ساناز اقتصادی‌نیا: عطاری ابری

ساناز اقتصادینیا:

عطاری ابری

وزنش را یکجا می‌اندازد روی صندلی ارج خاکستری دم مغازه و عصایش را تکیه می‌دهد به دیوار آجری پشت سرش. نمی‌دانم بالا و پایین بودن عینک روی چشم‌هایش به خاطر چسب کلفتی‌ست که چسبانده دور دسته‌ عینک یا پانسمان روی چشم چپش است که عینک روی صورتش را کج‌وکوله نشان می‌دهد. نفسش را یک‌جا با یک یاعلی از ته حلق می‌دهد بیرون و خیره می‌شود به میدان روبروی مغازه. گوش‌هایش مدت‌هاست سنگین شده و حتماً صدای فواره‌های وسط میدان را نمی‌شنود.

مگس روی عناب‌ها را می‌پرانم که می‌پرسد:(( بابا خوبه؟)) نمی‌گویم پارسال عمرش را داد به شما. فایده ندارد. یادش نمی‌ماند. هر روز خدا می‌آید می‌نشیند روی همین صندلی و می‌پرسد بابا خوبه؟ با صدای بلند، جوری که بشنود می‌گویم :(( شکر خدا. سلام میرسونه. خودت خوبی کربلایی؟)) سرش را به نشانه رضایت از سلامتی بابا تکان تکان می‌دهد و می‌گوید:(( مرد موئمنیه! خدا حفظش کنه.)) شیشه‌های گلاب را جوری می‌چینم روی طاقچه‌ی بالای گونی غنچه‌های گل‌محمدی که علامت گلاب قمصر اصل توی چشم بزند. می‌پرسد :(( آبجیت خوبه؟ )) وقتی حرف می‌زند به من نگاه نمی‌کند. رو به کوچه حرف می‌زند. رو به مردمی که در پیاده‌رو با عجله می‌گذرند و گاهی همان‌طور عجله عجله‌ای رد نگاهشان می‌افتد به گونی‌های پروپیمان سبزی‌های خشک و معطر و چوب‌های دارچین و فولوس. جواب نمی‌دهم. می‌دانم بعد از این آبجیت خوبه می‌خواهد چه حرفی را پیش بکشد :(( عروس شد بالاخره؟)) دلم نمی‌آید راستش را نگویم. مثل هر روز با صدای بلند جواب می‌دهم :(( بله …پسرش دیگه سه سالشه!)) سرش را به نشانه تاسف چپ و راست می‌کند و می‌گوید :(( ننشست به پای حسین من! حیف شد. حسین من خیلی خاطرخواش بود.)) اینکه زهرا و حسین همدیگر را می‌خواستند هیچ‌وقت یادش نمی‌رود. هیچ‌کس یادش نمی‌رود. حسین که رفت زهرا اشک‌هایش بند نمی‌آمد. می‌خواست اصلا ترک تحصیل کند. خاطر‌خواهی‌شان راز مگوی محله بود. بابا خوشش نمی‌آمد. دلش نمی‌خواست پشت سر زهرایمان حرف و حدیث باشد. حسین به نظرش فقط یک بچه درس‌خوان بود که کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد و قطع به یقین همه زندگی‌اش قرار بود هشتش گروی نهش باشد. بحبوحه‌ی دوم خرداد که حسین کلاکت به دست وسط میدان می‌ایستاد و عکس خاتمی را می‌داد دست راننده‌ها و پیاده‌ها، بابا از پشت دخل مغازه تماشایش می‌کرد و جوری که من بشنوم می‌گفت :(( که چی حالا؟ کلاکت شد نون براش که بخوره! عوض اینکه بچسبه به یه کاروکاسبی … )) من انگشت شصتم را می‌گذاشتم سر شلنگ آب که فشّه صدا کند و عمداً حرف‌های بابا را نشنوم. آب را با فشار می‌گرفتم روی موزاییک‌های یک درمیان لق پیاده رو تا خس و خاشاک دم در مغازه شسته شود و آب جاری شود پای چنار قطوری که نصف ریشه‌هایش از توی جوی باریک کنار خیابان رد می‌شد. بوی خیسی موزاییک‌ها با بوی زیره و زعفران درهم می‌شد و رهگذرها را می‌ایستاند به نفس عمیق کشیدن و  تماشای گونی‌های رنگ ووارنگ عطاری. بابا که سرش گرم مشتری می‌شد من حسین را نگاه می‌کردم که با هر کلاکتی که دست مردم می‌داد دو انگشتش را هفت می‌کرد و رو به آدم‌ها بالا می‌گرفت. بعضی‌ها برایش بوق عروسی می‌زدند، بعضی ها سرشان را از ماشین بیرون می‌آوردند و خوش‌وبش می‌کردند. من را که از دور می‌دید، انگشت‌های پیروزی‌اش را برای من هم بالا می‌گرفت. نمی‌دانم لبخندم را می‌دید یا نه. حسین بچه خرخوان کلاس بود. همه نمره‌هایش نوزده بیست بود. می‌خواست معلم تاریخ بشود یا روزنامه‌نگار. حسین تنها هم‌شاگردی من بود که سرکلاس با خودش روزنامه می‌آورد. زنگ تفریح، خودکار بیک آبی‌اش را می‌گذاشت پشت گوشش و کف آسفالت حیاط مدرسه می‌نشست به خواندن روزنامه سلام. گاهی خودکارش را از پشت گوش برمی‌داشت و دور چیزی دایره می‌کشید. می‌گفت باید خودمان روزنامه راه بیندازیم. این روزنامه‌ها که بعد از یکی دو روز می‌رسند به شهرمان بیات می‌شوند. اخبارشان دست اول نیست. من به خاطرخواهی حسین و زهرا گیر نمی‌دادم. چیزی نبود که بخواهم به خاطرش غیرتی بازی درآورم. حسین هروقت می‌آمد دم مغازه پی کاری، بابا را که می‌دید تا گوش‌هایش سرخ می‌شد. وقتی بابا نبود می‌آمد خانه با من فیزیک بخواند. زهرا که سینی چای را برایمان می‌آورد توی اتاق، بهترین چادرش را سر می‌کرد. رو نمی‌گرفت. حسین سرش را بالا می‌گرفت و یک دل سیر نگاه می‌کرد. زهرا جواب نگاهش را می‌داد. همین. عشق و عاشقی‌شان در همین حد بود یا من بیشتر خبر نداشتم. بابا که می‌فهمید حسین آمده برای درس‌خواندن با من، می‌نشست و بلند می‌شد و ضمنی می‌گفت بچه‌ای که فقط درس‌خوان باشد و عرضه دیگری نداشته باشد تو این مملکت  به چه درد آدم می‌خورد؟ بچه درس‌خوان‌ها فوقش معلم می‌شوند و باید با حقوق بخورنمیر امورات بگذرانند. خدا نکند کسی از این قماش بخواهد در خانه‌ی ما را برای زهرا بزند.

من و حسین از ابتدایی هم‌کلاس بودیم. یادم نیست از کلاس چندم عینک می‌زد.

کربلایی صورتش را کامل برمی‌گردانَد سمت من. ریشش را امروز تراشیده. زیر گردن و غبغبش را انگار ندیده که بتراشد. ته‌ریش کلفت سفید تا چین گردنش را پوشانده. می‌پرسد :(( برای من نامه نیومده؟)) شروع می‌کنم به سوا کردن لیموعمانی‌های شکسته و بدقواره. با خنده می‌گویم :(( کربلایی دیگه دوره نامه گذشته. همه به هم تلفن میکنن. مسیج میدن…)) گردنش روی یقه چرک پیراهنش چین می‌خورد. با تعجب می‌گوید :(( تلفون؟ ))

آن روز که ریخته بودند داخل میدان و ریز و درشت را می‌زدند و می‌تاراندند تلفن مغازه یک بند زنگ می‌زد. من مغازه را بسته بودم اما کرکره‌اش را پایین نکشیده بودم. قایم شده بودم لابلای گونی‌های عدس و زردچوبه. بوی ادویه‌ها که هول‌هولکی جمعشان کرده بودم و آورده‌ بودمشان داخل قوی بود و با هم قاطی شده بود. یک ریز عطسه می‌کردم. دولا دولا از پشت پنجره تماشا می‌کردم و صدای موتور سیکلت‌ها که گله‌ای دور میدان می‌چرخیدند رعشه می‌انداخت به تیره کمرم. تلفن زنگ می‌زد و من حتی شهامت نداشتم از جایم بلند شوم و بروم گوشی را بردارم. مبادا یکی از موتور سوار‌ها من را ببیند و شیشه مغازه را بریزد پایین. یکهو وسط میدان، حسین را دیدم. موهایش چتری افتاده بود روی پارچه سبزی که به پیشانی بسته بود. داشت می‌دوید به سمتی. شاید به سمت مسجد ضلع جنوبی میدان. صدای تیرهوایی می‌آمد. پشت هم. صدای تیر نزدیک می‌شد. دیگر هوایی نبود. زمینی بود انگار. هی سرم را می‌دزدیدم. وسط صدای زنگ تلفن، تقه‌ی بلندی شنیدم و بعد شیشه‌های رنگی شکسته ریخت پایین ، دم در مغازه. سرم را که آوردم بالا، از پشت شیشه قدی مغازه دیدم که حسین افتاده بود روی چمن‌های وسط میدان و مامور سیاه‌پوشی با باتوم بالای سرش بود. بعدتر دیدم که تیر خورده بود سر در مغازه، کنار نقطه ب ابری.

لیمو‌‌های سیاه و سوخته را می‌اندازم داخل جوی آب روبروی مغازه. می‌گویم :(( صبر کنین من حسین رو بگیرم باهاش حرف بزنین.))

موبایلم را از پشت جیب شلوارم بیرون می‌‌آورم و واتس‌آپ حسین را می‌گیرم. عکس پروفایلش، دو انگشت بالا گرفته شکل هفت است با دستبند سبزی که به مچش بسته. تلفن زنگ می‌خورد. حسین گوشی را برنمی‌دارد. برایش می‌نویسم:(( حسین جان کربلایی اینجاست. هر وقت شد یه زنگی بزن ببینتت.)) ایموجی لایک را هم تهش اضافه می‌کنم و می‌فرستم برود آن سوی مرزها.

می‌گویم :(( گوشیش رو برنمیداره. پیغام دادم زنگ بزنه.))

صدای اذان مغرب  که از بلندگوهای مسجد رو به میدان و قاطی با صدای فواره‌ها پخش می‌شود، کربلایی هن و هن کنان از جایش بلند می‌شود تا خودش را به نماز اول وقت مسجد برساند. جلیقه بافتنی قهوه‌ای‌اش  که توی سرما و گرما از تنش کنده نمی‌شود، کج‌وکوله روی تنش پیچ می‌خورد. عصایش را برمی‌دارد و مثل همیشه می‌گوید :(( به بابا سلام برسون.)) دو قدم که جلوتر می‌رود، برمی‌گردد رو به من. مثل هر روز، هم‌زمان با خودش زیر لب می‌گویم :(( کاش آبجیت برای حسین صبر می‌کرد. بالاخره برمیگرده.))

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴