پوریا صالحی تبار:              زنجیری‌ها   

پوریا صالحی تبار:             

زنجیری‌ها                    

 

خیس از باران، دقیقه‌ها بود که می‌دویدند. دستِ آزادشان یکی بر پهلو و دیگری بر کمر قرار داشت.
در ابتدای جنگل تخته‌سنگی خودنمایی می‌کرد. ایستادند، زنجیر را بر آن گذاشتند و با قلوه‌سنگ‌هایی بر آن کوبیدند. اما محکم‌تر از آن بود که پاره شود. بلند شدند. دورتر چند کلبه‌ی روستایی دیده میشد. دودی خاکستری از دودکش یکی از آنها گرگ و میشِ آسمان را به دو نیم می‌کرد.

مهدی که قدی بلندتر داشت و استخوانی بود به دشت متمایل شد اما ژیوار ایستاد. زنجیر کش آمد. مهدی برگشت و او را نگاه کرد. ژیوار کوتاه‌تر اما چهارشانه بود و صورتی گرد و گوشتی داشت. دستی بر کمر کشید و چشم‌های درشت‌اش را رو به مهدی گرفت:

ـ چه خبرته؟ رو به دشت؟!

مهدی دست از پهلو برداشت و ریش‌اش را خاراند و آب دهان را قورت داد:

ـ آره. در همین نزدیکی.. بعد از اون کلبه‌ها یک آشنا می‌شناسم. ما را پناه میده. این لعنتی را هم پاره می‌کنیم. زود باش.

ژیوار غرید:

ـ اینجا هم « آشنا» ؟ اینجا هم « فامیل» ؟ مگه اداره‌س ؟

مهدی اطراف را نگاه کرد:

ـ صدات را پایین بیار عقده‌ای! از همون لحظه‌ی اول که به تو زنجیر شدم هزار تا فحش به شانس دارم.

ژیوار خنده‌اش گرفت:

ـ اما من شکرگزاری کردم!! حالا این فامیل‌تان «پشت میزه» ؟ یا .. هاهاها.

ـ خودت را مسخره بکن، مسخره!

زیر لب ادامه داد:

ـ خدا بیامرزه مادربزرگم را که می‌گفت: صحبت با شماها کراهت داره.

آثار خنده از صورت ژیوار محو شد. قدمی به طرف او برداشت. سینه به سینه شدند. زنجیر به زمین رسید:

ـ اصلن نگاه به شما معصیت داره.. روح‌ات شاد پدربزرگ! از همون دیشب فهمیدم بد آوردم، ولی نه تا این حد.

انگشت اشاره را چند بار به گیج‌گاه مهدی زد:

ـ خورشید داره درمیاد. در دشت جایی برای قایم شدن نیست. مأمورها از هزار فرسخی ما را می‌بینن. اون « آشنا» هم زنجیر را که ببینه، اول از همه خودش ما را لو میده.. ملت خودشیرینی می‌کنن.. من راه را در کوه خوب بلدم. با من بیا.

نوبت مهدی شد که انگشت بر پیشانی هم‌بند اش بزند:

ـ مگه خر گازم گرفته؟ با این زنجیر چطور از کوه بالا بکشیم؟

پوزخند زد:

ـ همه که مثل تو فرزندِ کوه نیستن. فوقش هم دستگیر بشیم؛ زندان بهتر از کوه و کمره، اون هم با تو!
ژیوار دست بر سینه‌ی مهدی گذاشت و هول‌اش داد. اما او به تندی به زیر دستش زد. هم‌زمان دست‌های آزادشان را مشت کردند و به صورت یکدیگر نشانه رفتند. در این لحظه بانگ خروسی به گوش رسید. خشک‌شان زد. دست‌ها را پایین آوردند و به سوی جنگل تاریک و سرد دویدند.

ژیوار به جنگل پیش رو اشاره کرد:

ـ خدا کنه در این اداره هم فامیل داشته باشی!!

مهدی جواب داد:

ـ فامیل که نه، اما آشنا دارم: بستگانِ تو!!

هنوز چند قدمی در جنگل نگذاشته بودند که درختی بین‌شان قرار گرفت. زنجیر راست شد و زمین خوردند. آنها کتف‌ها را مالیدند. مهدی نگاهی به درخت انداخت و دندان به هم سایید:

ـ برج زهر مار..

صورتش را نه کامل، به طرف ژیوار گرداند:

ـ مجبوریم نزدیک به هم باشیم..

ژیوار صحبت او را کامل کرد: تا چیزی بین‌مان قرار نگیره.

باران بند آمد و پس از لحظاتی رگه‌های نور از لابلای شاخه‌های درختان، زمین جنگل را لمس کرد.

زمین خیس و گل‌آلود، دویدن را مشکل می‌کرد. دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای رعب‌آور حیوانی در جنگل پیچید. حواس مهدی پرت شد و در گودالی عمیق افتاد. ژیوار هم به زمین خورد و زنجیر او را به طرف دهانه کشاند. او شانه‌اش را به کنده‌ی درختی تکیه داد. مهدی که آویزان شده بود به دیواره‌ی چاه چسبید. صدای فریادهایی یکسان در فضا پیچید. ژیوار دستش را به طرف دهانه دراز کرد. مهدی ساعد او را گرفت و بالا آمد.

هر دو کنار هم افتادند و پیچ و تاب خوردند. لب را گاز می‌گرفتند و دست بر مچ می‌کشیدند. بعد از کمی مهدی با چشمان نیمه باز پلک زد:

ـ مرسی..

در صورت ژیوار که درد داشت، چندش هم آمد:

ـ کم عقل! من.. خودم را.. نجات دادم..

او دست به کمر گذاشت و نیم‌خیز شد. جای بخیه‌هایی تازه بر کلیه‌ی مهدی دید. سرش را بالا گرفت و گوش تیز کرد:

ـ صدای سگ‌ها میاد. بلند شو.



نزدیک به یکدیگر می‌دویدند. همه‌ی حواس‌شان وجود چاله‌های احتمالی و درختان بود تا راه را از بین آنها پیدا کنند.

در این حین فریاد ژیوار در جنگل پیچید و چند پرنده به آسمان پر کشیدند. او زمین خورد و مهدی هم همین‌طور. خاری خنجرگون از ساق تا زانوی او را شکافته بود. مهدی او را به درختی تکیه داد و خار را بیرون کشید. خون زیادی شروع به جهیدن کرد. او احتمال داد که خار به استخوان رسیده است؛ چند برگ انتخاب کرد و بر زخم گذاشت. بند کفش خودش را هم باز کرد و جراحت را بست.

ـ می‌توانی بلند بشی؟

ـ آآآخ.. سعی.. می‌کنم..

قطرات عرق بر پیشانی ژیوار نشسته بود. مهدی زیر بغل او را گرفت. صدای زنجیر درآمد. چند قدم راه رفتند، اما هر دو ایستادند: یکی از درد و دیگری از گشادی کفش.

صدای سگ‌های شکاری به گوش رسید.

ـ کفش‌هات را به من بده و بیا روی کول من.

ژیوار دست بر زانو بود. رو برگرداند: نه!

مهدی بر بازوی او زد:

ـ حوصله‌ی قفس ندارم. زود باش.

ژیوار بر کول مهدی نشست. مهدی به یاد دخترش افتاد که تنها وسیله‌ی بازی‌اش شانه‌های پدر بود.. اما صدای ژیوار او را به خود آورد:

ـ میگم../

مهدی صحبت او را قطع کرد: / اگه بخوای تشکر بکنی، خیلی کودنی.

ژیوار با آنکه درد داشت از خنده‌ای بی‌صدا تکانی خورد. مهدی متوجه شد و خنده‌اش آمد، اما جلوی خودش را گرفت. نور خورشید، سرمای جنگل را کاهش داد.

ژیوار: شانس آوردیم که نمردیم.

مهدی ایستاد:

ـ درسته. پیچ خطرناکی بود. بدجوری چپ کرد.

ـ آره. جاده هم که خیس.. فکر کنم راننده درجا مرد. چرا ایستادی؟!

او شروع به راه رفتن کرد:

ـ هیچی.. و نگهبان‌ها؟

ـ یکی‌شان زیر ماشین ماند؛ یک جفت پوتین دیدم.

مهدی دوباره توقف کرد و زیر چشمی اطراف را پایید:

ـ اون یکی هم وسط جاده پرت شده بود.

ـ پس کی بیسیم زده؟؟ چرا می‌ایستی؟ اتفاقی افتاده؟

ـ نمی‌دانم.

گام برداشت و گفت:

ـ به زندان نزدیک بودیم. احتمالن اونا دلیل تاخیر را جویا شدن و.. مسئله را فهمیدن.

ـ آها. پس همینه.

مهدی باز ایستاد:

ـ فکر می‌کنم چند دقیقه‌اس کسی داره پا به پای ما میاد.

ژیوار ابرو در هم کشید و به اطراف نگاه کرد. اما نتوانست پشت سر را ببیند:

ـ برگرد که عقب را هم ببینیم.

مهدی چرخی به خود داد؛ حیوانی در چند متری آنها سر و گردن را پایین گرفته و دندان‌های نیش را نشان می‌داد. آب در دهان مهدی خشک شد و قدمی به عقب برداشت:

ـ گ.. گرگ!

ژیوار از بالا به آهستگی طوری که لب‌هایش از هم باز نشد گفت:

ـ نه. فقط تکان نخور.

به همان شکل ادامه داد: گوش بده. هروقت گفتم، با آخرین توان داد و بیداد کن.

بعد از چند ثانیه حیوان از خودش صدایی ممتد درآورد.

ژیوار داد زد: حالا!

هر دو در نهاینت قدرت سر و صدا کردند. ژیوار از بالای شانه مهدی مشت‌اش را نیز به آسمان می‌کوبید. حیوان خیره شد. چرخی خورد. چند قدم به طرف آنها برداشت اما تغییر مسیر داد و به درختی برخورد کرد. نشست و سرش را بین دست‌هایش قرار داد.

ژیوار طوری سرفه کرد که گویی چیزی در گلویش گیر کرده است.

ـ بریم.

صدای مهدی بلند نشد و فقط با سر تایید کرد. ژیوار دستپاچه شد:

ـ نه. نه! از این طرف میریم به خدمت سگ‌ها. برگرد. یادت رفت؟؟

مهدی چرخید و آب دهان را به سختی قورت داد:

ـ چطور شد؟

ـ احتمالن به خاطر بوی خون آمده بود. شغال وقتی با نعره و غوغا روبرو بشه، اعصابش از کار میفته.

مهدی سرش را بالا گرفت:

ـ از کجا این را بلد شدی؟

ژیوار لبخند زد:

ـ خب فرزند کوه هستم دیگه..

مهدی چشم را بست و فشار داد.

با دیدن چشمه‌ای، تشنگی را به یاد آوردند. هر دو سر در آب فرو کردند و تا آنجا که نفس یاری کرد به همان شکل گذراندند. تقریبن همزمان سرها را بیرون آوردند و ناله‌هایی مشابه سر دادند که حاکی از لذت بود. رو به آسمان دراز کشیدند، ابرها در حال گذر بودند. دقیقه‌ای گذشت…

ـ واقعن؟ به خاطر یه کولر؟!

ژیوار دستی بر کمر کشید و آثار درد در صورتش پیدا شد:

ـ آره.

مهدی چانه را بالا داد:

ـ مگه کولر جرمه؟ مگه مواده؟؟

نگاه ژیوار به نوک درختان بود:

ـ چه می‌دانم؟ میگن خلافه.

چشم‌های مهدی گرد شد:

ـ یعنی خنک شدن خلافه؟!

ژیوار لغزش چیزی را بر دستش حس کرد:

ـ آره. گفتن: جریمه. گفتم: اگه پول داشتم که در کوه کولر بر کول نمی‌ذاشتم. گفتن: بازداشت، تا وقتی جریمه‌ت حاضر بشه.

چشم‌های مهدی سرخ شد وگلویش باد کرد. سریع گفت: بریم.

ژیوار سرش را بلند کرده و ماری سبز و جنگلی را دیده بود که طوری بر زنجیر چنبره زده انگار قصد پاسداری از آن را دارد. خلاصه کرد:

ـ مار بر زنجیر.. حاضری؟

پیشانی مهدی صاف شد:

ـ اوهوم.

ـ یک. دو..

ـ سه!

هر دو مثل فنری که ناگهان باز شود بلند شدند. مار قصد کرد که حمله کند اما از آنجا که بر زنجیر پیچیده بود نتوانست.

مهدی پا را بر پیکر مار گذاشت آنگونه که سرش در کنار کفش نمایان شد. ژیوار باران مشت را بر مار بارید:

ـ لعنتی! باید سرش را له.. له.. له.. له کرد.

مهدی غرید:

ـ نوبت منه. برو اون طرف.. آره، له.. له.. له..

صدای سگ‌ها به گوش رسید. ژیوار مار را بر دست گرفت، در هوا چرخاند و به طرف صدای سگ‌ها پرت کرد:

ـ لاشه‌ش هم برای سگ‌ها.

مهدی خم شد. ژیوار بر شانه‌اش نشست. مهدی باز هم دخترش را به یاد آورد.. جغدی با نگاه به پایین، آخرین صدا را برآورد و پر گشود.



جانی تازه گرفته بودند و مهدی بر سرعتش افزوده بود. ژیوار پای زخمی‌اش را دراز کرده بود. ژیوار صورتش را کامل به پایین گرفت:
ـ بعدش؟

مهدی نفس‌زنان گفت:

ـ فهمیدم یارو نوبت‌ها را جابجا کرده. همه را به بانک معرفی کرده بود الا من. گفت: چند ماه دیگه سر بزن. گفتم: بزرگوار، نوبت من بود. حالا چند ماه دیگه تازه سر بزنم؟؟ گفت: نه، شما منزل تشریف داشته باشین، بنده وام را میارم خدمت‌تان!! همگی به من خندیدند، کارمند و ارباب رجوع.

ـ کتکش زدی؟

ـ نه بابا. فقط گفتم: چشم، چند ماه دیگه با همون پاکت‌هایی که این آقایان آوردن برمی‌گردم که نفر اول باشم.
ژیوار زیر خنده زد: دمت گرم! بعدش؟

ـ هیچی. زنگ زد به پلیس. اون « خانم‌ها و آقایان» هم به نفع‌اش شهادت دادن! پلیس هم صورتجلسه کرد و.. قاضی گفت:

توهین و تهمت به کارمند شریف محرزه. طبق ماده‌ی ۶۰۹ مجازات: حبس… آآآخ، این عدد را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
ایستاد و صورتش را به بالا گرفت:

ـ فامیل‌‌هامان هم در اداره نبودن. مثل اینکه مرخصی رفته بودن.

ژیوار با حرکتی تند صورتش را از او گرفت:

ـ را.. راستی چقدر خوب پای من را پانسمان کردی.

مهدی لبخندی تلخ زد و حرکت کرد:

ـ من زخم‌ها را خوب می‌شناسم: خراش، ضرب دیدگی، پارگی، کبودی، کوفتگی.. تورم.

ژیوار بغض کرد:

ـ و اون بخیه؟

مهدی نفسی عمیق کشید:

ـ بماند…

صدای سگان باز هم به گوش رسید. ژیوار بر کول مهدی به آرامی گریست.

آنها از جنگل خارج شدند و با دره‌ای برخورد کردند که در کف آن آبی خروشان جریان داشت. صدای سگ‌های پشت سر زیادتر شد. ژیوار با خوشحالی گفت:

ـ تمام. نجات پیدا کردیم.

مهدی خم شد. ژیوار به آرامی پا بر زمین گذاشت. نگاهی بر مسیر رود کرد:

ـ این آب، کوه را دور می‌زنه و مبره به حوالی منطقه‌ی ما. کافیه بپریم. حاضری؟

نگاهی به سر تا پای گلی خودش و مهدی انداخت و با خنده اضافه کرد:

ـ یه دوش هم می‌گیریم. حاضری؟

مهدی خیره به پایین بود. آب دهان را قورت داد. لبش را گزید. پیشانی‌اش صاف شد. لبخندی ناگهانی به صورت آورد:

ـ حاضرم…

صدای سگ‌ها به وضوح شنیده شد. شادمانی در صورت ژیوار جای خود را به اخم و تعجب داد:

ـ تو.. تو شنا بلد نیستی. درسته؟

مهدی نگاهش را از او گرفت اما همچنان لبخند داشت:

ـ البته که بلدم. بیا بپریم. مسابقه میدی؟

ژیوار دست بر شانه‌ی مهدی گذاشت و آن را تکان داد:

ـ به چشم‌های من نگاه کن. تو شنا بلد نیستی برادر!.. درسته؟

او پشت به دره و دوباره رو به جنگل شد. زنجیر کش آمد. مهدی هم کنار او قرار گرفت و انبوه درختان را نگاه کرد:

ـ درخت‌ها را دوست دارم.

صدای سگان فضا را پر کرد. ژیوار لبخند زد:

ـ من هم همینطور.

پنجه‌ها را به یکدیگر قفل کردند. زنجیر آویزان شد.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳