جواد مجابی: در عالم رضا اژدهایی است که آن را یقین خوانند
جواد مجابی:
در عالم رضا اژدهایی است که آن را یقین خوانند… (۱)
در مجلس نکوداشت شاعر و نویسنده، آینه بیشتر به کار میاید تا تیغ جراحی، به ویژه که نویسنده خود در سراسر عمر به جراحی بی محابای فرهنگ و جامعه عصر خویش اهتمام داشته است. اما این آینه تصویر پرداز تعارف آمیز از یک دوست نیست، در کار بازنمایی نقش موثر یک روشنفکر امروزی در تحول فرهنگی جامعه خویش است و شاید جهان.
دکتر براهنی یک روشنفکر فرهنگی است که به نقد خردورزانه وضعیت فرهنگ و هنر عصر خود میپردازد با این امید که ساختارهای کهنه را بشناسد و فروکوبد و به معماری جدید خلاقیت ادبی رهنمون شود. اما در کشور ما روشنفکر فرهنگی وظیفه اش به تکاپوی تخصصی در عرصه فرهنگ محدود نمیشود. شبکه درهم تنیده فرهنگ و سیاست، در کشورهایی چون ایران، به گونه ای عمل میکند که روشنفکر و مردم، هیچکدام هنرمند را فارغ از سیاست و تاثیرگذاری اجتماعی، به رسمیت نمیشناسد. از او همه چیز میخواهند: شعر و داستان خوب، مقالات راهگشا، کارشناسی آسیبهای جامعه و درمانهایش، مبارزه اجتماعی به مثابه یک فعال حزبی و تحمل عواقب آن از زندان و تبعید و در آخر به قول نیما مقامی شبیه شهادت. این چگونه میتواند میسر شود مگر به معجزه و براهنی از این معجزه کاران است چنان که شاملو و ساعدی بودند و معدودند آنان که چنین جربزه ای دارند. آینه را چه روبروی یکی از کتابهای براهنی بگیریم، چه رویاروی زندگی اش، تفاوتی ندارد. براهنی توانسته است آنطور که زندگی میکند بنویسد و آنگونه که در عالم نوشتن آرزو کرده زندگی فردی و اجتماعی خود را در متن فعالیت تاریخی مردمش حرکت دهد. چهل سالی که او را میشناسم و از دور و نزدیک مدارهای ذهنی و جنبش فرهنگی ــ اجتماعی او را رصد کرده ام به من این جرات را میدهد که در این سالهای خروج از میکده با تاملی بیشتر به دورانی بنگرم که براهنی در آن غالبا یک آغازگر پیشتاز بوده است.
او آغازگر بوده در نقد مدرن ادبی. آغازگر است در عصیان علیه شعر مرسوم نیمائی. به سنت هدایت، رمان نویسی بی پروا شد که به پر و پای تابوهای سیاسی و اخلاقی ابد مدت پیچید. از معترضانی است که در فعالیت های فکری ــ فرهنگی کانون نویسندگان در هر شرایطی به گونه ای رادیکال عمل کرده. از پیشتازان ادبیات متعهد بوده که صدای قلم خود را با سکوت خشمگین جامعه بی صدا شده، گره زدند و چندان در این دایره حفاظت شده پیچ و تاب خوردند که آن گره خفت گلویشان شد.
دکتر رضا براهنی پدر و در عین حال پسر جنبش نقد ادبی نوین ایران است. پدر است و آغازگر یک نهضت جدی که از دهه چهل، ادبیات را گوهر زندگی فردی و اجتماعی میدانست: درگیر با وضعیت فعلی روشنفکر و مردم، جراح جراحتهای پنهان زیر پوستوار سنت و آیین، بی تاب جستجوی برونشد از موقعیت بسته اختناق، طرح انداز بی پناهی معصوم آدمی در دایره وهن و بهره کشی و مفعولیت تاریخی. بدینگونه او فاصله گرفت از شیوه مرسوم منتقدان ادبی قبل از خودش، که ادبیات و هنر را امری میدانستند منتزع از مسائل اجتماعی و تاریخی. صرفا مبتنی بر تک گویی مستبدانه به صورت تحمیل اصول یک سویه اخلاقی، خیال بافتن بی ریشه و اندیشه، یا فاضل نمایی و لفظ پرستی پوک معنا. من از آن به عنوان نوعی «رمانتیسم کبود دهاتی» نام میبرم که دوره ای بوده پر از سوزناکی های احساساتی، «من و او» جویی های بی رابطه با ما و دیگران، غلیان ابتدایی عواطف و اوهام که خاص جامعه بسته قبیله وار است، که متاسفانه در ربع قرن اخیر، دوباره سر و کله اش از پس چینه های عتیق ظاهر شده و چه گرد و خاکی در کوچه ما میکند. براهنی در عین حال پسر جنبش خود ساخته است، چون هنوز بی تالی، با جوششی جوانانه، کاشف گستاخ آفاق ادبیات امروز است. در دو زمینه متفاوت نقد دانشگاهی و نقد رسانه ای، چهار دهه فعال بوده، با آگاهی از ریشه های فرهنگ بومی و شناخت فرهنگ جهانی ــ که کاری چندان آسان نیست و به صورت آرزو برای رقیبانش به جا مانده ــ کوشیده است تا سمت و سوی ادبیات جدی تر را ترسیم کند و خود در نوک پیکان نوذهنی و نواندیشی، در قلب معرکه ادبیات اجتماعی حرکت کند.
او برای «نو شدن» همواره بیقرار بوده، از جوانی تا امروز. در نیمه راه مسیر تجدد ایران زاده شده و نو شدن برای او به آیینی تخطی ناپذیر بدل گشت. حضور اندیشه های جامعه گرا در تربیت این نسل، سنگ نشانه ای راه نما بود. او مانند هم نسلانش از «نوگرایی» شروع کرد، اما در پیروی تجدد عادت شده نماند. خطرها کرد تا ذهنش را با هر چه خلاف عادت و نامنتظر است سرشار کند و در آن معرکه از پرده دری نپرهیزد. از «نواندیشی» که تفکر میاورد و روشنفکر میافریند صعود کرد به مرحله «نوذهنی». نوذهنی همان است که هر آفرینشگر بزرگ لازم دارد: ذهنی که کمپوزیسیون اش نوشده، فراهنجار و بی پروا گشته، صافی تقطیر کننده جهان شده که دنیا از آن به هر صورتی عبور میکند و از خود رسوبی به جا میگذارد که ترکیبی از سرگذشت فردی و سرنوشت جمعی و بازتابهای روزگار است. از این نو ذهنی هر چه صادر شود نو است. دیگر کار نو، عمدی و ارادی نیست، نویی کارکرد اصلی این ذهن شده است. در قلمرو نوشتن (شعر ــ داستان و رمان ــ مقاله) هر چه از این جان بی ترس و بیم بر آید در متن معاصر بودن فرد با جهان و روزگارش فراهم آمده، سندی میشود از یک دوره در پرونده تاریخ. انسان آفرینشگر بدینگونه با تلاطم اژدهایی در رگان خویش، نفس میکشد، عالم رضا ــ که خلاف نامش پر از نارضایی است ــ شوخ چشمانه اژدهایی به دنیا آورد که هژده هزار کویر و کوه را پیچ و تاب زنان طی کرد تا دنیا را به کام درکشد، در این خوف و خطر هیچ مطلق و یقینی را تاب نیاورده، در مکاشفه جهان حقیقتا سرگردان هر کجا شده است. برده ی یقین نشد و تسلیمِ آداب، این عصیانگر.
علاوه بر منتقد بودن او نظریه پرداز ادبی هم هست. نقادی مداوم او از اوضاع و موقعیت فرهنگی، که از مجله فردوسی شروع شده و در غالب نشریه های ادبی مستقل ایران تداوم داشته، خاصه در جهان نو و دنیای سخن و آدینه و تکاپو و در جنگها و فصلنامه های ادبی ــ همواره تصویری از یک منتقد رادیکال و پیگیر فعال جریانهای ادبی و فکری را پیش چشم میاورد که از رویکردهای مترقی آفرینشی و پژوهشی جهان زودتر و بیشتر از دیگران اطلاع دارد، کارهای ادبی ایران از شعر و قصه و مقاله، همه چیز را میخواند و مواظب اوضاع جاری است. هر جا فساد و انحرافی سراغ میکند، بمب های دست سازش را پرتاب میکند و در این کار رفتاری چریکی دارد. فرق نمیکند که حریف او فریدون مشیری باشد یا قطب زاده، که هیچ ربطی و نسبتی با هم ندارند، اما جهت گیری منتقدِ شورشی، عصیانِ کوبنده ی اوست در قبال هر تثبیت کننده ی وضعیت فرهنگی یا اجتماعی، که جامعه را به ایستایی ذوق و فکر فرا میخواند. خب،آدم شورشی نان کارش را نمیخورد، تنها چوب کارش را میخورد.
نقد او ناگزیر درآمیخته با پیشنهاد نظریه های ادبی است به دلیل این که مخاطبان غالبا از آن نظریه ها آگاه نیستند. منتقد میخواهد معیار دقیق ادبی و ملاک اندیشگی بدهد تا نقد آثار، نمایانگر سلیقه فردی نباشد و روی پایه ای تحلیلی، استوار بایستد.
معترضه ای بگویم که طرح نظریه های جدید ادبی که در کار براهنی «ایرانیزه» شده و مصداقهای ایرانی اش مطرح گشته است، بیشتر به کار او آمده تا مقلدان آرای او. او که به مبانی نظری قضایای طرح شده اشراف دارد، با ظرفیت آفرینشگری ریشه دارش میتواند هر چشم انداز مطلوبی را از آن خود و درونی ذهن اش کند، چنان که در «آزاده خانم» نویسنده توانسته است نظریه های مدرن و داده های جهانشمول ادبی را در روند کار خلاقه از آن خویش و ذاتی اثرش کند و با آن پرسپکتیو پیچیده، ترکیب بند کار خود را چنان هماهنگ سازد که گمان نمیرود آن همه شیوه گری شوخ چشمانه، به عمد در رمان راه یافته باشد. معرفت روندی اکتسابی است، اما انتقال شعور کاری چندان آسان نیست. آداب دانی جداست از حد سوخته جانی، مریدان ذوق زده شدند. دیدیم بسیار کسان که از کلاسهای ادبی پس از انقلاب در آمدند با آسان گرفتن کار ادبیات و نوعی شتاب زدگی در فهم فرهنگ، با سرمشق نظریه های ادبی داستان و شعر نوشتند و غافل که داستان و شعر خلاقه است که نظریه های ادبی از آن میزاید. فضا آماده برای رواج میانمایگی بود و دوستان هم در بازی حذف فرهنگی، همدست کارگزاران فرهنگی شدند. سواد که به جای قریحه و خلاقیت نمینشیند. وگرنه چه آدمی تواناتر از فروزانفر به ادبیات ایران، بعد بنگرید به شعرهایش. البته عاقلان دانند که بیسوادی هم توجیه کننده ی نبوغ نیست.
براهنی در دو زمینه نقد شعر و ادبیات داستانی با انتشار هزاران صفحه، جغرافیای ادب امروز ایران را با دقت و دلسوزی کاویده است و با صدها نوار سخنرانی که در انتظار کتاب شدن جایی پروانه میشود، به تحلیل ادبیات جدی جهان پرداخته است. منتظر نمانده که فضای فرهنگی ساکن پیرامون، فعال و مستعد شود، بلکه کوشیده تا با دینامیسم ذهنی اش، فضای راکد را به جنبش درآورد و جدی و حیاتی بودن ادبیات را، امروز ضروری بشناساند. مشکل روشنفکر ایرانی این است که فضای فرهنگی ــ فکری محیط نسبتا ایستاست و ذهنیت روشنفکر نسبتا پویا. اولین تعارض از این تفاوت ریتم ناشی میشود. آهستگی جامعه پیر با شتاب جوانان برخورد میکند به جای این که یک برآیند هارمونیک پدیدار شود حادثه به شکست نیروهای درگیر و خرد شدن چیزی که معمولا جمجمه روشنفکر است پایان میگیرد.
در داستانها و شعرهایش او به خرق عادت و کشف دنیای نامنتظر و شوک آور میکوشد و این رفتار شورشی را با خشمی پایان ناپذیر علیه جهان کهنه و آداب آن پی میگیرد. عصیان او که از شعرها شروع شده بود سال ۴۹ با نوشتن «روزگار دوزخی آقای ایاز» که من بعدها یکی از خوانندگان نادر متن فارسی اش بودم ــ به بخشی از منحنی ادبیات تابو ستیز ایران رسید که از قدما جز عبید (در اخلاق الاشراف) و از معاصران جز هدایت (در توپ مرواری) هیچکس بدین بی پروایی با ریاکاری عمومی نجنگیده بود. ریا بدان معنا که خاص و عام، شنیع ترین اعمال را به رغبت و لذت تمام البته دزدکی و دور از نظر محتسبان عصر، مرتکب میشوند و از این فضایح و قبایح خود کک شان هم نمیگزد، اما اگر دیگری همان عمل ــ از شکنجه و قمار و زنا گرفته تا بهره کشی و ستم پذیری و بلاهت شعاری ــ را انجام دهد سعی میکنند یک دور «اخلاق ناصری» بر او فرو خوانند. ادبیات که مجیزگوی هیچکس نیست، تنها قلمرویی است که در آن با ریای خود و دیگران بی محابا تا اعماق این شناعت رفتاری و خودفریبی احمقانه برخورد میشود. براهنی در آثارش به پرده برکشیدن از چنین رسوایی فردی و جمعی دست میزند، از منظر تاریخی به اخلاق عصر خود میشورد.
بعدها در «ظل الله» و «آزاده خانم» این فاش گویی که رنگی از رنجش و زخم های روح داشت، کل تاریخ خونبار آکنده از حماقت و تجاوز و جنون به محاکمه کشیده شد بی آنکه شاهدان معرکه ی امروز، جواز بیگناهی گرفته باشند. ذهن آوانگارد بیرحم است در داوری به خود و دیگران، در پس این بیرحمی ظاهر، همدلی نشسته به مصیبت مشترک.
«نوآور» در جامعه کهن، میخواهد «پرومته» باشد و محبوب در تاریکی نشستگان منتظر آتش، اما چون خلاف عادت و آداب عمل میکند مطرود میشود و نفرین زده. دو شقه میشود، یک پاره انسانی ضعیف تر از اشک از فرط شفقت به مردمان و یک پاره ابلیس گزند دیده از روابط واپس مانده، پس تیغ آبدیده از کینه شده نسبت به پادشاه شب. این نیست که شاعر خشماگین همیشه با عنوان، «موجود زیرزمینی» بگوید:
«من سرطان تاریخ هستم / مرا میکوبند، میزنند، لعنتم میکنند و آخر سر/ شرم را کم میکنند/ ریشم را در اعماق دوزخ گرو گذاشته ام/ خارهای سمی قلمم، دستی را که به سویم دراز شود، خواهد گزید/ من برای کتابهای درسی مدارس و دانشگاهها/ ساخته نشده ام/ اگر آرزوی دیدن مرا دارید/ از بالای «اورست» در اعماق یک چاه نفت نگاه کنید/ کبریت را پایین بیندازید/ تا دنیا را به آتش بکشم.» (کتاب «ظل الله» ص ۱۲۴)
به رغم زخمهای خونچکان روحش از دوست و دشمن، گاهی چون آهی سبکبار، شاد خوی و رفیق است، در همدلی با رفیقان سنگ تمام میگذارد، همچنان که در دشمنی با معاندان، شهروندی این همه دوستدار آرامش و زیبایی و صلح و این همه محروم از آن:
«امروز بوسه های تو یادم آمد/ در این زمین زیبای بیگانه/ و کاکل کوتاه موهایت کوتاه؟ یا بلند؟ یا فرق باز شده از وسط؟ یادم نیست/ دستهایت/ و شانه هایت/ و آن مورب نورانی از چشمهایت/ چیزی میان مشکی و عسلی و خرمایی/ بی جنس؟ انگار با تمامی جنسیت ها یادم نیست/ اینها تمام حافظه ی من نیست/ تنها اشاره هایی از فاصله ست/ مجموعه های فاصله ها یادهای تست یا یادهای شما؟ یادم نیست./ آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟” (ص ۶۲ از “خطاب به پروانه ها”)
او نویسنده ای است که ریتمی پرشتاب و نفسگیر دارد انگار پانصد صفحه کتاب را یک نفس نوشته باشد. به هنگام سخن گفتن، در خطابه، دیگران را شنواتر و اندکی الکن میکند. براهنی بی آن که خود بخواهد از ذهن خود جلو میزند و از خویش به حیرت میافتد.
توفنده، هیجانی، خردورز و نترس است. بیشتر از عاقل بودن، مجنون شدن را دوست دارد در کار نوشتن. هر چند در زندگی روزانه اش هم عافیت اندیش نبوده و عاقل نشده حتی با زندان و تبعید. از این نظر او چون یک عارف باستانی است، با سلوکی چون بایزید.
تخریب بنیادهای عادت شده، درگیری با اسلوبهای نا انسانی، نفی ارزشهای جامعه پیرسالار، همراه شدن با حرکتهای جسور و فراهنجار، طرح شوخ چشمانه ی آتش انگیزی در خیمه های کاغذین، سلطه زدایی فرهنگی و استبداد گریزی ذاتی، اینها فضائل عام جامعه روشنفکری نسل ماست که براهنی در جا انداختن این اخلاق جدید، سخت موثر بوده است.
او در کشمکشی اجتماعی، با دفاع متهورانه از نظام مرتبط ادبیات انسانگرا و صلح اندیش خواهان استقرار فضای دموکراتیک مبتنی بر آزادی اندیشه و قلم و بیان شد، کارش و هدفش در این چهل پنجاه سال قلم زدن و مبارزه سیاسی تمام نشدنی و همکاری با نهادهای آزادی بخش ایرانی و جهانی، آزاد کردن ذهن و زندگی خود و دیگران از قیود جغرافیای ترس و ستم بوده است. به جای نصیحت و بحث در این برهوت شرارت، بیشتر نعره زده است. فکر میکردیم اینان گرانگوش اند و نمیشنوند، اینان گرانجانند و نمیخواهند بشنوند.
تهران ۲۲ خرداد ۸۴
در عالم رضا اژدهایی است که آن را یقین خوانند که اعمال هژده هزار عالم در کام او چون ذره ای است در بیابانی. ذکر حسین منصور حلاج در تذکره الاولیا.
و من میگویم در عالم این «رضا» اژدهایی است که آن را شک و هراس مدام به تلاطم در آورده.
متن سخنرانی جواد مجابی در مراسم بزرگداشت دکتر رضا براهنی
۲۵ جون ۲۰۰۵ ــ دانشگاه تورنتو
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲