منیره برادران:   راز داستان «قابله سرزمین من» رضا براهنی

منیره برادران:

 

راز داستان «قابله سرزمین من» رضا براهنی

ویژه نامه رضا براهنی، شماره ۳۲ آوای تبعید، مجموعه ای پربار  در باره نویسنده بزرگ سرزمین ما و نیز شامل اثاری از خود او بود. داستان کوتاه «قابله سرزمین من» در این مجموعه اثری شگفت انگیز است که خواننده را غافلگیر می کند، همان غافلگیری و شوکی که با مسخ کافگا اسیرش می شوی.

مردی می زاید. بر خلاف کافگا که در همان چند سطر اول ضربه را فرود می آورد، براهنی داستان را بر بستری از صحنه های ملموس پیش می برد و شوک در لحظه ای بر سر خواننده آوار می شود که انتظار هر چیزی را دارد جز یک زائوی مرد.

با شمه ای کوتاه از داستان آغاز می کنم. داستان در سه فضای متفاوت شکل می گیرد.

در فضای اول با خانه و خانواده ای گرم و مهربان آشنا می شویم. قابله سرزمین ما زنی میان سال و قابله ای قابل است، به کارش عشق می ورزد. در حاملگی خلاقیت تن زن را می بیند و کار خود را یاری به این خلقت می داند. با این شرط با «حاجی» ازدواج کرده که مانع شغلش نشود و او به کارش ادامه دهد. این حرفه را از مادرش آموخته و او هم از مادرش. دو فرزند پسر دارد ایاز و کرم، پدر «ملک الحاج» است و زائران را برای سفر به مکه همراهی می کند. به دلیل نوعی نازمانی، تصویر این خانواده بین فضای یک خانواده معاصر و قدیمی در نوسان است. در شهری چون تبریز فانوس هنوز جای خود را به برق نداده است. رابطه ها هم بین سنت و تجدد معلق هستند. «حاجی» با پسرانش کشتی می گیرد، زن به طرفداری از پسرهایش او را قلقلک می دهد و دست آخر پدر به خاک می افتد. حاجی این صحنه را ترتیب داده تا در شادی و خنده پایان بازی اعلام کند که پاسپورت زن برای زیارت مکه، که سالها قول تهیه آن را داده بوده، آماده است. سفری که اتفاق نمی افتد.

در فضای دوم نامعاصر بودن زمان و مکان ملموس­تر است و این، داستان را به قصه نزدیک می کند. شبانه دو مرد سوار بر اسب برای بردن قابله آمده اند. اسب سومی را برای او به همراه دارند. سفر در تاریکی و ابهام آغاز می شود. چشمهای زن را می بندند و هیچ توضیحی به سوالهای او نمی دهند. زن از نفس اسبها می تواند راه کوهستانی و سپس همواری دشت را تشخیص دهد. به خانه ای برده می شود که اتاق های تو در تو و بدون پنجره حالت لابیرنت به آن می دهد. در بوی گند و تعفن، جیغ و ناله غریبی که «هیچ چیز زنانه ای در آن دیده نمی شد» زن را به اتاق سوم می کشاند. زائوی داستان باید آن موجودی درشت و غریب زیر شمد باشد، که صورتش زیر نقابی پنهان است. نه می گذارد که زن نقاب را از صورتش بردارد و نه حاضر است پاها را باز کند. قابله ما انقدر  کلنجار می رود  تا او را قانع می کند که نجات او از درد تنها در دستان اوست.

اینجاست که همراه قابله غافلگیر می شویم: «داشتم این حرفها را می زدم که یک دفعه متوجه لای پایش شدم. سر جایم خشک شدم. خدایا من چه چیز داشتم می دیدم؟ خدایا اینجا کجاست؟ شاید خواب می دیدم… دوباره به لای رانها دقت کردم. خودش بود. خواب نمی دیدم. اشتباه نمی کردم.»

قابله می خواهد فرار کند و این بار مرد التماس می کند که برگردد و او را راحت کند. او چاره ای ندارد، در هم بسته است و به او گفته شده تا بچه نیاید، این در باز نخواهدشد. «خم شدم. زانوهایش را از هم جدا کرد. مثل اینکه می دانست مقاومت بی­فایده است. منتهای سعی­ام را می کردم تا چشمم به ٬آنجاهایش٬ نیفتد. ولی مگر می شد؟ بالاخره بچه باید از جایی بیرون بیاید یا نه؟ و اینجا درست همانجا، یا در زیر و روی جایی بود که من نباید می دیدم…»

بچه را از «آنجای» مرد بیرون می کشد. زبان توصیفی صحنه که بدون آنکه وارد جزئیات بدن مرد شود، ناممکن را در تصویری سورئالیستی به موقعیتی ممکن تبدیل می کند، بسیار قوی است. ««دستم را دراز کردم و از زیر همان جایش که برایم چندش آور بود، بالاخره یک جایی را پیدا کردم که فکر می کردم بچه باید از آنجا بیرون بیاید و بعد انگشتهایم را آهسته کردم آن تو…»

بچه «کامل و زنده توی دستم بود. گرچه بچه بسیار عبوسی بود، یک قدری عبوس تر از بچه های دیگر، و خوب، بچه پسر بود.»

بعد از بریدن ناف بچه را روی بالشی که از قبل آماده بوده، می خواباند. پیش از ترک خانه به صرافت می افتد که نقاب را از چهره این موجود عجیب که حال به خواب رفته، کنار بزند و چهره او را ببیند. زن در کمال تعجب متوجه می شود که در صورت خسته و  رنج دیده، «مرد موقر و محترمی بود با ابروهایی در هم فرو، ریش بلند و لبهایی که از درد کج و چاک چاک شده بود» هیکل هم دیگر درشت و عجیب نبود. انگار بچه در تمام هیکل او خانه کرده، آن را چاق و درشت کرده بود. صورت حتی زیبا بود. «ولی خود مرد بسیار کهن سال می نمود.»

نقاب را دوباره بر صورت مرد می کشد و در را برای اعلام خاتمه کارش می کوبد. دوباره چشم بند و خانه.

فضای سوم بازگشت به شهر و خانه است. ولی شهر، دیگر شهر سابق نیست. «بوی تبریز از شهر می وزید. پنجاه سال با این بو زندگی کرده بودم و حالا این بو چقدر غریبه به نظر می آمد…» خانه هم دیگر حال و هوای خوشبختی سابق را ندارد. چه چیزی تغییر کرده؟ او دیگر آن زن سرزنده  سابق نیست. احساس خستگی و بیزاری می کند نسبت به همه چیز و هر کس، به حاجی هم.

در خواب می بیند که مرده است و جسم کفن پوش او را دور حجرالاسود می چرخانند. و این کابوس هی تکرار می شود. نمی تواند آنچه را که دیده برای حاجی و پسرانش بازگو کند. آیا تحمل شنیدن راز او را خواهند داشت؟ کسی او را نخواهد فهمید. حتی پسر محبوب و مونس­اش، ایاز.

رضا براهنی داستان «قابله سرزمین من» مهر ۵۸ نوشته است. آیا راز داستان به انقلاب ۵۷ نظر دارد؟ می توان خوانش های متفاوتی داشت. با برداشت من براهنی در نوشتن این داستان متاثر از حوادث آن دوره و در کلنجار با انقلاب ۵۷ بوده است. این را دستکم در اشارات داستان به فضای آمرانه مردانه می توان به روشنی دید. مردانی مرموز بر حوادث فرمان می رانند. زن به اجبار و  ناخواسته به فرمان آنها وارد ماجرای اسرارآمیزی می شود که سهم اش تنها زایاندن پسری است از «پیرمردی کهنسال». پدر کیست؟ زائو اعتراف می کند: «پدرش یک خارجی بود و گذاشته در رفته»

 

بر قابله سرزمین ما رازهایی آشکار شده است. «همه چیز را دیدم همه چیز را! فهمیدم که دنیا دست کیه»

او این آگاهی را به هشیاری تبدل می کند. در سطرهای پایانی، نویسنده با وام گرفتن از نماد «کفتر» و با اشاره ای کوتاه نشان می دهد که قابله ما نسبت به خطری را که زنان سرزمین اش را تهدید می کند، هشیار است. او خطری را که از طرف «گربه ای درشت و خاکستری رنگ و نفرت انگیز» متوجه چگل، کفتر ماده است، تشخیص می دهد و دیگران را متوجه آن می کند.

چندین نماد معنادار در این داستان کوتاه بکار گرفته شده اند. کفترهای کرم جزوی از خانواده و مایه شادی و سرگرمی هستند. یک بار هم کفتری درمانده از سرما به این خانه پناه آورده بود، کفتری ماده. زن آن را گرفته، گرمش کرده و به پسرش کرم هدیه داده بود. نامش را گذاشته بودند الناز. چگل و الناز، در واقع دخترهای خانه بودند و اسمشان را حاجی انتخاب کرده بود.

گربه نفرت انگیز برای گرفتن چگل کمین کرده ولی پسرانش این را نمی بینند. «من منتظر نشستم تا کرم خودش متوجه قضیه بشود و چون نشد آهسته گفتم: کرم، پسرم، گربه در کمین چگل نشسته است.»

منیره برادران، اردیبهشت ۱۴۰۲

*این نوشته در پاسخ به پرسش “آوای تبعید” مبنی بر “چه کتاب خوبی این روزها خوانده‌اید، نوشته شده است.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴