حمیده رسولی؛ برهنه با موبیدیک
حمیده رسولی؛
برهنه با موبیدیک
نقدی بر رمان «سندروم اولیس»، نوشتۀ رعنا سلیمانی
در رمان «سندروم اولیس»، نوشتۀ رعنا سلیمانی، بهکَرات میتوان نشانگان بهکاررفته در این اسطورۀ یونانی یعنی سرگشتگی، آوارگی، آب و دریا را مشاهده کرد.
در اساطیر یونان اودیسئوس یا اولیس قهرمانی است هوشمند که شهر تروا را با به کار بستن مکر و خدعه، ازطریق ساختن اسبی چوبین، تصاحب میکند، اما آنچه سبب تغییر زندگی این قهرمان یونانی میشود نه تصاحب شهر تروا بلکه نفرینی است که تا پایان گریبانگیر او میشود. اولیس پس از ورود به شهر به غارت معبد داخل آن دست میزند و مجسمۀ پوزیدون، خدای دریاها و آبهای شور و شیرین، را میشکند. در همین هنگام کاساندرا، که خود محکوم به پیشگویی صحیح است، اولیس را نفرین میکند تا همیشه سرگشته و آواره باشد.
داستان با تصویر پلی چوبی بر روی یک دریاچه آغاز میشود، درحالیکه راوی در آرامش محض روی آن دراز کشیده و حدیثنفس میکند و درنهایت، پس از دوازده فصل، در کنار همان دریاچه به پایان میرسد، حرکتی دوار از آب به آب که با کاربرد واژۀ سلام به پایان میرسد! در میانۀ این حرکت، خواننده ازطریق واگویههای نینا با سرگذشت او آشنا میشود، سرگذشتی که دیدار با مرد کالسکهای در کنار دریاچه بهانۀ روایت آن شده.
در «سندروم اولیس» نویسنده تلاش کرده تا آوارگی و بیسروسامانی را در دو لایۀ جداگانه و مجزا به تصویر بکشد. این دو بستر شامل لایۀ رویی و لایۀ زیرین است که اولی به سفر و مهاجرت از سرزمین مادری، یعنی ایران، به سرزمینی بیگانه، سوئد، میپردازد‑ سرزمینی که کوچکترین شباهتی با وطن ندارد‑ و دومی به سرگشتی میان دو بُعد «درخود» و «برای خود».
جدال میان دو بعد «در خود» و «برای خود» به تعبیر سارتر، حرکتی است از شرایط غیرارادی، غیراختیاری و بیریشه بهسمت آیندهای خلاق، متعالی و ریشهدار؛ حرکتی که نویسنده سعی کرده تا از طریق فلشبک و انتخاب زمان روایت به آن شکل ببخشد. از آنجا که به تعبیر سارتر در هستی و نیستی، ریشهدار شدن نقش زدن آگاهانه بر لوح سفید وجود و عملی سخت و دشوار است، نویسنده هوشمندانه بخش عظیمی از داستان را به درخودماندگی شخصیت اصلی اختصاص داده که میتوان آن را نتیجۀ جدلهای فراوان راوی با خانواده، حکومت، افراد بیگانه و درنهایت خود دانست که صدالبته بیارتباط با جنسیت او نیست.
آغاز این حرکت و جدل را شاید بتوان سفر همیشگی سینا، برادر راوی، دانست. سینا در تکالیف مدرسه به نینا کمک میکند، به حرفها و خیالبافیهایش گوش میدهد و قاهقاه میخندد. سینا بهترین برادری است که هر دختری میتواند داشته باشد، پس میتوان او را از مؤثرترین شخصیتهای زندگی نینا دانست، زیرا میتوان ردپای او را در خصوصیترین روابط نینا نیز مشاهده کرد. بیجهت نیست که سینا در سراسر داستان پیوندی ناگسستنی با آب دارد، زیرا آب گرچه از دیرباز تا امروز نماد زندگی بوده، اما میتوان آن را نشانهای از غرق شدن و مرگ نیز گرفت، کارکردی که نویسنده بهدرستی از آن استفاده کرده. سینا چون دیگر همکیشان خود، یهودیان، در اشتیاق و آرزوی کنعان است، اما سرزمین موعود او (نشانهای دیگر از آوارگی) نه سرزمین کهن و باستانی فلسطین، آنگونه که وعده داده شده، که از مدرنترین سرزمینهای دنیای امروز است: آمریکا. سینا سرانجام به همت و تلاش پدر پا به سرزمین موعود میگذارد، اما درست هنگامی که نینا در آتش خشم و غضب ناشی از رفتن ناگهانی او میسوزد، خبر فوت سینا به گوش خانواده میرسد، بی اینکه علت دقیق مرگ او مشخص شود. تنها آنچه به گوش نینا و دیگر افراد خانواده میرسد ارتباط مرگ سینا با آبهای کالیفرنیا و غواصی اوست (نشانهای دیگر از اسطورۀ اولیس).
مرگ سینا، نینا را در آستانۀ عبور از بعد اول به بعد دوم قرار میدهد، آنجا که عدم وجود تکیهگاه سبب میشود که نینا نه خود را در آینۀ دیگری و بهمثابۀ یک ابژه که بهصورت فردی اصیل و جدا از دیگری نگاه کند و لوح سفید وجود خود را برای رشد و تعالی رقم بزند. اما گویی حس فرودست بودن و دیگری بودن که تحت سیطرۀ فرهنگ و فشار اجتماع ایجاد شده همچنان با او همراه است و او شادی خود را تنها درصورتی حس میکند که با نشاط دیگری، بهویژه با فردی غیرهمجنس، گره بخورد، از این رو این مهم با حضور اسحاق به تاخیر میافتد. با اینهمه، حوادث پس از این ازدواج، نینا را در آستانۀ هجرتی اجباری قرار میدهد، کوچی که البته تنها حرکت از نقطهای جغرافیایی به نقطهای دیگر است، بی اینکه به ثبات بینجامد. به همین دلیل است که مادر نینا در تماسهای تلفنیشان مدام به مهاجرت مجدد او از سوئد به آمریکا اصرار میکند، گویی پا گذاشتن به سرزمین موعود و سکونت در خانۀ سینا، که در جوار آبهای کالیفرنیاست، تضمینکنندۀ آرامش و رهایی نیناست.
از اینجاست که نویسنده مشکلات مهاجرت را در دو خط موازی، یعنی در فضای بیرونی و درونی نویسنده، پیش میبرد. پی بردن به شرایط دشوار پیشرو دقیقاً از زمانی خود را به راوی نشان میدهد که به راز مرد کالسکهای پی میبرد و با او درگیر میشود. این حادثه را همانطور که راوی بارها به آن اشاره میکند میتوان نقطۀ ثقل داستان دانست، جایی که راوی قرار است توسط آن سیلی به تعادل نزدیک شود، به نقطۀ شروع و به لحظۀ رویارویی با خود. به همین دلیل است که نویسنده فصل ابتدایی و انتهایی داستان را با حضور این مرد پررنگ میکند، زیرا دیدار این دو در اتوبوس و پی بردن به راز مرد، نشانهای است از رویارویی این زن با خود پوچ و تهیاش که غالباً در آینۀ دیگران و در حضور آنها «بود» مییابد.
از این رو شرح دشواریهای ناشی از اقامت راوی، شرایط دشوار اخذ اقامت، نگاه متفاوت و گاه تحقیرآمیز ساکنان سرزمین بیگانه مدام به راوی و مخاطب یادآوری میکند که انسان چیزی جز موجودی مقهور سرنوشت نیست و تقلای بیاندازۀ نینا برای دوام آوردم چیزی جز درجا زدن و گاه به عقب برگشتن است. در جایی راوی بهطعنه اشاره میکند که فقط سنجاقکها هستند که جهت عکس خود پرواز میکنند. این فکر مدام مخاطب را وسوسه میکند و گاه او را با مادر نینا همصدا میکند. به این ترتیب کوچی که با رفتن و مرگ سینا آغاز شده هر لحظه ممکن است با اوجگیری مشکلات ناتمام بماند. اما جدال درونی نینا که پس از اخذ اقامت میرود که به پایان برسد پس از دیدار با یوهان شعلهور میشود. این جدال البته از نوعی دیگر است و او را در پایان برای عبور از مرحلۀ بودن به شدن یاری میکند.
یوهان نسخۀ دیگر سیناست و همان حسی را در نینا برمیانگیزد که سینا در او برمیانگیخت. احساساتش شبیه اوست و جالبتر اینکه مثل سینا به موبیدیک، اثر هرمان ملویل، علاقۀ بسیار دارد (نشانهای دیگر از آب). شرح رابطۀ یوهان و نینا پر است از صحنههای اروتیک و جنسی که صرفنظر از پرداخت رابطۀ این دو نشانگر احساسات عریان و برهنۀ راوی در رویارویی با دیگری یا به تعبیر بهتر با خود است. نینا دیوانهوار به این ارتباط چنگ میاندازد و از انجام هیچ کاری برای نگه داشتن این مرد ابا ندارد. درواقع او هیچگونه نمیخواهد از خودِ قدیمیاش فاصله بگیرد و به خودی تازه هجرت کند، خودی مستقل که بر پاهای لرزانش باید بایستد.
با اینهمه یوهان او را ترک میکند و این رفتن سرآغازی میشود بر گردنکشیها و دیوانگیهای نینا. بیپروایی، برهنگی و بهطور کلی برداشتن قلمروها و محدودیتهایی که یک عمر نینا را در چنبرۀ خود فشرده آستانهای میگردد برای عبور از بعدی به بعدی دیگر، «از خود» به «برای خود»، از آنچه بوده به آنچه شده یا باید بشود یا بهتر است بشود. اینجاست که مخاطب در کنار مهاجرت آشکاری که مدام در روایت به آن پرداخته شده، شاهد مهاجرتی در عمق و در بستر زیرین است، مهاجرتی از خود به خود، از زنی درمانده و وابسته به زنی آزاد، رها و مستقل که به کشف تازهای از خود دست مییابد. و درست هنگامی که خواننده انتظار دارد راوی، پس از پشتسر گذاشتن دشواریها، به سرزمین موعود مهاجرت کند او اعلام میکند که گرچه این زمین شباهتی با سرزمین مادریام ندارد، اما پاهایم روی آن محکم است.
و این سکون و آرامش، همانطور که انتظار میرود، در کنار آب به تصویر کشیده میشود، با صدای توکاها و اردکها، برگشتی به صحنۀ اولیۀ داستان در حرکتی دایرهوار، زیراکه آب زاینده است و حیاتبخش و راوی نینای دیگری است که بهتازگی در سرزمینی دیگر زاده شده.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳