جمشید شیرانی؛ جاده ی زرّینِ سمرقند

جمشید شیرانی؛

جاده ی زرّینِ سمرقند

چه زودشکن است حافظه –

رخشه ی مِهرتاب

بر تَلِ تاریک. (کِلِر هولتام)

 

جیمز (هرمان) اِلروی فِلِکِر (١) تنها سی سال زیست. هنگامی که نمایشنامه ی حَسَن را می نوشت به احتمال زیاد نمی دانست که قطعه ای از آن چه بسیار کسان را به تماشای جاده ی زرّین سمرقند خواهد کشاند:

ما صرفاً برای رفت و آمد سفر نمی کنیم؛

بادهای آتشین قلب سوزانِ ما را شعله ور می کند:

شورِ دانستنِ آن چه نباید آموخت

ما را به جاده ی زرّین سمرقند خواهد کشاند.

 

بیش از چهل سال پس از مرگ فِلِکِر، دختری نُه یا ده ساله هنگام گردگیری کتاب های پدرش این قطعه را به طور اتفاقی خوانده بود. کِلِر هولتام (٢) از کودکی دختری نارام و ناآرام بود. پدر و مادرِ کِلِر هر دو کمونیست بودند. دو سال بیشتر نداشت که مادرش همسر و فرزند خود را رها کرد و با یک فعال سیاسی ایرلندی به چین رفت. پدر کِلِر هم به لندن نقل مکان نمود، ازدواجی دوباره کرد و دخترش را در دِوِن رها کرد تا نزد پدر بزرگ مادری اش زندگی کند. در پنجسالگی کِلِر نزد پدرش رفت امّا روابط آن ها چندان مطلوب نبود و عاقبت از مدرسه ی ویژه کودکان بد رفتار سر در آورد اما در آن جا هم دیر نپایید. چهارده ساله بود که عذرش را خواستند و او  بی خانمان ماند. در نتیجه وی نتوانست تحصیلات مداومی داشته باشد تا آن که در یک آزمایشِ هوش نمره ی بالایی گرفت و وارد کالج هنر و فناوری کمبریجشایر شد. در همان جا بود که زبان فارسی را فرا گرفت. و هم در همان جا بود که با گرسنگی دست و پنجه نرم کرد و سودای سفر  در ذهنش شکل گرفت. سفری که او را از وطنی که با او مهربان نبود به جستجوی زندگی بر جاده ی زرّین سمرقند می برد.

 

زمانی که کِلِر هولتام انگلستان را به سمت شرق ترک نمود شعر برای او سفر بود. سفری که بی زادِ راه آغاز می شد و مقصد آن از پیش نامشخص بود. سبکباری رمزِ رهنوردی در کوره راه این جاده ی زرّین بود: رهایی از هر چه آشنا است؛ بازنگری در کلام و بازسازی در گفتار برای مجال بخشیدن به رهایی؛ گریز از تکداستانگی؛ با استعاره جهان و هر چه در او هست را آشتی دادن؛ پیشنهادی برای پس راندنِ افق؛ مرزهای جدیدی برای تماشا کشیدن و پرده های هستی را دریدن. شعر، تکه چسبانِ آرزوهای نامتعارف و معانی نامتداول بود: جهانِ از هم گسیخته ی روان را در جسارتی مثال نازدنی با سوزنِ کلام به پرده ای گویا بدل نمودن. به قول فِلِکِر:

ما رهنوردانیم، آقا؛ ره می سپُریم

هماره کمی فراتر: شاید

تا فراسوی آخرین کوهِ آبیرنگ در حصارِ برف،

تا آن سوی دریای خشمگین یا دریای کم فروغ،

سپید بر سریر یا پاسداشته در مغاره ای

پیامبری می زید که چراییِ پیدایشِ آدمی را

در می یابد: لیکن ما بی گمان دلیرانی هستیم،

که جاده ی زرّینِ سمرقند را می پیمایند.

 

جاده ی زرّینِ سمرقند او را فراخوانده بود. این سفر او را از انگلستان به استانبول و از آن جا به آسیا برد و از ترکیه به عراق، ایران، پاکستان، و افغانستان سفر نمود. هنگامی که با یک جیپ به سوی مزار شریف در حرکت بود با یک قبیله سالارِ جوان آشنا شد و یک شب هم همسر موقت وی شد. آن قدر زبان فارسی می دانست که با این قبیله سالارِ صاحب ٧٠٠ رأس گوسفند و  ٢٠٠ نفر شتر و ٢۵ اسب و ٢۵ تفنگ به آن زبان گفتگو کند. عکاس ماهری بود ولی دوست نداشت خودش در عکس نشان داده شود. عکس او با قبیله سالارِ اُزبک یکی از معدود عکس هایی است که از او باقی مانده است.

کِلِر در یادداشت های روزانه اش می نویسد که حجله در اتاق کوچکی مشرف به حیاط برپا شد که در کنار دیوار آن تعدادی بُز را با طناب بسته بودند. در اتاق بیرونی تعدادی ترکمن به استراحتِ شامگاهی مشغول بودند و پای افزار هایشان را می گشودند. اُزبک ها در حالی که چای سبز می نوشیدند با صدای بلند می خندیدند. جهان در صلح و آرامش بود. روز بعد سفر ادامه یافت. در سال ١٩٧٠، کِلِر به کالج نونهام رفت و در آن جا مورد حمایت استاد خود قرار گرفت و بر خلافِ قوانین رایجِ کالج کاری هم در سینمای هنر پیدا کرد تا اموراتش بگذرد. در آن جا با مدیرِ آن سینما، اِدی بِلاک، آشنا شد و آن دو تا مرگِ ناگهانی اِدی در سال ١٩٩٩ در کنار هم بودند. در تمام آن سال ها او به کار در زمینه ی خدمات رایانه ای اشتغال داشت و مرگ اِدی بود که او را دوباره به شعر و شاعری بازگرداند. امّا در این جا دیگر شعر سفر نبود. با کوله باری از اندوه در جا زدن بود در جستجوی پاسخی برای پرسش هایی که همچنان بی پاسخ مانده بودند. پس از آن به علم پناه آورد و بر غده ای در مغزش غلبه کرد و دوباره روانِ گسیخته اش را با مُعجزِ شعر تکه چسبانی نمود. به طور تصادفی برادر ناتنی اش و از آن طریق مادرش را، که نقاشی توانا شده بود، دوباره پیدا کرد. هنوز شعرِ دوباره یافته اش به تکامل نرسیده بود که سرطان کلیه از راه رسید و در سال ٢٠١٠ جان او را گرفت. مجموعه ی اشعار او (جاده ای از هرات) پس از مرگش به همت کالج نونهام منتشر شد. “جاده ای از هرات” شامل  ۵۹ قطعه شعر (دو سوم تمام سروده هایش) بود (٣). راجر گارفیت (۴)، استاد او در  موسسه آموزش تکمیلی در دانشگاه کمبریج می گوید: «در افغانستان بود که قوه تخیلِ کِلِر نخستین منزلگاه خود را یافت، خلایی که در آن “رشته ی وجود” می‌توانست دیر زمانی تاب بخورد تا آن دم که “به طرز ی تاب نیاوردنی سَبُک” شود، در حالی که مسافر همچنان قادر است تا صدای ربابی که در کنارِ چاهی زیرِ درختانِ لیمو نواخته می شود فرود بیاید.»

صبح سپید

کِلِر هولتام

 

در جاده‌ به سوی مشهد، توقف می کنیم

در چمن بید، منزلگهِ بیدبُنان.

در سحرگاه، سپیده،

یکی از  چند جلوه ی صبح در زبان فارسی –

بر خود می لرزیم.

بعد، در میدانِ بازار

در اطراف حرمِ امام رضا،

که ورود به آن برای غربی ها مجاز نیست،

نور خیره کننده ای می درخشد –

از آینه کاری، آبِ طلا؛

و تاریکی شگفت آفرین –

گرمای مُولّد ها،

فریادها، و هجومِ

سنگینِ زائران در جامه های سیاه،

یا با گرده های زخمی و خونین،

در جستجوی سعادتِ تاب نیاوردنی.

 

باز، سپیده ی صبح،

در بسترم روی پشت بام بیدار می شوم

زیرِ رواندازِ نازک،

سَبُکایی همچون شکستنِ تب.

پرنده های سپید چرخ زنان

بر نَفَسِ سپیده دم،

و از دور دودی که بر می آید

در کاسه ی کوهستان ها (۵).

 

بهره ی عمر

کِلِر هولتام

 

 

تو را در اتاقِ کارَت مجسم می کنم

بالای گاراژ

در حالِ پُک زدن به پیپ

در میان خرت و

پرت ها، انفیه دانِ فرایبورگ و تِریر

انبوه کاغذ

و کتاب: دِژِ تو

در برابر باد و باران؛

 

یا در فضای آزاد

قلّاده ی شِپ بر گردنت،

در حالی که او آزادانه می گردد

در میانِ مزرعِ شخم خورده

در  اطرافِ جنگلِ نُه-چاله

 

خم می شوی

به روی یک لوله ی سُفالی

یا سرگینْ-سنگی.

 

صبحِ بهار

زنبورها در حرکت

از کندوها،

و کبوترهای سپید

نغمه سرا برای جوجه هایشان

به زیرِ دریچه ها،

شکوفه های گیلاس

رقص کنان تا خاک،

به نرمی؛

بر لبانت تبسمی

بر فرضیه ی نامُمیزها.

 

روزهای پاییزی

هنگامی که ما را

به غارتِ قارچ می بردی،

در ژرفای جنگل،

شکارِ کباب

و  قارچِ گوشتالو

نیمه پنهان

در میانِ برگزُباله ها.

بعد، داماریس آن ها را می پخت،

شامِ دورِ همی

با تامِ قلندر –

با دوچرخه اش

تکیه داده به پرچین.

 

شب های تابستان

که تو با او

در  باغچه می خوابیدی

نزدیک تر به ایزدبانوی زمین –

در آلونکی شبیه

آن که زمانی در آن

به مصاف کهکشان ها رفته بودی

و گویش ها.

 

در روزهای توفانی

به دیگر اشراقیون

می پیوستی

زیر آسمان پهناور

و  مرغ های ماهیخوار در گردش

در کاینات انکار ناشدنی:

در سوراخ سنبه های یک آسیاب بادی

در نورفولک،

در بادِ موافق،

در سال هزار و نهصد و هفتاد و هفت.

 

شب‌های زمستانی،

در کنارِ آتشْ غرق در افکار خود،

شِپ خفته

در کنار پایت،

قصه می گویی

یا به کابالا می اندیشی؛

به همخوانی ها

تا به دوستانت عرضه کنی

در دیدارها

‌و گره بگشایی

از معضلاتِ مکانیک کوانتومی –

و باز آن ها را به هم بپیوندی با موسیقی

شاید، در نواختنِ اُرگ –

یا به همین سادگی در جستجوی

یگانگیِ هستی (۶).

 

یادداشت ها:

(١) –

– [Hermann (James) Elroy Flecker]

هرمان (بعدها به میل خودش جیمز) اِلروی فِلِکر (١٩١۵-١٨۴۴) در لوییسهَم در انگلستان به دنیا آمد و در داوُسِ سوییس از بیماری سل درگذشت. در آکسفورد تحت تأثیر جنبش زیباگرایی قرار گرفت که اُسکار وایلد از نمایندگان آن بود. هدفِ شعر، هنر و ادبیات خلق زیبایی است نه تدریس اخلاق. علیرغم عمر کوتاهش، فِلِکِر، اشعار، داستان ها، نمایشنامه ها و  مقاله های بسیاری نوشت که مشهورترین آن ها نمایشنامه ی حَسَن (داستان حسن بغدادی و چگونگی سَفَرِ زرّین او به سمرقند) بود. قطعه ی منظوم “سفر زرّین به سمرقند” در انتهای آن آمده است. جالب این جا است که بخش هایی از این شعر، بی آن که ربطی به امور نظامی داشته باشد، در سربازخانه ها و پایگاه های نظامی برای تشویق لشگریان به ماجراجویی به نمایش گذاشته شده است.

(٢) –

Clare Holtham

(٣) –

Road from Herat. Clare Holtham. Five Seasons Press (January 1, 2011). Hereford, England.

(۴) –

Roger Garfitt