرم و گفتم حاج‌آقا شما که پای محفل دودودَم ابوی بودید! گفت شصت‌تا می‌شود هشتادتا. ماموره بچه‌سال بود. گفتم پسر تو که هنوز شاشت کف نکرده می‌خواهی من را بزنی. گفت جزای هرکی شاش ارمنی بخورد شلاق است. جانور از دِهِ همان‌‌ ناکس‌هایی بود که شبانه ریختند با چماق دخل خسروخان را درآوردند. این‌طور می‌گفتند که همه‌ی آن‌هایی که چماق توی کله‌ی ارباب خسروخان کوبیدند از همان دهِ خودِش بودند. وقتی یک الف‌بچه‌ی یتیم را به قراری داده بودند ککشان هم نگزیده بود. چون که خب آن‌ وقت که خسروخان نبود و یک جغله‌بچه‌ی ریقو بود. پس چه بهتر که یک نان‌خور پاپتی از ده‌شان کم شد. اما تا که دامادِ اربابش شد و شد ارباب خسروخان کیکاووسی همه‌ی آن ناکس‌ها قوم‌‌وخویش شدند. خان‌بابابزرگ محل نمی‌گذاشت. نم پس نمی‌داد. کینه‌اش را به دل گرفتند. خدمتش رسیدند. تخم‌‌وترکه‌هاش از زن دوم و سومش این‌طور می‌گفتند. گفتند رعیت‌جماعت بوی انقلاب به دماغشان خورده بود. گفتند و منِ بَبو هم باور کردم. طول کشید تا دوزاری‌ام افتاد که خودِ این ناتنی‌ها با آن دهاتی‌ها همدست بودند. تا من برگردم خیلی چیزها را هپل‌هپو کرده بودند. زبانشان هم دراز بود. خرجِ خارج‌رفتنم بیشتر از سهمم بوده. نمی‌گفتند خان‌بابا‌بزرگ از ارث‌‌ومیراث مادر من بود که شد ارباب خسروخان. بی‌باباننه‌ی پاپتی دختر اربابش را گایید و شد دامادِ قراری. زنش را دق داد و شد ارباب‌خسرو. شد خانِ بزرگ. شد خان‌بابا بزرگ من و زادورودش از زن‌های عقدی و صیغه‌ای که روی مادر من آورد. من وصله‌ی ناجور بودم. تا بودم بچه‌ی مادرمرده بودم. موی دماغ خان‌بابابزرگ بودم. میان ناتنی‌ها هم ناخودی بودم. مادر جوانمرگ‌شده‌ام دختر رعیت نبود. از توی قنداق من خان‌کاووس‌ بودم. تهران‌دیده بودم. خارج‌رفته بودم. خان‌بابابزرگ را چماق‌کوب نمی‌کردند محال بود برگردم این درودهات. با همان برهوتِ نوادا اخت شده بودم. نه کسی بودم و نه کسی کاری به کارم داشت. با پولی که از خان‌بابابزرگ می‌رسید یک‌خط‌ درمیان کلاسی می‌رفتم و یللی‌تللی می‌کردم. ناغافل دخلش را آوردند و دستم خالی شد. هول برم داشت. گفتم می‌روم ارثم را می‌گیرم برمی‌گردم. برگشتم گیر کردم. گلوم گیر کرد. افتادم تُوی تور گل‌رخسارخانوم رعنا. باورم شد که جفتم را جسته‌ام. یکی به تورم خورده بود که عینهو خودم با پول بابا خوب چریده بود و ناغافل به خنسی خورده بود. خام بودم خیال کردم دروتخته با هم جورند. نبودیم. نبود. با من نبود رعنا. سوختم. مرهم بیاور رعنا! آخ پُشتَم! رفتند؟ کجا رفتند رعنا؟ خانوم و بچه‌ها رفتند تهران؟ خانوم صبر نکرد ببیند کی خلاص می‌شوم؟ مزخرف نگو رعنا! بگو چی گفت؟ وقتی خبر شد من را گرفتند چی گفت؟ از چی دررفت؟ از چی ترسید؟ جیپ من را وایستاندند. از تُوی ماشین من عرق بیرون کشیدند. من را شلاق زدند. خانوم‌بچه‌ها که جاشان امن بود. گذاشت رفت بچه‌ها را هم برد هیچ پیغام‌ پسغام هم واسه من نگذاشت؟ همین خانوم؟ این شد حرف؟ یعنی چی که بچه‌ها نباید می‌فهمیدند؟ مگر تُوی این خراب‌‌آباد دنیا نیامده‌اند؟ مگر همین‌جا بزرگ نمی‌شوند؟ نفهمند چی به سر باباشان آمد؟ آدم کشتم؟ دزدی کردم؟ عرق خوردم. خود شما خانوم عرق نخوردی؟ نمی‌خوری؟ من شلاق خوردم شما دررفتی؟ نگفتی هوچو می‌‌افتد میان دهاتی‌ها که زن خان‌کاووس خان‌کاووس را گذاشت رفت؟ حالا دوره‌ی خانی گذشته درودهات که سویس نشده. خان رفته آخوند آمده. خر رفته یابو آمده. زن و بچه‌هام بگذارند بروند رعنا تیمارم کند؟ آره بابا. آره دخترِ گلِ بابا. آره سوری جان. یک نخ سیگار آتش بزن بده دود کنم تا دود دلم را کسی نبیند. هیچ توی این سال‌ها لب باز نکردم. به کسی نگفتم. نگفتم گل‌رخسار همان وقت که کاووسِ شلاق‌خورده‌ را گذاشت رفت تهران خیانت کرد. همان وقت دستم آمد که با کی طرفم. دیدم دلش با من نیست. بهانه‌اش شما‌ دوتا بودید. خودش بود که ابا داشت. نمی‌خواست درگیر بشود. من کی بودم که بخواهد واسه‌اش مایه بگذارد؟ آلن دالون بودم که نبودم. اوناسیس بودم که نبودم. یک ببویی بودم که همان سفر سویس که اتفاقی دیدمش دلم لرزید. بعد که اتفاقی توی تهران دیدمش درجا ازش خواستگاری کردم. با خودم می‌گفتم هردو بچه‌پولدار بودیم و مفت می‌خوردیم و مفت می‌گشتیم و حالا هم هردو ناغافل مفلس شدیم. می‌گفتم این که باز هم اتفاقی به تور هم خوردیم لابد یک حکمتی دارد. مادرت پاک خودش را باخته بود سوری. از انقلاب وحشت کرده بود. توی این فکر بود هرطور شده برگردد اروپا. آمده بود سهمش را بگیرد غافلگیر شده بود. نه پول‌‌و‌پله‌ای مانده بود و نه پیزی کارکردن داشت. من خودم را نباخته بودم. از بی‌پولی باکیم نبود. کاری بلد نبودم اما چشم‌وگوشم باز بود. دیدم یک عده دارند دمشان را می‌گذارند روی کولشان از مملکت در بروند و یک عده هم دارند بارشان را می‌بندند. نگذاشتم ناتنی‌ها باغ‌منزل را که ارث مادری‌ام بود از دستم دربیاورند. توی همان خرتوخر انقلاب با دوزوکلک کارخانه‌ی تخم‌ مرغ یک طاغوتیِ زردکرده را از چنگش درآوردم تا بتوانم روی پا بمانم. گفتم تا گل‌رخسارخانوم چشم روی هم بگذارد کارخانه‌ی جوجه‌کشی را هم راه می‌اندازم. نه‌ونوُ توی کار آورد و وگفت درودهات زندگی نمی‌کنم. خانه‌ی دروس را از یک طاغوتی فراری دیگر مفت‌خری کردم. گفت اِل می‌خواهم و بِل می‌خواهم. گفتم هرچی می‌خواهی فراهم می‌کنم. نه من شوهر نبودم که عاشق بودم. طول کشید تا فهمیدم به چشم گل‌رخسارخانوم شوهرِ تدارک‌چی بوده‌ام. طول کشید تا دیدم دارم خودم را به گه می‌کشم تا خانوم از من آیا راضی باشد آیا نباشد. خیانتِ اولش با امید نبود. ملتفتی سوری‌جان؟ شما دوتا چارپنج‌ساله بودید بَرِتان داشت بُردِتان تهران تا بابای شلاق‌خورده را نبینید. آن سال هم که سیا توی راه افتاد توی رودخانه خانم میلش نبود از تهران بکند. می‌گفت موشک صدام به دروس چی‌کار دارد! همه‌اش دنبال بهانه بود تا می‌شود تهران بماند و آقابالاسر هم نداشته باشد. خر نبودم که نفهمم. پای خانواده در میان بود. خوش نداشتم مثل خان‌بابابزرگ یک لشکر ناتنی برای دوتا بچه‌ام درست کنم. مادرم از دست هووهاش دق کرد. گل‌رخسار هرچی بود مادر بچه‌هام بود. هردومان کج‌دارومریز می‌کردیم. با امید که سَروسِر پیدا کرد جوش آوردم. نه که جا خوردم که زنم به من خیانت کرده. واسه این بود که خیال می‌کردم آن امیدِ الدنگ رفیق من بوده. با غریبه رو هم می‌ریخت غلط نکنم این‌طور به‌‌اِم بر نمی‌خورد. با امید فرق داشت. بهِ‌ام گران آمد. بدطوری بددل شدم. می‌دیدم از هر طرف دارم زخم‌هایی می‌خورم که مرهم ندارند. می‌خواستم این زخم‌ها را هرطور شده بپوشانمشان تا جلو چشم نباشند. بایستی می‌رفتم توی پوست کرگدن سخت می‌شدم. یک شاخی هم باید واسه خودم پیدا می‌کردم کسی جرئت نکند یک پول سیاهم بکند. رانت که نداشتم افتادم روی خط پول‌درآوردن تا من هم شاخ‌دار بشوم. همین شاخِ پول بود که گل‌رخسار را هم محتاج من می‌‌کرد و بچه‌هام هم به چشم خان‌بابا به‌ام نگاه می‌کردند. فقط هم که شماها نبودید. از کجا معلوم که اگر بی‌پول می‌شدم همین رعنا هم باهام می‌ماند! همچین که دیدند دارم جوجه‌کشی و تولید مرغ گوشتی هم راه می‌اندازم گرفتندم. واسه این‌که حساب کار دستم بیاید و پام را از گلیمم درازتر نکنم شش ماه تبعیدم کردند نایین. بایستی خرفهم می‌شدم که فقط خودهاشان حق دارند بخورند و بچاپند. تبعید اول که  هیچ‌کدام از بچه‌هام را ندیدم. کارخانه خوابید. زونا گرفتم. نشد یک بار این زن سراغی از من بگیرد. عوضش سنگ‌های خودم را با خودم واکندم. دوباره با گرازها و کفتارها سرشاخ شدم دوباره فرستادندم نایین. تبعید دوم وقتی دیدم  تو یواشکیِ مادرت آمدی نایین من را ببینی خونم به جوش آمد. باید با گل‌رخسار هم سنگ‌هام را وامی‌کندم.  خیلی وقت بود که دیگر این گل‌رخسار آن گل‌رخساری که جانم واسه‌اش در می‌رفت نبود. فقط مادر دوقلوهام بود. حق‌‌وحقوقش هم سر جاش بود. با هرکی بود یا نبود به تخم اسب عباس. قمار می‌کرد یا نمی‌کرد به تخم اسب عباس. این‌ها گفتن نداشته سوری. تف سربالا بوده. به روی خودم نمی‌آوردم که بچه‌هام پریشان نشوند. تو که تنهایی و یواشکی آمدی نایین حالی‌ام شد که این زن دارد بچه‌هام را هم از من دور نگه‌می‌دارد. به تو چیزی نگفتم سوری. این را گفتم که به سیا بروز نده که آمدی نایین! به‌ات نگفتم از چشم مادرت من همیشه خودم بد بوده‌ام اما پولم خوب بوده. نباید هم می‌گفتم. حالا هم نباید این حرف‌ها را باهات بزنم؟ یا این‌که نباید چیزی را ازت بپوشانم؟ هیچ‌وقت چیزهایی را که دلم می‌خواست به مادرت می‌گفتم نگفتم. یک ‌وقت‌هایی کاسه‌ی صبرم لبریز شده و حرفی از دهنم پریده که یا رعنا شنیده یا تو. کس دیگری که نبوده. تا بوده هم حواسم جمع بوده پیش سیا بروز ندهم. خیال می‌کردم دلش را ندارد. گوشش را ندارد.  نمی‌خواستم تُوی گوشش بدِ مادرش را بخوانم. نمی‌خواستم بددلش کنم. پسر نبایستی از مادرش دل‌چرکین بشود. اگر بشود زود پشتش می‌شکند. دوروبر آدم یک قبیله هم که آدم باشد باز جای مادر آدم را نمی‌گیرد. تو شاهدی سوری. تا سیا اینجا بود به خودم سخت می‌گرفتم رعایت هردوشان را بکنم. بگو تو چه گناهی کرده‌ای که جور بکشی سوری؟ گناهت این است که تو مثل آن دوتا جاخالی نمی‌دهی؟ گوش‌هات را نمی‌گیری که نشنوی؟ چشم‌هات را نمی‌بندی که نبینی؟ تو چه گناهی کرده‌ای که هم داغ برادر ببینی هم دق مادر ببینی هم ننگ پدر ببینی. بیا خلاصم کن سوری! به تو بیشتر از هر کس دیگری بد کردم. بیا انتقام بگیر! پدر پسرکش لیاقت زندگی ندارد. دودلی  نکن! من گناه کم نکرده‌ام. فقط به تو و به سیا نبوده که بد کردم. نخواستم و بد کردم. به علی‌اکبر هم بد کردم. نخواستم و بد کردم. چرا چشم‌هاش را بستم؟ باید با چشم باز خاکش می‌کردم حالا زل می‌‌زد می‌دید توی چه هلفدونی‌ای افتاده‌ام. به زمیندخت هم بد کردم. می‌خواستم تلافی کنم. با هردوشان. خودش و خانومش از قِبل من می‌خوردند و کونشان را به من کج می‌کردند. سه ماه تبعید دوم توی نایین بس که توی خودم پیچیدم جانور شدم. همه‌اش تو فکر انتقام بودم. هردوشان به چشمم پتیاره شده بودند. با هم دست‌به‌یکی بودند. گل‌رخسار اگر آبجی تنی داشت این‌طور پشت نداشت. زمیندخت عینهو سگ به‌اش وفادار بود. زورم به گلرخسار نمی‌رسید به زمیندخت که می‌رسید. بیا به دادم برس سوری! بگذار حالا که توی کثافت غرق شده‌ام زهرابه‌ی این گناه  را هم پیش روی تو بالا بیاورم. تا این سنگ توی گلو خُورد نشود صدا بیرون نمی‌زند. بایستی بیرون بزند تا تو راحت خلاصم کنی. بایستی بگویم چی به سر تایه‌‌ات آورده‌ام. چه‌طور غول‌بیابانی شدم آن زن بیچاره را زیر خودم کشاندم. بگویم تا سرِسوزنی رحم به حالم نکنی. تا گند وجودم بیزارت کند. بگویم خطا بود. سرتاپای من خطا بود. غلط‌اندرغلط بود. بگویم کاووس سرتاپاغلط نه لیاقت زندگی دارد نه لیاقت مرگ. آن خان‌کاووسی که به جربزه‌ی خودش می‌نازید خُوردوخمیر شد. آن خان‌بابایی که خدا را بنده نبود خاک شد. خراب شد. با کفتارها کاسه‌یکی شد و خودش هم کفتار شد. رفت گراز بگیرد و خودش هم گراز شد. هاهاهاها! هوهوهوهو! آمد. گراز آمد. هیس‌س‌س! هووش‌ش‌ش! هِش‌ش! خش‌ش! خش‌ش! خش‌خش برگ‌ها. ش‌ش‌ش‌ش! شکار! دلم تپید. گوشم شنید. چشمم ندید. دست جنبید. انگشت ماشه را کشید. آخ! خون توی رگ‌ها یخ بست. یخ بست. یخ بست. سَد سال. هزار سال. سَدهزار سال. سرما. سوز. بیا خلاصم کن سوری! خلاصم کن بگویم آخ! همان‌طوری که سیا گفت آخ. شب بود. سرد بود. آخ قدِ یک آه بود. آه بود. بالا آمد. بیرون زد. آه‌ه‌ه‌خ! سوخت. زخم زد. خاموش شد. بیشه از صدا افتاد. زمین یخ زد. زمان ایستاد. زمین و زمان یخ‌بندان شد. زمهریر. سَدهزار سال سکوت. سدَهزار سال سیاهی. گرگی ونگ زد. صدا از ته باغ  بلند شد. از سیاهی گذشت. توی بیشه پیچید. یخ را شکست. تکانم داد. از جا پراندم. نعره زدم. سیا! با سر و با دست و با پا شاخه‌ها و بوته‌ها را کنار ‌زدم. ‌دویدم. ‌افتادم. بلند ‌شدم. ‌دویدم داد ‌زدم. سیا! سیا! سیا! صدا برمی‌گشت. با واق‌واق گرگی قاطی می‌شد. با سروصدای بیشه یکی می‌شد. بالای سرش که رسیدم خشکم زد. عوعوی گرگی خوابید. سیابیشه ساکت شد. قاه‌قاه کفتارها به هوا رفت. چرخید. گردید. هاهاهاهاهوهوهوهو! هاهاهاهاهوهوهوهو!هاهاهاهاهوهوهوهو!

 

*آن‌چه خواندید فصلی بود از رمان “کمین بود”

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲