دو شعر از جمشید شیرانی
دو شعر از جمشید شیرانی
همگام
برای ح. ب.
با دوست پا به راه می نهم
هر گام پهنه ی آرامشی است
به وسعتِ انزوا
بی آن که خیال از جاده بگریزد
در جستجوی دوست.
با دوست ره می سپرم
و دل
خسته نمی شود
از این همه پیچ و خم
که پای را می آزماید
و مِهر را مَحک می زند
به نوک خاره و تیغ تاغ.
با دوست در سفرم
و پخته می شوم
در گرمی حضور بی غشِ او
که آتش دل سوزِ مِهر را
می افروزد
به محضری
که پناه است و
تن پوشِ ملال.
سخنی نیست
و نه تک سرفه ای
کالبدِ تنهایی بر نیمکت لمیده است
و
این پرسه را
دیگر باره درنگی نیست.
شبانه
در دل این شب
چیزی است به غیرِ ظلمت،
از جنسِ صدا،
که جان را سبک فرا می خواند
به سایه روشن های شگرف.
از این ظلمت
سایه ای می زاید به هیبتِ جادو
و سِحر
از پیکرِ خود جدا می شود
تا سِحرِ ناب،
سِحرِ بی غش.
صدا،
می پیچد افتان و خیزان
در معبرِ تیره
و
می خواند وردی
که دعا نیست،
بل کلامِ جادوان است.
و بعد
در سپیده دَم
لب فرو می بندد و
خاموش می شود
تا همه گوش باشد.
آن گاه،
دریا همه ساحل است و
قایق بی بادبان
در سکونِ دریا
میخکوب مانده است.
از پشتِ بام
هیچ جا را نمی توانی دید.
تا چشم کار می کند
سکوتِ دریا است.
تا
دوباره شب، شب شود
و
دریا صدا شود
و
قایق
زنجیر بگسلد
و
قایق ران
آوای سحرآمیز پریانِ را
پیجو گردد
در رفتاری موزونِ.
در دل این شب
همه چیز
از جنسِ سرود
است.