فارِس باقری؛ زیباییِ شکست؛ جغرافیایِ شرم
فارِس باقری؛
زیباییِ شکست؛ جغرافیایِ شرم
تأملاتی در باب نمایشنامۀ «به دوزخ… ای بیگناهان»؛ نوشتۀ بختیار علی
یکم: بختیار علی[۱]، در نمایشنامۀ پیش رو، جهانی ساخته است، تمثیلی و آخرالزمانی. جهانی که به تمثیلات کافکایی نزدیکتر است. این تمثیل[۲]، به مثابۀ سیاست نوشتاریِ بختیار علی آشکار میشود، چرا که در همان آغاز، شخصیت، یکباره با امری نابهنگام روبرو میشود، امری نابهنگام و پر از ایهام و ابهام. مصطفا، در جهانی حاضر میشود که در عین بیگناهی، باید برای خود گناهی ابداع کند، زیرا جهانِ خالی از گناه، تهی از هر ارزشی است. ویژگی این جهانِ تمثیلی، نوعی ایهام و گاه شکلی از ابهام است. جهانی که منطقش، رابطهای میان دو دنیا ایجاد میکند که هر کدام به آن دیگری اشارت دارند. تمثیل در ذات خود، قرار نیست چیزی را افشا کند، بلکه باید بتواند فضایی قدسی را شکل دهد تا از حقیقت محافظت کند. چرا که حقیقت امری است بیانناپذیر، و با بیانپذیر شدن از میان میرود. جهانِ تمثیلی، بیانی برای خاموشان و بیزبانان است. در این تمثیل، نویسنده، دنیایی میسازد، ضدآرمانشهری (دیستوپیا)، که در آن با شخصیتی به نام مصطفا روبروییم که در این جهانِ آخرالزمانی، با الهیاتی از شر مواجه شده است و یکباره به درون جهانی پُرآشوب پرتاب شده است، و باید بتواند با ابداعِ گناه، بر خود اتهامی بزند.
اگر در جهان کافکا، این نیروی قهریه و قدرت اسطورهای است که به شکلی نامرئی، تهمت را مانند داغ ننگی بر پیشانی شخصیت میزند، و شخصیت، گناهکار بودنش را اثبات کند یا نه، اهمیتی ندارد، اما در نمایشنامۀ بختیار علی، شخصیت باید بتوانند برای خود گناهی ابداع کند، تا از این جهان رهایی یابد و به عنوان عضوی از این جمع هویتی پیدا کند. این جهان، برای آن کسی که آن را برساخته است، شکلی از اتوپیاست و برای مصطفا که در هزارتویِ آن گرفتار شده است، شکلی از دیستوپیا (دوزخوار) است.
برتولت برشت، در داستانهای آقای کوینر یا کُینِر[۳] که به نوعی، به معنای «هیچکس» است، از شخصیتی حرف میزند که بینام است. کُینِر «هیچکس» است، موجودی رؤیازده که در جهانی سخت جدی، تلاش میکند راهی به رستگاری بیابد. آن جهانِ وعدهدادهشدۀ برشت، در نمایشنامۀ بختیار علی، دوباره سر باز میکند و مصطفا، شخصیت اصلی، باید با گذر از خوانهای بسیار، با اتهامی بر خود، هویتی برای خود دست و پا کند تا از این راه، از سوی جامعه بازشناخته شود. جهانِ برساختۀ بختیار علی، واژگونۀ جهانِ اتوپیایی و آرمانی است که ایدئولوژیها و نهادها آن را به تصویر میکشند. دیستوپیایی که نمونههایش را، به شکلی دیگر میتوان در رمان دنیای قشنگ نو، نوشتۀ هاکسلی و ۱۹۸۴ جرج اورول دید. ایدۀ اصلی نمایشنامۀ بختیار علی، به نمایشنامههای برشت نزدیکتر است، زیرا در این دنیا؛ سخن از تبدیل آرمانی کلی به آرمانی جزئی و هستیمند است که برشت آن را به آیندهای مطلوب حوالت میداد.
اما از چشمانداز کسی مانند والتر بنیامین، چنین جهانی، از چشماندازِ واقعیت ملموسِ کنونی فرد نگریسته میشود. زیرا شخصیت هر چقدر با سرعت بیشتر به سوی آینده میرود، مدام در فکر بازگشت به خاستگاه و نقطۀ آغازین است. چرا که چشمانداز او، در گذشته معنا پیدا میکند و شخصیت از راه آن به شکلی از تشخص و شناسایی دست مییابد و او فقط با یاری چیزی به اسم گذشته است که میتواند خود را بیابد.
اما در چنین جهان و جغرافیایی، همهچیز برای مصطفا در قالب شکلی از کابوس نمود پیدا کرده است. او در گذشته هم مرکز ثقلی ندارد. او شخصیتی است که نه میتواند در گذشته سکنا بگزیند، نه در آینده، بلکه باید در جهانی کابوسوار زیست کند که از پیش برای او تعیین شده است. چنین جهانی، برای مصطفا، روی به آیندهای برساخته پیش میرود که مبهم و در مه فرو رفته است.
بیشتر آثار کافکا، مبتنی بر این الهیات است که: انسان همواره در برابر خداوند گناهکار و خطاکار است. اما در رویکرد بختیار علی، چنین مکان و جهانی، سرزمینی هرز و ناکجایی است که ما را به هیچ واقعیتی ارجاع نمیدهد، اما امکان حضور تاریخ و احضار تاریخ را سبب میشود: تاریخ ایدئولوژیها و اتوپیاهایی که در آغاز با وعدهای بهشتگونه شکل میگیرند و در پایان به دوزخی مانند آشویتس و… راه میبرند.
در این نمایشنامه، شخصیتِ اصلی، مصطفا، تصور پیشینی از خودش دارد. او شناسایی و هویتش به میانجی فهمی قبلی از خود است که با شکلی از اخلاقگرایی همراه است. اما در این جهانِ کابوسزدهای که به درون آن پرتاب شده است، اخلاق جایی ندارد، بلکه زیستی کلی و جمعی و شکلی از واژگونگی اخلاقی حضور دارد. از همین روست که مصطفا میان دو جهان سرگردان است: جهانِ سنت مکتوب و آیندهای نامعلوم و وعدهدادهشده. گویی مصطفا یکباره، به درون باتلاقی پرتاب شده است که هر کنش و عمل او تلاشی مذبوحانه برای بیشتر فرو رفتن است. او باید در این جهان واژگون، خود را نفی کند، هویت خود را انکار کند؛ باید به چیزی بازگردد که در ازل با او همراه بوده است: گناه نخستین.
ایدۀ بازگشت، ایدهای آخرالزمانی و اشارتی است به شکلی از پایانگرایی. ایدۀ بازگشت در درون خود، شکلی از رستاخیر نیز به همراه دارد. زمان و روزی که تمامی اعمال آدمیان داوری خواهد شد. این رستاخیزِ برساخته در نمایشنامه، در پایان اثر، برای مصطفا رقم زده میشود: هدیۀ آنان، جامی از شوکران است که او باید در جهانی کابوسزده به خواب رود تا شاید در جهانی دیگر بیدار شود. جهانی ظلمتزا و کودکوار و اتوپیایی که به دوزخی ابدی بدل میشود.
مصطفا در این مسیر تلاش میکند مانند شهرزاد، این دوزخِ وحشت را به تعویق اندازد تا بتواند با اندکی فرصت، فهمی دوباره از خود به دست بیاورد. اما پارادوکس اصلی اینجاست که او برای اثبات «خود» (self)؛ باید «خود» را وانهد. او باید به موجودی دیگر بدل شود. دگردیسی که لازمۀ این جهان کابوسوار است. جهانی که به قول برشت «جهانی است که کافکا به شکلی پیامبرگونه آن را وعده داده بود: جهان فاجعه.» سیمایِ ژانوسیِ دوزخی که آن سوی بهشتِ وعدهدادهشده است. مصطفا در این جهان معوجشده، تلاش میکند تا برنده شود، اما نیروهای قهری و نامرئی درون این جهان، از قبل او را شکست دادهاند. چنین جهانی را بنیامین در عروسک و کوتوله به زیبایی توصیف کرده است:
حکایت میکنند و میگویند دستگاهی را چنان ساخته بودند که در برابر هر حرکت شطرنجباز، با چنان حرکتی پاسخ میگفت که به بُرد حتمی در بازی منجر میشد. عروسکِ خیمهشببازی، در جامعهای تُرکی، با چوب قلیانی در دهان، مقابل صفحۀ شطرنجی نشسته بود که روی میز بزرگی قرار داشت. با استفاده از قرار دادن چندین آینه این توهم ایجاد میشد که میز از هر طرف قابل دیدن است. در حقیقت کوتولۀ گوژپشتی که استاد شطرنج بود، در آن جای میگرفت و با بندهایی دست عروسک را تکان میداد. میتوان در فلسفه، نمونۀ نوعیِ این دستگاه را تصور کرد. همیشه بُرد با عروسک است، یعنی آنچه «ماتریالیسم تاریخی» مینامیم. او به آسانی میتواند از پس هر کسی برآید، به شرطی که الهیات را به خدمت خود درآورد. الهیاتی که این روزها چنانکه میدانیم (مانند آن کوتولۀ گوژپشت) کوچک و زشتخو شده است و باید به هر شکلی خود را از انظار دور بدارد.
(عروسک و کوتوله: مراد فرهادپور، امید مهرگان)
این کوتولۀ زشتخوی و کریهمنظر، سیمای کلی موجوداتی است که در نمایشنامۀ به دوزخ…. ای بیگناهان، در برابر مصطفا صفآرایی میکنند. آنان زیر بارِ سنگینِ جهانِ کابوسواری که وعدۀ آخرالزمانی با خود دارد، پشتشان خمیده است و به انتظار راهی برای رهایی هستند و همین آنان را به موجودی دیگر بدل کرده است؛ موجودی مانند گرگوار سامسا، که در کابوس و باتلاقِ روزمرگی جهان، بدل به حشرهای چندشآور شده است و باید خود را از نو ابداع کند. در نمایشنامه، مصطفا، باید خود را از نو ابداع کند، اما او از این ابداع بیزار است. از این رو اصرار و ایستادگی او بر اخلاقیاتی مانند اینکه «من گناهکار نیستم» ابلهانه به نظر میرسد، چرا که در این جهان، مفید بودن آدمی، چیزی چندشآور است. این جهانی نیست که مصطفا بتواند در آن مفید باشد. زیرا مفید بودن، چیزی نیست که در منطق این جهان کابوسزده و واژگون جای داشته باشد. بنابراین، نقب زدنِ مصطفا به گذشته، برای یافتن شکلی از هویت و اخلاق، او را بیهویتتر میکند.
مصطفا با نقب زدن به گذشته، سعی دارد تا با گذشتۀ خود تسویهحساب کند. چرا که خیال میکند از راه تسویهحساب با گذشته و خاستگاه، میتواند آیندهای داشته باشد. اما هیچ پاسخی از خاستگاه و گذشته دریافت نمیکند. مصطفا، بازندهای که از قبل بازی را باخته است و تمام تلاش او بر این امر متمرکز است تا بتواند این باخت را زیبا کند. او بعد از ملاقات با همسرش، میداند باخت و شکستی حتمی در انتظارش است، اما میخواهد با شکستی زیبا روبرو شود و همین او را به قهرمانی نو بدل میکند. شکست او به این دلیل است که او هنوز در پی حقیقت است. برای قهرمان، جستجوی حقیقت به شکست میانجامد. اگر مصطفا موفق نمیشود، به این دلیل است که برای قهرمان، زیبایی در موفقیت نیست، بلکه او به این دلیل شکست میخورد که حقیقت نزدیکتر شده است و همزمان شکست را نیز به آغوش میکشد.
اکنون، مصطفا آدمی است سرگردان، بیخانمان و خانهبهدوشی که در جهانی کابوسوار و واژگون مبهوت ایستاده است. آدم سرگردان، جهتی ندارد. او غریبی است که مدام پیِ جایی میگردد. مصطفا فردی است «بیجا» و «بینام»؛ او «هیچکس» است. زیرا این جهان به تبعیدگاه او بدل شده است. این جهان، جایی نیست که او در آن آرام بگیرد، بلکه مغاکی تیره و ظلمتخیز است که امکان سکنا در آن وجود ندارد. مصطفا، مانند شهابی زودگذر و فرّار، ناچار باید تن به دگردیسیِ بزرگی بدهد. موجودی بینام و بیجا؛ یک هیچکس که با ابداعِ گناهی برای خود، وارث جهانی میشود بیمعناتر. او اکنون بر ویرانهای ایستاده است که نه میتواند با آن همراه شود و نه میتواند خلافِ آن دست به عملی بزند. اما باید بتواند به اخلاقی ورای این کابوس دست یابد. بختیار علی، در این نمایشنامه، از زوال امید حرف میزند. بختیار علی، راوی سکوت است. راوی شخصیتی که ناامیدی او، تاوان حقیقتجویی اوست. چرا که به قول کافکا، در چنین جهانی، اگر «امیدی هست، بیشک این امید برای جهان ما نیست» و اگر امیدی هست تنها به دلیل ناامیدانی است که سرنوشتشان به ما واگذار شده است. مصطفا از امید، درمیگذرد تا به چیزی ورای امید دست یابد: آزادی.
دوم: مصطفا، موجودی است شرمسار. شرم مصطفا به معنای ندامت یا پشیمانی نیست. چرا که شرم، احساسی همگانی نیست، بدین معنا که هر کسی نمیتواند شرمسار باشد. انسان در مقامِ انسان بودنش، نمیتواند شرمسار باشد، بلکه آنچه مصطفا با آن رویاروی شده است، شکلی از شرمِ وجودی است. شرمِ وجودی است که او را از موجود قبلی، به موجودی دیگر بدل میکند. حیوانات برحسب غریزه میدانند که به چه جهانی تعلق دارند، میدانند چه زمانی باید کوچ کنند، اما موجودِ انسانی جهان مادی خود را نمیشناسد و نمیداند به چه جهانی تعلق دارد. فهم پیشین حیوانات، برای انسان به شکل فهم پسین ظاهر میشود. انسان، جهان مادی خودش را نمیشناسد، بلکه همیشه بعد از واقعه، از راه تجربه با جهان روبرو میشود. جهان حیوانات با خودِ حیوانات یکی است. اما انسان این توانایی را دارد که جهانش را دگرگون کند و جهانی تاریخی یا تخیلی برای خود بسازد. انسان در مواجهه با جهان تلاش میکند تا از آن فراتر برود، آن را تغییر دهد یا انکار کند. زمانی که از آن فراتر میرود، تازه آن زمان است که میتواند به آزادی دست یابد. شرم وجودی، استراتژی انسان است تا بر وضعیت خود غلبه پیدا کند. زیرا او گاهی در این جهان است و گاهی در این جهان نیست. به همین دلیل آدمی با خودش اینهمان نمیشود. چرا که انسان با مسئلهای به اسم هویت رویاروی است. او سودای هویت دارد، سودای گذر از بیمعنایی به جهانی بامعنا. برای همین دست به کارهایی میزند تا احساس ایمنی و آزادی کند. هر کنشِ انسانی، رو به سوی شکلی از آزادی است. اما پارادوکس شخصیتِ مصطفا در همین است. زیرا انسان، درست زمانی که دست به عملی برای آزادی میزند، دیگر آزاد نیست. عمل، فقط یک امکان برای شخصیت است. از همین روست که در این موقعیتها، شخصیت به خاستگاه و گذشته چنگ میزند. آزادی، بدون بیگانگی و شکلی از غریبگی به دست نمیآید. مصطفا باید به چیزی تعلق نداشته باشد. باید خود را نامتعین کند و زمانی که با امری نابهنگام روبرو میشود، هر نوع تعلقی از او گرفته میشود. او در این بیتعینی است که احساس بیگانگی میکند. زیرا دیگر تجربهها و فرمهایِ پیشینِ زندگی، به کارش نمیآیند. گویی او به خودش ارجاع داده نمیشود. مصطفا این شوک و بُهتی را که با آن رویاوری شده است به مسئلۀ اصلی زندگیاش بدل میکند. چرا که رابطۀ مصطفا با خودش، بدل به رابطهای مبهم شده است. او بین خودش و هویتش، یک گسست میبیند. برای همین، مصطفا، موجودی است بیتعلق و بینام. در جهانی که هر کسی محکوم به این است که خودش نباشد، مصطفا تلاش میکند، خودش باشد. ولی پارادوکس مصطفا همین است که نمیتواند چنین گسستی را تاب آورد. بنابراین، شرمِ مصطفا، شرم از انجامِ کاری نیست، بلکه شرم از نفسِ بودن و از خود بودن است. شرمِ وجودی، نتیجۀ فهم و درکِ موجودی است که میفهمد که نمیتواند خودش باشد. زمانی است که شخصیت میفهمد که دیگر به خودش تعلق ندارد.
مصطفا با تجربۀ شرم به این درک میرسد که دیگر نمیتواند انسان باشد، تا بفهمد چه چیزی را از سر میگذراند. گویی مصطفا، دیگر خودش با خودش نیست. همین هامارتیای اوست. گویی در تجریۀ شرم، انسان با خدا چهره به چهره میشود و زیاده از حد انسان میشود. انسانِ شرمسار، سعی دارد از خودش بگریزد و خود بودنش را وانهد و کمکم به فروپاشی نزدیکتر میشود. شرمِ وجودی به شکل یک راز بر شخصیت ظاهر میشود. انسان شرمسار، با وجودِ شرمِ وجودیاش، دیگر انسان نیست، بلکه به موجودی دیگر بدل شده است و جهان برای او بدل به قفسی میشود. مصطفا خیلی زود میفهمد که در بدن خودش دیگر آزاد نیست. او محکوم و زندانی بدنِ خودش است. شرم وجودی، انسان را به تاریخ پیوند میدهد. چیزی که برای مصطفا شکلی از تاریخ آخرالزمانی است: شرم وجودی از بودن در این جهان. از این رو، مصطفا در واکنش به این بُهت و مغاک، به بدنی تبدیل میشود که اجازه میدهد دیگران با او هر کاری بکنند. بدنی عریان که دیگران او را از هر نوع حقوق انسانی محروم میکنند و میتوانند بدون آنکه مسئولیتی بر گُردهشان باشد، او را بکشند یا محو کنند و از مقام انسانیاش ساقط کنند. مصطفا در چنین جهانی یک قربانی مقدس است یا به قول آگامبن، قربانیای که:
همۀ طبقهبندیها و اصول را زیر پا گذاشته و مرزبندیهای آن را به هم ریخته است و دستور فقهی بر تعذیرش است و قتل و تعذیر او به مثابۀ توجه دوباره به اخلاق یا بازگشت اخلاق و بازگشت قانون و فرامین دینی به جامعه است. بنابراین هوموساکر را میتوان قربانی نامقدسی برای حفظ ارزشها دانست. زندگی برهنهای که هر لحظه امکان قطع شدن آن وجود دارد.
(برهنگیها، آگامبن)
سوم: از نظر آگامبن، اتهام، کلید ورود به جهان کافکاست. در رمان محاکمه، زمانی که «کی» در برابر مأموران قانون قرار میگیرد، مأموران به او میگویند: «آقا دادگاه شما رو متهم نمیکنه، بلکه فقط اون اتهامی رو در نظر میگیره که شما مناسب خودتون میدونید.» اگر دنیای کافکا، جهانی کمیک تصور شود ــ که هست ــ جهانِ برساختۀ بختیار علی، سراسر تراژیک است. امر تراژیکی که شخصیت باید بتواند به دیگران اثبات کند که گناهکار است. او باید بتواند با استشهاد دیگران، برای زنده ماندن، بر خودش تهمتی بزند؛ تهمتی نامرئی. او باید امری ناموجود را برای خود موجود کند. مصطفا، در این دنیای واژگون، ابتدا سعی دارد با یافتن جرم و گناهی، خود را متهم نشان دهد. اما در این جهانِ تراژیک، حقایقی بر او روشن میشود که او اتهام به خود را فراموش میکند، زیرا جهانِ واقعی زندگیاش و رابطهاش با همسر و دوستانش نیز یکباره مثل گردابی او را درمینوردد. بنابراین، آنچه کنشِ مصطفا را به پایانی خودخواسته سوق میدهد، رهایی از جهانی است که او فقط با مرگ میتواند از آن خلاصی پیدا کند. مصطفا میداند که پیش از این یک زندگی داشته است و اکنون یکباره جمع و جهانی به او چشم دوختهاند، برای همین شکل زندگیاش دچار گسست شده است، چون او نمیتواند هم زندگی کند هم اینگونه دیگران را نظارهگر خود ببیند. او موجودی است شقهشده، گویی در وجود او دو شخص زندگی میکنند: کسی که زندگی میکند و کسی که زندگی کردن و تقلا و دست و پا زدن او را نظاره میکند. کسی که رنج میبرد و کسی که شاهد رنج اوست. او ناگهان با هیولایی به اسم مصطفا رویاروی شده است: آدمی بیرون از طبیعت یا حیوانی درمانده در یک برهوت. با جهانی رویاروی میشود که در آن اخلاق و خدا غیب شده است. در اینجاست که مصطفا طغیان میکند و این را در نامهای برای فرزندانش مینویسد. نامهای که بعدها تحریفشده به زبان میآید. مصطفا، همزمان با خلق و ابداع یک گناه برای خود، شکلی از کنش و انسانی نو نیز ابداع میکند: آدمی در آینده. چرا که مصطفا، در برابر جهانِ کابوسگونه که برای حفظ موجودیتش آدمی را از هر چیزی تهی میکند، به آینده میاندیشد. آیندهای که شاید جهانی تغییریافته و بسامان باشد. جهانی که او دیگر در آن زندگی نمیکند، اما صدای کوبش چرخهایش را میتواند بشنود که به سمتشان میآید: لوکوموتیو تاریخ. از این روست که مرگ او نه به میانجی دیگران، بلکه به یاری خود او رقم میخورد. گویی سیاستِ مصطفا، غیب کردن خود از این جهان است. غیاب به مثابۀ شکلی از آزادی.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳
[۱]. بختیار علی، متولد ۱۹۶۰، در عراق است. در سالهای دانشجویی در جنبشهای دانشجویی شرکت میکند، و بعد از زندانی شدن در ۱۹۸۳، کمکم کشورش را ترک میکند. مدتی در ایران پناهنده میشود، سپس به سوریه میرود و از آنجا به آلمان میرود و هنوز هم در آلمان زندگی میکند. آثار او عبارتند از: گناه و کارناوال مرگ (مجموعه شعر) و رمانهایی مانند: مرگ تنها فرزند دوم؛ غروب پروانه؛ آخرین انار دنیا؛ قدم زدن در جنگلهای فردوس؛ پرسش در زمانۀ بیپرسش؛ ایمان و جنگاورانش؛ خوانندۀ کوشنده؛ شهر موسیقیدانهای سفید؛ غزلنویس و باغهای خیال؛ جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد؛ کشتیِ فرشتگان؛ قصر پرندگان غمگین و هشت مجموعه شعر دیگر و نمایشنامۀ به دوزخ… ای بیگناهان.
[۲]. واژۀ «تمثیل» حامل «دوگانگی» در سرشت خویش است. تمثیل تشبیهی است که در آن وجه شبه، موضوعی آشکار نبوده و راهی به معنای دقیق آن نیست و از این رو نیاز به تأویل دارد. (دکتر شفیعی کدکنی)
[۳]. Keuner