احمد خلفانی؛ داستان کسی که رفت

احمد خلفانی؛

داستان کسی که رفت

آن‌ روز که بی‌مقدمه راهش را کشید و لنگان لنگان رفت، احساس کردم داستانی دنباله‌دار ذهنم را مشغول می‌کند. پنداری که همه چیز با رفتنش شروع شد. می دانستم که معنای حضور گاهی در رفتن است، در نبودن. همان‌جا روی تخته‌سنگی نشستم و شروع کردم در موردش نوشتن. اولین جمله‌ی داستانم این بود: “آن روز راهش را گرفت و بدون خداحافظی رفت. پاهایش می‌لنگیدند، کمرش خمیده به نظر می‌رسید، موهایش…” و جمله‌های دیگر از پی آن آمدند.

آن روز حتی نیم‌نگاهی هم به من نینداخته بود و من نمی‌توانستم تشخیص بدهم که با من حرف می‌زند یا با خودش. گفته بود: “در مورد این ارواح از هم جدا افتاده می خواهی چه بنویسی؟ مطمئن باش که انسجامی نخواهد داشت. ما بر ویرانه‌ها زندگی می‌کنیم و هر کدام‌مان جویبار حقیری است که به جایی نمی‌ریزد. خوب نگاه کن، هرکسی وارد سوراخ موشی می‌شود و درگیرِ خرده‌ریز‌های زندگی خودش است. نویسنده می‌کوشد این خرده‌پاره‌ها را جمع‌و‌جور کند و به این مجموعه‌ی ازهم گسیخته سروسامانی و شکل و شمایلی بدهد. فقط در این حالت است که می تواند از میان خرابه‌های برج بابل کمر راست کند.”

طوری از برج بابل صحبت می‌کرد انگار که از روح خودش حرف می‌زند. یا از خانه‌ پدری‌اش. خانه‌ای که نساخته ویران شده بود. داستانِ برج مشغله‌‌ی همیشگی‌اش بود، داستانی تمام‌عیار و درعین‌ حال ناتمام، تلاشی شکست‌خورده برای همیشه. می‌گفت: «هر کدام از ما تکه‌هایی از آن برج خراب‌شده را در خودمان حمل می‌کنیم و حالا امکان رسیدن به موعود از تمام ساختمان‌های عمودی و بلند که امروزه روز شبیه برج می‌سازیم، گرفته شده است.”

با خودم فکر کردم که داستان، برعکس، با انهدام برج بابل شروع می‌شود، همان‌طور که داستان تخیلی آدم و حوا نیز با تبعید از بهشت آغاز شده است. پیش از آن داستانی نبوده است. هیچ چیز نبوده. همه داستان‌ها با تبعید و خرابی شروع شده‌اند، با خروج از بهشت. با خروج از هر جا. با رفتن و تکه‌تکه شدن. هیچ بعید نیست که تمام جهان با یک خرابی آغاز شده باشد. یک انفجار هولناک. مفهوم و معنای برج بابل در همین ناتمام‌ماندن است، در ویرانی. وگرنه تا به حال به طور کامل از خاطره‌هامان زدوده شده بود، تا سنگ آخرش.

منتظر بود چیزی بگویم. گفتم: “وقتی برج فروریخت، به این فکر افتادیم که از آن پس بناهای افقی بسازیم. ولی بعدها، وقتی خاطره انهدام را آگاهانه یا ناآگاهانه تا حدودی از ذهن‌مان زدودیم، همه چیز از نو شروع شد. از اول شروع کردیم به ساختن ساختمان‌های عمودی ، عین برج بابل.”

به آسمان‌خراش بدقواره روبه‌رویم اشاره کردم.

خیلی آرام، طوری که به‌ سختی می‌شنیدم، گفت: «تلاشی تازه!”

به طعنه گفتم: “تلاشی تازه و شاید بی‌فایده. ولی نتیجه‌اش را می‌بینی.”

باز سرفه‌اش گرفت، دستمال چروکیده‌ای از جیبش درآورد، به بینی‌اش مالید و ادامه داد: «مردم، آن وقت‌ها که به فکرساختن برج بابل افتادند، با زبانی مشترک آغاز کردند. ولی بعد از ویرانی برج و آن فروپاشی بزرگ، هرکسی زبان دیگری یافت. نوعی لکنت عمومی. امروز هرکسی به سبک و سیاق خودش حرف می‌زند، حتی پیش از گذاشتن نخستین سنگ. منظورم را می‌فهمی؟ انهدام و زوال، امروزه روز، پیش از ساختن شروع می‌شود. پیش از گذاشتن اولین سنگ. وقتی انهدام پیش از شروع باشد، امید نجاتی نیست.”

گفتم: “فاجعه‌بار است.”

حرفم را تکمیل کرد: “مرگ‌بار است.”

می‌دانستم اغراق می‌کند. از نظر من مسئله به اندازه کافی فاجعه‌بار است و نیازی به اغراق نداشت. اما او به وضوح اغراق می‌کرد. در ادامه‌ی حرفش گفت: “فروپاشی در هر سنگی منتظر ماست.”

با گفتن این جمله، بدون این‌که نگاهم کند، راهش را گرفت و رفت. می‌لنگید. کمرش خمیده به نظر می‌رسید. جنگ، انفجار، مرگ و سیاست او را به این نقطه‌ی دنیا پرت کرده بود. می‌دانستم که مورد او استثناء نیست؛ در حقیقت هیچ‌‌کس، هیچ‌کس در خانه خودش نیست. هر کسی به جایی پرت شده است. به راستی چه کسی می‌تواند در مورد این ارواح فرسوده و پریشان، این ارواح جدامانده از زندگی، این ویرانی‌ها و ازهم‌گسیختگی‌های درون بنویسد؟ گفته‌ی او را چند بار پیش خودم مرور کردم: “آدم وقتی خرابه‌ها را می‌بیند، وقتی ارواح پریشان را می‌بیند، آیا می‌تواند داستانی بنویسد که لازمه‌اش پیوستگی و درهم‌تنیدگی است؟”

جوابی به ذهنم نمی‌رسید. شاید حق با او بود.

در هوای صبح‌گاهی صدای سرفه‌اش را هنوز می‌شنیدم. با سرفه‌هایش انبوهی از پرنده‌ها را بیدار کرد که بالای سرش روی درخت‌ها در خواب بودند و روز هنوز برایشان شروع نشده بود. من البته می‌دیدم که روز به عیان شروع شده است. اشعه‌های ناپیدای آفتاب را از پشت ساختمان بدقواره روبه‌رویم حس می‌کردم. ولی نور نیز اشیاء را به هم پیوند نمی‌داد، بلکه برعکس، آنها را در عزلت و تنهایی‌شان به نمایش می‌گذاشت. انگار که کارِ نور همیشه همین بوده باشد. حتی خورشید هم تنها بود و روشنائی‌اش از حاشیه‌ها و سطوح می‌گذشت و به درون نفوذ نمی‌کرد. هیچ امتدادی در کار نبود. و او که جدا از همه‌کس و همه‌چیز بود، حالا هم تنهاتر از همیشه، در نور صبح‌گاهی، با سرفه‌هایش دور و دورتر می‌شد. موهای کم‌پشتش را هنوز می‌دیدم. و همان‌طور که دور می‌شد سایه‌‌ی تک و تنها مانده‌اش در درونم روشن و روشن‌تر می‌گشت. درست همان موقع چیزی شبیه شروع یک داستانِ دنباله‌دار درونم را روشن ‌کرد. احساس می‌کردم که آن‌چه در من است تکه‌ای تاریک یا روشن از همان برج ویران‌شده قدیمی است. تکه‌ای جداافتاده و بی‌ارتباط با دنیای بیرونم. و حتی بی‌ارتباط با آن برج افسانه‌ای. هر چه بود، نشانه‌ی نرسیدن بود. برگ‌هایی افتاده از درختی که دیگر نیست. ولی همان هم برای ادامه غنیمتی بود، همان پرت‌شدگی، همان افتادن و نرسیدن. همان رفتن، یا حتی نرفتن.

ولی این بار می دانستم که از هر سمت برویم باز هم به هم می‌رسیم، از این طرف یا از آن طرف ویرانه، فرقی نمی‌کرد. انتها به ابتدا می رسد و تکلیفِ ابتدا بدون انتها نامعلوم است. سایه‌ای که از او در درونم مانده بود از خود وی واقعی‌تر بود. او با این سایه شروع می شد و ادامه می یافت. در همان سرفه‌ها تمام می شد و به نقطه آغازینش برمی گشت. داستان از همین جا شروع می‌شد. داستان کسی که رفت.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲