بهرام بهرامی: بیزدهمین نزدِمایی: غیرمحالیت زبانیک در رمانهای براهنی

بهرام بهرامی:

بیزدهمین نزدِمایی: غیرمحالیت زبانیک در رمانهای براهنی

 

 

در سرسخن این گفتار سه واژه ناشنیده هست که شاید بهتر باشد پیش از آغاز آنها را روشن کنم. غیرمحالیت را من از غیرمحال براهنی در رمان آزاده خانم و نویسنده اش گرفته ام. واژه غیرمحال را شخصیت بیب اوغلی در این رمان می سازد. شاید ترجمه فرانسه این واژه در برگردان خانم کتایون شهپرراد که با نام Sheherzade et çon romancier, 2° edition  توسط انتشارات معتبر فایارد در پاریس چاپ شده آن را روشن سازد. خانم شهپرراد این واژه را inimpossibile  ترجمه کرده است. اما برای روشن کردن آن دو واژه دیگر بیزدهمین و نزدمایی ناگزیرم چراغی بر بخشی از روزگار کودکی ام بیافکنم و در آنجا با شما به جستجوی ریشه این واژه ها بپردازم.

 

باید پنج ساله بوده باشم آن روز که موی دماغ برادرم حسین، روانش شاد باد، نویسنده، شاعر و مترجم گمنام بعدها، شدم که «من هم می خام خوندن یاد بگیرم.» مثل همه آذربایجانی ها ما ها همه در خانه ترکی صحبت می کردیم و به جز کتابهایی مانند شاهنامه، دیوان حافظ، مقالات و کتابهای احمد کسروی، روزنامه ها و اوراق ضاله،  دو سه تا کتاب ترکی هم داشتیم در پستوی خانه: هوپ هوپ نامه، امیرارسلان و کوراوغلی که مادر بزرگ عاشقش بود و تقریبا هر شب زمستان بخشی از وظیفه فرزندی حسین بود که آن را برایش بخواند.

 

من نمی توانستم بخوانم و هنوز هم نمی توانم ترکی بخوانم مگر با دست انداز و تته پته. اما هم حسین هم برادر خواهرهای بزرگتر ما یکسال در دوره حکومت فرقه در مدرسه ترکی خوانده بودند. این کار هرشب زمستان بود. مادر بزرگ با چشم های آب مروارید آورده با شش میل بافتنی جوراب های رنگی می بافت برای من و برادرم فیروز و حسین کوراوغلی میخواند. من امیر ارسلان را بیشتر دوست داشتم و پدر هم در یک گوشه خانه برای خودش روزنامه کیهانش را می خواند و گهگاه البته آخرین اطلاعات ذیقیمت انقلابی را از رادیوهای بیگانه کسب می کرد.

 

پایم را کرده بودم توی یه کفش که به «من خوندن یاد بده.» حسین هشدار داد که «سخته!» ولی دید که من مثل مورچه کوشای تیمور لنگ با سماجت می خواهم بار بزرگتر از جثه ام را بکشم. گفت «خب اول بهتره شمردن یاد بگیری.» از یک تا ده را یاد گرفتم و سر از پا نمی شناختم. چند روزی همه از شر من در امان بودند اما وسوسه ادامه تحصیلات یقه ام را گرفته بود و مرا دوباره برده بود پیش حسین. گفت «باشه» و برای اینکه مرا از تصمیمی که گرفته بودم برگرداند گفت «ولی این قسمتش سخت تره ها!»  ترسی نداشتم و شروع کرد: «یازده، دوازده، سیزده…» خواهرم که تازه می رفت کلاس دوم، هم او که در نه سالگی تور صورتی رنگ مرگ را بر سرش انداخت و مرا با یاد زیبایی خیره کننده اش برای همیشه تنها گذاشت، پرید وسط و ادامه داد «سیزده، بیزده…» حسین نگاهش کرد و با نیمخنده ای از سر شیطنت گفت« درسته یازده دوازده سیزده بیزده…» گفتم «خب؟» گفت «همین بیزده آخرشه. دیگه بعد از بیزده عدد نداریم.»

 

یکی دو سال بعد در محله ششگلان تبریز به مدرسه رفتم. در مدرسه ما مثل همه مدرسه های ایران معلم ها دستور از مرکز داشتند که سر کلاس جز به فارسی سخن نگویند. اولین چیزی که در مدرسه کشف کردم این بود که بیزده آخرین عدد سلسله n+1  عدد نویسی نبود. دومین چیزی که فهمیدم اینکه بیزده، آخرالآخرین عددهای کودکی من برای همیشه ناپدید شده بود. اما من به بهای گم کردن عدد بیزده (به ترکی نزدِ ما) که با سیزده (به ترکی نزدِ شما) قافیه می شد زبان را کشف کردم. خود و ناخود را، من و آن دیگری را، بیز و سیز ، ما و شما…

 

این کشف تنها متعلق به من نیست و نبود. می شود گفت همه آن نسل و نسل های پیش و پس از آن که در خانه به زبانی جز زبان فارسی سخن می گفتند و می گویند زبان مادری را همواره در محافل غیررسمی خود به کار برده اند. به این زبانها و نیم زبانها هرگز اجازه پردازش بیش از این داده نشده است. فکر نکنیم که این موضوع تنها مختص زبان و گویش های مربوط به ترکی یا گویش های عربی داخل مرزهای ایران است. دیگر زبانها و نیم زبانها و گویش ها مانند کردی، بلوچی، لری، گیلکی، تبری، نائینی، دری زرتشتیان یزد و کرمان، و بسیاری دیگر که نامشان را به یاد ندارم، نیز در همین چارچوب ها اسیر مانده اند. گرچه همیشه در مورد ترکی و عربی شاید تیغ های حاکمان برهنه تر بوده است. من برآن نیستم که به دیدگاه های تاریخی این مسئله بپردازم. بی گمان باید به آن پرداخت اما اینجا و اکنون جای این کار نیست.

 

آنچه من در جستجویش هستم برگردان ادبی این پدیده اجتماعی تاریخی در سه رمان دکتر رضا براهنی است: آزاده خانم و نویسنده اش، روزگار دوزخی آقای ایاز و الیاس در نیویورک. گرچه روزگار دوزخی آقای ایاز از نظر گاهشماری پیش از آن دوتای دیگر قرار می گیرد، اما همانطور که در نقدی بر این رمان در جای دیگر گفته ام روزگار دوزخی آقای ایاز که در سالهای پایانی دهه شصت میلادی به فارسی نوشته شده بود عملا سی و اندی سال بعد، در پسین سال سده بیستم یعنی در سال ۲۰۰۰ میلادی نخستین بار با نام Les Saisons en enfer du jeune Ayyâz

به زبان فرانسه چاپ شد. این از آن رویدادهای نادر است که ترجمه اثر نویسنده ای پیش از متن اصلی اش به چاپ می رسد.

 

این سه رمان از چند زاویه با هم همسایه اند: هر سه رمان به زبان فرانسه ترجمه و چاپ شده اند. متن فارسی آزاده خانم و نویسنده اش پیش از برگردان فرانسه آن چاپخش شده بود. الیاس در نیویورک یا آنچنانکه گویا عنوان فارسی آن خواهد بود: الیاس در سبد هنوز تا زمان نگارش این گفتار به فارسی چاپ نشده است بجز البته بخش هایی از آن در مطبوعات و نیز بخش کوتاهی از آن با نام برخورد نزدیک در نیویورک به صورت یک جزوه کوچک. روزگار دوزخی آقای ایاز همانطور که گفتم در پایان دهه چهل شمسی پیش از پخش به کوره خمیرسازی سپرده شد.

 

در هرسه این رمانها نویسنده حضور دارد، نه به عنوان راوی که به عنوان یکی از شخصیت های قصه گرچه با تفاوتهایی. حضور نویسنده در آزاده خانم بیش از آن دو رمان دیگر به چشم می خورد:

 

«دکتر رضا می خواست به دکتر اکبر بگوید که او مجبور است نوشتن را از شخصیت هایش یاد بگیرد. نوشتن قصه راحت است ولی نوشتن نوشتن اصلا آسان نیست.

قصه را یک نفر می نویسد. و به همین دلیل زور می گوید. اما کسی که قصه نوشتن را می نویسد با زورگویی مخالف است. اگر قصه را یک نفر بنویسد قصه قصه مولف است و قصه مولف یعنی سلطنت مولف. و دکتر رضا با این سلطنت همیشه مخالف بوده. پس با مولف هم مخالف است. اگر نویسنده قصه را طوری بنویسد که انگار نوشتن قصه را می نویسد، حتی اگر بمیرد باز قصه ادامه خواهد یافت. پس مرگ بر مولف! زنده باد نوشتن! پس انتخاب نام آزاده بی دلیل نیست.

شخصیت است که قصه نویس را می نویسد. نه برعکس. اوست که با قصه نویس سرجنگ دارد. بحران یعنی همین. چون شخصیت واقعیت ندارد می تواند تا ابد بنویسد. چون قصه نویس واقعی است محدود است. پس بهتر است قصه نویس فقط کاتب آزاده خانم باشد نه قصه نویس او».( ص ۵۵۵ آزاده خانم و نویسنده اش چاپ دوم)

 

در روزگار دوزخی آقای ایاز، براهنی از قول ایاز می نویسد:

 

«و هیچ تصور نمی کردم که قرار است تاریخ بر روی کفل من نوشته شود. آخر من یک کتاب هستم نه کاتب. این را همه باید بدانند. من صفحاتم را باز کردم و گذاشتم دیگران بر این صفحات هرچه می خواهند بنویسند. خود چیزی ننوشتم. کاتب کسی دیگر است. من کاتب نیستم. من کتاب هستم. شما آنچه را که برمن نوشته شده می خوانید. شما نیز خود کتاب هستید. کتاب من هستید. مرا که ورق بزنید خود را ورق زده اید. من فقط کنجکاوی تحریک شده شما هستم. و می گفت باش تا ببینی که چگونه صفحات کتاب روحت ورق خواهد خورد و خود در حال مسخ شدن بدل به کتابی در حال نوشتن خواهی شد. چراکه تو نمی نویسی بلکه نوشته می شوی. که کاتب نیستی بلکه کتاب هستی.» (روزگار دوزخی آقای ایاز، نسخه نزد براهنی: ص ۱۱۶)

 

و هم او یعنی ایاز است که در پایان این کتاب یا این قول یا به گفته زبانشناسان و نظریه پردازان دیسکورس خواهد گفت: «رسوا شوی کاتب که مرا رسوا کردی!»

 

و براهنی نزدیک به دو دهه پس از این قول در مقاله گلشیری و مشکل رمان در کتاب رویای بیدار می نویسد:

 

«در پایانِ قولِ اول، گوینده می گوید رسوا شوی کاتب که مرا رسوا کردی. و کاتب بیست و دو سال پیش از این می نویسد: نویسنده نمی نویسد که روح خود را نجات دهد، می نویسد تا سنگسار شود. پس رابطه ای بینِ کاتب و قائل و راوی وجود دارد که رابطه ای دیالوژیکی است، منتها به صورتِ درونی.» رویای بیدار مجموعه مقاله براهنی ص ۲۲۵

 

الیاس در نیویورک با قول راوی آغاز می شود که :

«Mon père n’était pas Ardaviraf. پدر من ارداویراف نبود.»

 

پدر، رحمت را به دیدن ارک علیشاه می برد و از آندمی که رحمت به سفارش پدر در پشت در را باز می کند خواننده به درون دنیایی کشیده می شود که دنیای ویرافی است. انگار ویراف ورجاوند است که پا به دنیایی فراواقعی گذاشته است. گرچه همه عوامل واقعی در این دنیای فراواقعی حضور دارند.

رمان با صحنه ای به پایان می رسد که در آن خاله راوی هم او که نام رحمت و نام الیاس را برای راوی برگزیده است، به او می گوید: چشمهایت را ببند و سپس می گوید حالا باز کن. در پی این بستن و بازکردن چشم راوی در می یابد که معمار واقعی ارک علیشاه خاله اوست و رمان با این جمله به پایان می رسد که و او خیال بود.

انگار در یک چشم برهم زدنی راوی همه عصاره حیات را در دوری تند و گذرا روایت کرده است. اما این یک روایت صرف نیست که راوی نیز خود در این سفر الیاس وار از  این سر جهان تا آن سرجهان را پیموده است به چشم برهم زدنی. روایت نظامی از این دیدگاه روایتی تک بعدی است گرچه بسیار هنرمندانه.

 

(گفت یک لحظه دیده را دربند/ تاگشایم در خزینه ی قند)  (چون گشادم بر آنچه داری رای/ دربرم گیر و دیده را بگشای)  (من به شیرینی بهانه ی او/  دیده بر بستم از خزانه ی او)  (چون یکی لحظه مهلتش دادم/ گفت بگشای دیده، بگشادم)  (کردم آهنگ بر امید شکار/ تا درآرم عروس را بکنار)   (چون که سوی عروس خود دیدم/  خویشتن را در آن سبد دیدم)   (هیچکس گرد من نه از زن ومرد/ مونسم آه گرم و بادی سرد) هفت پیکر نظامی گنجوی

 

راوی براهنی هم الیاس است هم خضر هم رحمت و هم نویسنده ای در آخرین ساعات قرن دجالی که می رود به پایان برسد. سید همراه رحمت در شبی که تاریکی سراسر نیویورک را فراگرفته است، این شهر شهرها را زیرپا گذشته است، و به ماموری که از او پرسیده است:

So you are that worm?   می گوید:

 

«اما تو آن سلیمان نیستی که دست زیر چانه بگذارد عصا را تکیه گاه چانه اش کند تا من از آن پایین مشغول شوم چوب عصا را بجوم تو و عصا مثل غبار فرو بریزید. سید به او می گوید: آنچه من به دست گرفته ام زوال جهان است. سنگینی لایزال زوال جهان است. من این جا تا پایان زمان سنگینی زمان به دست می ایستم و شما چند روز بعد به انتخابات آینده فکر خواهید کرد که برنده یا بازنده بودنتان تاثیری در مرگ جهان نخواهد داشت.» (برخورد نزدیک در نیویورک، ص ۲۴)

 

هر سه رمان به گفته منتقد روزنامه لوموند بنای یادبود وحشت monuments d’horreur  است. بازهم به تقریب و درجه. هول و وحشت در روزگار دوزخی در اوج است و برهنه و آشکار همانند آن مرد بر دار در آغاز قصه. بارها از زبان ایاز می شنویم که ابری پدیدنی و کسوفی نی/ بگرفت ماه و گشت جهان تاری. در فضایی چنین تاریک و سراسر پرهول حتی مهتاب هم که بالا می آید این فضای ماکابرmacabre  را از میان نمی برد بل روشن ترش می سازد. در رمان الیاس در نیویورک تکانهای قطار رحمت را خواب می کند و او در این سفر خضروارش از ظلمات می گذرد. تاریکی های تو در تو یکی پس دیگری. در آزاده خانم نیز بنای وحشت با دقت و ظرافت در رویدادهای گوناگون تنیده می شود و فضایی می سازد که در هر گوشه ای از آن شادان با تعلیمی اش ایستاده و مراقب است.

 

در هرسه رمان با نوعی مسیح سروکار داریم. مسیح هم به معنای رسول و نجات دهنده وهم به معنای مصلوب شده. این رسالت و شهادت هم باز به درجات در شخصیت های رمان پراکنده شده است. آزاده نَ_فِ_رِ_س_ت_ا_د_ه است. نفرستاده همان فرستاده است. مثل دجال که سوی دیگر سکه است. در روزگار دوزخی همان اول رمان مسیح به دار سپرده می شود. در آزاده خانم هم شهادت و مصلوب شدن وجود دارد گیرم به شکلی که آزاده خانم می گوید:

 

«من آزاده ام. یعنی نفرستاده: نه فِ رِ س ت ا دِ ه.»

شما چگونه مرده اید؟»

مرا دای اوغلی کشته.»

دای اوغلی کیه؟»

شریفی»
شما را به چه وسیله ای کشته؟»

با خودکار بیک و کاغذ.»

شوخی می کنید!»

فرو کردنِ تعلیمی بیب اوغلی توی رحمم.»

کجا؟»
در رمان.»

(آزاده خانم و نویسنده  اش)

 

مهمترین وجه اشتراک این سه رمان آن چیزی است که براهنی زبانیت می نامد. هنگامی که نزدیک به بیست سال پیش در پاسخ به کنجکاوی کسی درمورد شعرهای شکستن در چارده قطعه نو برای رویا و عروسی ومرگ می گوید من در این قطعات به معنای زبان کاری ندارم بلکه به زبانیت زبان کاردارم. این زبانیت زبان همان چیزی است که او آنرا lanuageality  می نامد. براهنی بسی پیشتر از آن در مجموعه شعر آدمخواران تاجدار یا Crowned Cannibals از این زبانیت سخن گفته بود:

Poetry is the better name of the language.

I’ll go back to my rare language

The mother, my main language

I’ll go back to her womb

I’ll mate with my own silence

 

زبانیت کشف زبان بودن زبان و اصل قرار دادن آن است. حالا دیگر خداوند خدای عهد عتیق بر مردم ظاهر شده و زبانشان را مشوش کرده است. حالا دیگر میان سیزده و بیزده همه عددهای جهان به صف کشیده شده اند تا آن ماهیت مشوش و ماهیت قصوی خود را به رخ بکشند. قصه ای و قصی. آن ماهیت قطعه قطعه شده را. روایت این زبانیت را من پیشتر از این در بررسی آزاده خانم در نقدی بر آن با عنوان عکس برداری از آدمهای نامریی نوشته بودم:

 

«افسانه برج بابِل را که به یاد داریم؟ در آنجا آفریدگارِ عهدِ عتیق، جهانی را که یک زبان و یک لغت بود برهم می زند. و در این معنی آفریدگارِ عهد عتیق شریک آفریدارِ  رمانِ نو است.

اکنون نازل شویم و زبانِ ایشان را در آنجا مشوش سازیم تاسخن یکدیگر را نفهمند* پس خداوند ایشان را از آنجا برروی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند* از آن سبب آنجا را بابِل نامیدند زیرا در آنجا خداوند لغتِ تمامی اهلِ جهان را مشوش ساخت*» تورات: عهد قدیم سفر پیدایش باب یازدهم

اما بینِ این دو تفاوت هایی هست: آفریدگار (خدای تورات) زبان را مشوش می کند تا آدمیان به سبب پراکندگی ی زبان نتوانند با ساختن برج به او برسند و ادعای شریکی و شرک کنند. آفریدار (نویسنده) نازل نمی شود او هست و با مشوش کردنِ زبانِ شخصیت ها اتفاقا به آنها توانِ فهمِ همه زبانها را میدهد تا شخصیت ها بتوانند با بالا رفتن از برج رمان حتی در حل بحرانِ رمان نویسنده را یاری کنند. آفریدار به هر شگردی دست می زند تا به یک هم زبانی بنیادی در میانِ شخصیت ها دست یابد. او حتی بیب اوغلی را خواب می کند تا در خواب فارسی حرف بزند، چون:

«…وقتی که بیدارم فارسی نمی دانم. ولی وقتی که خوابیده ام یا مرا خوابانده اند فارسی حرف می زنم. پس بگذارید خودم را بخوابانم و برای شما زندگی مصور آزاده خانم را تعریف کنم…» ص ۱۰۸

زبان در اینجا چنان با رمان درهم آمیخته است که من بر آنم که می توان آن را یکی از شخصیت های رمان به شمار آورد. برخوردی که نویسنده با زبان در این رمان می کند یگانه و هوشمندانه است. برای نمونه به این بخش توجه کنید:
«… یه بار سر دیگ تنش را برداش. هژده نفر از همه جای بدنش افتادن به حرف. وراجی طولانی اعضای بدن. دستش رو میذاش روی شونه ش، شونه حرف می زد. دستش رو میذاش روی زانوش، زانو حرف می زد. دستش رو میذاش روی گوش راستش، گوش راست حرف می زد. بعد گفت کفشامو درآرین، جورابامو درآرین، پاهام می خوان حرف بزنن. کفش و جورابش رو در آوردیم. دو پا با هم ساعتها حرف زدن. حتی انگشتاش آهسته با هم حرف می زدن. بعد پهلوهاش رو به صدا در آورد. مثل بلند کردن صدای بلندگو بود. و بعد خودش رو آزاد گذاش. گفت حالا کسی که باید حرف بزنه، حرف می زند. من نیستم که حرف می زنم من همه چیز را فراموش کردم. حالا او حرف می زنه. و ناگهان گفت: روح من زندان تنمه. حالا تنم از روحم آزاد شده و همه اعضای تنم حرف می زنن: پِراپرا پراکننده شاید دربراندیدانندگانیشمارشداستند شدمدانی می شده درباشدیدیده ردارندتی شرتانتیرافسوردیگانه منشوقیژانیرده تا حاضاروانکارفتارکار مانیده ری به چو تاکی رستندیداقوضیادفرگا جیخچیننذاره باغدسنینگاندار فرداد یبوشیراشاوید باخیداتهونگارقریدو…»  (از مقاله عکاسی از آدمهای نامریی، ماهنامه بایا شماره ۶ و ۷)

 

این غیرمحالیت زبان در آن دو رمان دیگر هم به شکلی ویژه خود جلوه می کند. در روزگار دوزخی آقای ایاز در همان آغاز رمان که محمود و ایاز مشغول قطعه قطعه کردن مرد بر بالای دار اند، زبان مرد را می برند. محمود می گوید زبانش را که ببریم که دیگر دخلش را در آوردیم. ایاز می گوید:

«زبانش را بریدیم و با بریدن زبانش دیگر چه چیز او را بریدیم؟ با بریدن زبانش وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را برای او بدل به خاطره ای در مغز کردیم و او را زندانی ویرانه های بی زبانِ یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوتِ ما را فقط در مغزش زندانی کند، هرگز نتواند از آن چیزی بر زبان بیاورد. با بریدن زبانش او را زندانی خودش کردیم. او زندانبان زندانِ خود و زندانی خود گردید. او را محصور در دیوارهای لال، دیوار های بی مکان، بی زمان و بی زبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر می کند، آن را بر زبان نیاورد، چرا که او دیگر زبان ندارد. زبانی که در دهانش می چرخید و کلمات را با صلابت و سلامت و اندیشه و احساس تمام از خلال لب ها و دندان ها بیرون می داد از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازه نورانی، در دست محمود ماند. و محمود آن را داخل طشتی انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بین رفتند…» (روزگار دوزخی آقای ایاز)

آری آنگاه کلمات از بین رفتند. همه کلمات جهان همراه واژه بیزده من از میان رفتند. برج بابل فروریخت و برج بابل  دیگری به جای آن ساخته شد. این آن برجی نبود که مردم با نیرویی یگانه در کار ساختن آن بودند. این برج بابل دیگری است که خداوند خداها  ما را وادار می کنند بسازیم و امر را بر ما مشتبه می کنند که در حال یگانه شدنیم. این یگانگی بی خطر برای خداوند خداها عرصه را بر آنها تنگ نخواهد کرد. ما در این عرصه مانند اجرای همان مناسک و آیین سلاخی در روزگار دوزخی به قطع و کندن ریشه های خود مشغولیم همانند کرمی که سلیمان و عصا را از درون می خورد و ناگهان همه چیز فرومی ریزد. مانند همان برج های بلند تجارت جهانی نیویورک . مانند عدد بیزده ما و سیزده شما.

 

از همین روست که سید در الیاس در نیویورک در آن شب تاریک که رحمت او را پیدا می کند در حال حمل یک بسته ای مانند یک پیت حلبی روغن است.

سید می گوید: تا حالا دس کسی ندادم. ارث و میراث پدریه. ۲۴ پنج سالی می شه که با منه. هرجا رفتم با خودم این ور آن ور بردمش.

زمانی هم که پلیس ها به این بسته مشکوک می شوند و دستور می دهند سید بسته را در داخل یک ماشین پلیس بگذارد، ماشین تکان نمی خورد:

«مرد عصبانی شد:  What the hell is this?

رحمت از سید پرسید می پرسه این چیه؟

میراث

رحمت ترجمه کرد. مرد گفت  What the fuck he is talking about?

سید می گوید اونو فقط من می توانم این ور آن ور ببرم. شوخی نیست میراث یه نفر را یکی دیگه نمی تونه از رو زمین ورداره.»

 

سید به آن ماموری که سرانجام از او پرسیده بود So you are that worm? می گوید:

 

«کسی نمی تواند آن را از روی زمین بلند کند. من تا به پایان زمان سنگینی جهان به دست می ایستم. درک چیزهای کند و سنگین برای شما غیر ممکن است. شما حامله نشده  میزایید. این مادر حامله کند زمان است. لحظه به لحظه در خود جمع می کند میوه های جهان را سنگین می کند. سنگینی که در چاه های جهان مخفی شده. من این جا می ایستم. بزرگترین خواب جهان در دست. تعبیر ناپذیرترین خواب جهان.  مادر تر از هر مادر. با زبانی دیگر، تا جهان روشن شود، به صورتی دیگر.» (برخورد نزدیک در نیویورک: ص ۲۵)

انگار پژواک روایتی را می شنویم از آدمخواران تاجدار براهنی:

Scientists have changed the world!

Deceive yourself my western brother!

You destroy the world’s silence. You are drunk on an empty bottle

And what am I to learn from you

When your language doesn’t tell you what I say?

 

 

 

متن سخنرانی بهرام بهرامی در مراسم بزرگداشت دکتر رضا براهنی

۲۵ جون ۲۰۰۵ ــ دانشگاه تورنتو

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲