اسد سیف؛ فرشته مولوی و انقلابی که “کمین بود”
اسد سیف؛
فرشته مولوی و انقلابی که “کمین بود”
فرشته مولوی در آخرین اثر خویش با عنوان “کمین بود” پرده از فاجعهای کنار میزند که انقلاب نام دارد. در پس این پرده خانوادهای شکل میگیرد که در حوادث انقلاب از زایش و بالش بازمیمانند.
ادبیات همچون تاریخ از هستی نسلها تأثیر می پذیرد. در رمان “ابلوموف” اثر گنچاروف، نه شخص او، بلکه دنیای زمینداران است که به نفع جهان سرمایهداری، دارد به پایان خویش میرسد. در “پدران و پسران” تورگینف، اختلاف پدر و پسر در واقع اختلاف بین دو نسل است. در رمان “بودنبروکها” اثر توماس مان همین اختلاف است که در آن اشرافیت کلاسیک غربی را در زوال و همپاشی یک خاندان میبینیم.
در میان ادبیات ایران “شازده احتجاب” گلشیری در این راستا، زوال یک نسل است که قاجارها آن را نمایندگی میکردند. “درخت انجیر معابد” احمد محمود نیز با چنین دستمایهای، نابودی تدریجی یک خاندان را با آغاز و انجام انقلاب در پیوند قرار میدهد. “فریدون سه پسر داشت” اثر عباس معروفی، “طوبا و معنای شب” شهرنوش پارسیپور، “خانه ادریسیها” اثر غزاله علیزاده را نیز میتوان به شکلی در همین روند بازشناخت.
کمینی برای پایان یک زندگی
فرشته مولوی در “کمین بود” هستی یک خانواده را با فراز و فرود انقلاب در پیوند قرار داده است. در کشاکش روزهای انقلاب، در هفده شهریور که در تاریخ انقلاب به “جمعه سیاه” معروف است، آقای کیکاووسی و گلرخسار صاحب پسر و دختری دوقلو میشوند. بچهها با حضور خویش، شادی و سرور را به هستی خانواده ارزانی میدارند. بیرون از خانه و در جامعه اما حوادث همسان با خانه نیست.
داستان بر بستری زیبا از زبان شکل میگیرد و در همین زبان زیبا و فاخر است که تا پایان کتاب، حوادث درون آن روایت میشوند. پنداری زبان شخصیتیست از رمان. پیش از آنکه دختر خانواده، سوری لب به سخن بگشاید و در ذهن به واگویی گذشته بنشیند، رقص زیبای زبان را میبینم که وابسته و یا گسسته، باهم و یا پارهپاره، در التهابی دایم و یا آرام، موقعیتی دشوار را بر ذهن خواننده مینشاند. در همین زبان است که چهار دهه حوادث تاریخی جامعه بر تن اعضای یک خانواده و حضور اجتماعی آنان نقش میآفریند و درون انسانها با بیرون آنان که هستی اجتماعی آنان باشد، در رابطه قرار میگیرد؛ «شب بود؟ دیگر نبود. دیگر نیست. دیگر نیست هست. نبود نبود. شب دیگر نبود. شب دیگر نیست. دیگر نیست؟…»
این واگویی ذهن پریشان است یا زمانی تکهتکهشده و بازمانده از تاریخ؟ چرا جملهها چنین کوتاه و چه بسا بیربط و پرسشگر در کنار هم مینشینند؟ پیشتر که میرویم حضور سوری را میبینم با انبوهی حادثه در ذهن. سوری به سوگ مرگِ سیا(سیاوش)، برادر خود نشسته است. پدر که جدا از مادر، در روستایی از شمال کشور زندگی میکند، به همراه برادر به شکار میروند و در فضای تاریک جنگل، به جای گراز به خطا برادر را میکشد. این مرگ بنیاد نیمبند خانواده را میگسلد. پدر به جرم کشتن پسر زندانی میشود. مادر غرق در رؤیای گذشته، به جنون گرفتار میآید و سوری مانده است که در این موقعیت چه باید بکند. پنداری همه هستی خانواده کمینی بود برای نابودی آن.
اختلاف نسلها و پسرکشی
فرشته مولوی در رمان پیشین خویش، “تاریکخانه آدم” به موقعیتی از هستی میپردازد که در آن پدر توانِ درک پسر همجنسگرای خویش را ندارد. در کشمکشی بیپایان، سرانجام پسر به زندگی خویش خاتمه میدهد. پدر در سوگ پسر، در واگویههای درونی با خویش، در واقع به تفاوتهای دو نسل میرسد و ناتوانی خویش در درک پسر.
در “کمین بود” نیز همین عدم درک نسل جدید با جامعه در رابطه قرار میگیرد. انقلاب که از راه رسید، نخست پدر و مادر (خانبابا و خانمگل) به ناسازگاری باهم رسیدند. ادامه زندگی مشترک آنان که در بازماندههای فرهنگ اشرافیت شکل گرفته بود، با فرهنگ حاکم بر جامعه ناساز بود. انقلاب به همراه خویش، هستی خانواده را با مصادره بخشی از اموال و املاک خانواده، از زایش بازداشت. دو فرزند که در هفده شهریور زاده شده بودند، در تقابل فرهنگ خانواده با فرهنگ سنتی حاکم، در آزار و اذیت گشتهای ارشاد، به آنجا رسیدند که کشور را ترک گویند. سوری پس از چند سال به ایران بازمیگردد تا زندگی را در این کشور ادامه دهد و سیا ترجیح میدهد در کانادا بماند. او در تعطیلات برای دیدار خانواده به ایران سفر میکند که به تیر تفنگ شکاری پدر، کشته میشود.
در همین تقابل نسلهاست که اعتراضهای نسل جوان در جنبش دانشجویی خود را نشان میدهد. در همین جنبش است که سوری عاشق میشود. از معشوق باردار میشود ولی ترجیح میدهد سقطجنین کند. آیا شکست جنبش دانشجویی را میتوان با سقطجنین در رابطه قرار داد؟
در همین تقابل نسلهاست که سیا در جنبش سبز عاشق دختری از فعالین این جنبش میشود. این عشق دوام نمییابد و با شکست جنبش و فرار معشوق به غرب پایان مییابد. آیا شکست جنبش را میتوان با شکست این عشق در رابطه قرار داد؟
در همین تقابلهاست که ریحان، خواهرخوانده سیا، بیآنکه سیا و یا خانواده بداند، از او پسری معلول میزاید. آیا این پسر در معلولیت خویش، نشان از نازایی فرهنگ حاکم ندارد؟ «گفتی ببینمت ندیدی ندیدی تا قرارمان به این گور و به این روز گُهی کشید… بیرون سرد بود. برف بود. بهمن بود…»
“کمین بود” سراسر تلاش است برای ادامه زندگی. تلاشها را اما نظام حاکم برنمیتابد. در تقابل سنت حاکم و آزادیهای جهان مدرن که نسل جوان برای آن میرزمد، تا کنون جز شکست چیزی حاصل نشده است و در همین شکستهاست که سیا به دست پدر کشته میشود. هستی جوانان کشور و آینده آنان را نیز در واقع نظام حاکم بر جامعه کشته است.
“کمین بود” تکرار تاریخی نفی پسر از سوی پدر و یا اسطوره “پسرکشی”ست در فرهنگ ما؛ آنسان که رستم سهراب کشت و کیکاوس در “شاهنامه” سیاوش را از خانه براند. آیا “رستمکلا”، سکونتگاه پدر، در “کمین بود” خواننده را به یاد رستم شاهنامه نمیاندازد؟ آیا کیکاوس و سیاوش رمان “کمین بود” را میتوان ادامه همان داستانهای اساطیری و تکرار تراژدی دانست؟
هستی تکهتکهشده
در “کمین بود” هیچ حادثهای مسقیم روایت نمیشود. راویان هر یک به شکلی یادماندههای خویش را از گذشته، تکهتکه، دور و یا نزدیک بههم، در ذهن بازمیگویند. تمامی “دیالوگ”ها نیز در ذهن میگذرند. بار اصلی روایت اما بر دوش سوریست. اوست که در پیوند روایتها باهم نقش دارد و به عنوان شخصیت اصلی رمان، پارههای یادماندهها را در کنار هم مینشاند. با اینهمه، پارهها مشکل در کنار یکدیگر مینشینند. هرازگاه پارهای یافت میشود که پیش از آن بر کسی آشکار نبود. پنداری وصلههای هستی نمیخواهند و یا نمیتوانند در کنار هم بنشینند. آیا این روان ازهمگسیخته جامعه است که چنین دردناک و تراژیک بر روان انسانها تأثیر گذاشته؟
انقلاب تنها بر خانواده کیکاوسی آوار نشد، آرزوهای یک جامعه را نیز به بازی گرفت و امیدهای آن سراسر به غم نشست. فاجعه چنان ژرف اتفاق افتاد که حتا “خیزش دانشجویی ۱۸ تیر” و “جنبش سبز” نیز به خون نشست. انقلاب در فروپاشی خانواده کیکاوسی، یعنی نسلی که انقلاب را تجربه کرد و یا در آن مشارکت داشت، نقش داشت. در به بنبست رسیدن نسل بعدی، یعنی فرزندان آنان (مرگ سیا) تأثیر داشت. نسل سوم (ریحان) اما فرزند معلول زایید. آیا این فاجعه و تکرار تراژدی پایان خواهد یافت؟ “کمین بود” در ژرفای فاجعهها شکل گرفته و به پایان میرسد. ادامه آن اما در هستی اجتماعی انسانها در خارج از داستان حضوری ملموس دارد. تمامی تجربههای شخصی در این رمان را میتوان به جامعه تعمیم داد. نویسنده بدینسان امری شخصی را عمومی میکند. پنداری آرزوها همچنان آرزو خواهند ماند.
در “کمین بود” همهچیز اتفاق افتاده است و همین اتفاقهاست که روایت میشوند. هیچ تصمیمی برای اقدامی صورت نمیگیرد. از گامهای پیمودهشده گفته میشود، اما از راه آینده خبری نیست. چرخه تکرار همچنان در کار و در “کمین” است.
در “کمین بود” تاریخ اجتماعی، فرهنگ و زبان، به خدمت گرفته میشوند تا در تأثیر آن بر فروپاشی یک خانواده، آینهای شوند از هستی مردمی که همچنان در بند سنت و خفقان اسیرند و به زندگی امیدوار. در “کمین بود” “زمیندخت”ها میمیرند، “خانبابا”ها به زندان گرفتار میآیند، “خانمگل”ها در پریشانی روان، خانهنشین میشوند، “سیا”ها به تیر پدر کشته میشوند، “ریحان”ها فرزند معلول میزایند، کسانی به راه آزادی گُم میشوند، کسانی بازداشت میشوند و به تخت شلاق بسته میشوند، کسانی به گریز از کشور مجبور میشوند و “سوری”ها با ذهنی آشفته و وجودی پریشان، از برای ادامه زندگی و جان بخشیدن به هستی، همچنان در تلاشند.
فرشته مولوی تاریخ سه نسل را در این رمان بسیار فشرده و درهمتنیده، به زبانی بس زیبا، به داستان نشانده است. درون انسانها روایت شده است تا نوری به بیرون آنها (جامعه) تابانده شود. پنداری درون آینهایست در بهتر شناختن بیرون و به همراه آن خویشتن. این تاریخ و این روایت اما در واقع آغاز و انجامی ندارد. میتوان آن را به گذشتههای دورتر نیز کشاند و تکرار آن را در آینده نیز منتظر بود.
“کمین بود” در واقع “کمین”یست در زندگی انسانها در یک بزنگاه تاریخ، تا آن را از زایش و بالش بازدارد. “کمین بود” تراژدی زندگی انسان است در ایرانی که جمهوری اسلامی بر آن حاکم است.
این رمان را “نشر آزادان” در کانادا منتشر کرده است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳