فرخنده حاجی‌زاده؛  مارک  

فرخنده حاجی‌زاده؛

 مارک       

می گفتند دوتا دیگه هم هست. یکی توی خانه حسین پاشا ،یکی هم توی جلیقه کربلایی یحیی !

شنوندگان اسم حسین پاشا را که می شنیدند می گفتند «قُمپزخالی!»

حسین نسبی از هیچ پادشاهی نبرده بود .پاشالقبی بودکه پدرمرحومش به تنها پسرش داده بود؛ گویا همین لقب ،باعث شد که کم کم حسین خودش را از پسرهای آبادی برتر بداند . روستائیان ابتدا به تمسخر حسین پاشا صدایش کردند؛ رفته رفته اما به عادتی عمومی تبدیل شد.

پاشایی ،حسین را به رویاپردازی های دور ودراز وخواندنِ کتاب های تاریخ واداشت .طوری که ۴۵روزپس ازمرگ پدر با گِل اُخرا روی دیوارِ کچی اتاق ،درختی به این شکل کشید.

و روی بالاترین شاخه آن نوشت “حسین پاشا” ؛ شاخه بعد را  به نام پدرش اختصاص داد؛ و بعد شاخه به شاخه نام اضافه کرد. پایین ِپایین، روی تنه درخت نوشت”سلطان صاحبقران فتحعلی شاه قاجار”.

مادر به دیوارزل زد وپرسید«ئی چیه؟» جواب داد «شجرنامه !» و نام به نام توضیح داد.مادر همین طور که از دربیرون می رفت ؛گفت «خدا اَعمرآدم ورداره بذاره روعقلش! فقط قد دراز کرده.»

قضیه کربلایی یحیی اما فرق می کرد .چند نفربا اطمینان می گفتند: خودشان دیده اند که کربلایی یحیی چند بار آن را از جیب جلیقه‌اش بیرون کشیده؛ درش را باز کرده ، نگاهی به آن انداخته وباز گذاشته توی جیبش.کربلایی تنها مردی بود که در روستا کت وشلوارو جلیقه می پوشید ،ارسی ورنی به پا می کرد ودر مغازه‌اش پارچه های انگلیسی می فروخت .

شکاکان می گفتند: از کجا که این دستگاهِ مورس نباشد که با آن اخبار روستا را به خارجه می فرستد. این حرف که دهان به دهان گشت ،دیگرکسی آن رادرجیب کربلایی یحیی ندید.

درمورد ۴ساعت دیگراما شکی وجود نداشت. اولین ساعتی که آوازه‌اش درروستا پیچید ساعت طاقچه‌ای مشهدی ماهرخ بود.ساعتِ خاکستری رنگِ گردی که دوپایه کوتاه و باریک فلزی داشت؛ ودو قبه بالای آن را دسته باریک فلزیی به هم وصل می کرد.مشهدی ماهرخ روزی یک باردستمال سفید گلدوزی شده را از روی آن برمی داشت .می تکاند و با دقت ساعت را کوک می کرد. همه‌گل که همیشه نگران دختر یکی یکدانه‌اش بود ؛ خال آفتاب که می افتاد پای درخت انار؛ از چند خانه آن طرف تر صدا می زد «مش ماهرخ، مش ماهرخ، مش…» مشهدی ماهرخ خودش را به ساعت می رساند ،گوشه پارچه را بالا می گرفت وجواب می داد « دوازده برابر ، برابر!» یا می گفت «به وخت همیشه ،به وخت همیشه!» تا همه‌گل می خواست چادر سر کند وراه بیفتد ؛ یکی یکدانه که صدای مشهدی ماهرخ راشنیده بود دوان دوان پیدایش می شد.

ساعت های آبادی از وقتی دوتا شدند که چندبار مشهدی ماهرخ در جواب همه‌گل گفت «کوک درکرده» یا «خواو رفته ، خواو رفته!» وهمه‌گل قالی بته جقه‌ای را که تازه بافتنش راتمام کرده بود داد زیربغل شوهرش که می رفت شهر ؛ ودربین درخواست های جورواجورش از شوهر خواست یک ساعت طاقچه‌ای خوشگل تر و بهتر از ساعت مشهدی ماهرخ برایش بخرد.

مرد که از شهر برگشت خروس قرمز وخوشگلِ وسط صفحه آبی که باهر تیک تاک ساعت سرش بالا و پایین می رفت ؛ دلِ همه‌گل رابرد. همه‌گل ،روی ساعت ،پارچه نینداخت.روزی چندبارمی نشست روبروی ساعت ،غرق تماشای تکان های سرخروس می شدو پشت سرهم می گفت «قربون حکمتت خدا!»

یارقلی که ساعت مچی را به دست بست ؛ هر کس می پرسید ساعت چنده؟ دستش را دراز می کرد ومی گفت «عددشو خودتون بخونین ؛ بی زحمت به منم بگین!»

ساعت اصلی اما ساعت آقای مدیر بود .اومرد مدبری بود؛ هرچند گاهی زود از کوره در می رفت .اما به خوبی مدرسه را اداره می کرد ودر کنار تنها معلم مدرسه شش کلاسه روستا ،تدریس کلاس های پنجم وششم را انجام می داد؛ ودرتقسیم تغذیه رایگان صبح وظهر دانش آموزان، پابه پای مشهدی ابراهیم تلاش می کرد که حق کسی ضایع نشود.   بخشی ازاوقات فراغتِ مدیر وهمسر جوانش به حل اختلافات خانواده ها وجلب رضایت آن ها برای تحصیل دختران شان می گذشت .

اختلاف حسین با مدیر هرچند به ظاهر برسر قانون ساعت بود .اما ریشه اصلی در مسائل دیگری بود . اول این که او معتقد بود سواد ودانشش از آقای مدیر که معلوم نیست دمش به کجا وصل است؛ وپول کفش وکلاه خودش و سروپز زنش از کجا می رسد بیشتر است .برای همین هم  مغازه به مغازه می گشت ومی گفت «بی ناموس شده فضولِ فک و فامیل وهم ولاتی یام. چی کم دارم که صبح تاشب مه بیل بزنم و او مدیریت کنه ؟ دیپلم ندارم ، که دارم ! معافی ندارم، که دارم!» بعد آه می کشید و می گفت « بابا ندارم ، رفت پشتمو خالی کرد والا پشتشو به خاک می مالوندم !» دیگر این که مخالف بود نگارین کوچک وزیبا به قول خودش پابه پای یه مشت نره خرصبح تاشب توی مدرسه بچرخد. دراین یک مورد اما حریف مادرش نشده بود . مادر پایش را کرده بود توی یک کفش که نمی خواهم دخترِ بی پدرم مثل من بی سواد وکور باشد .حسین عصبانی از دست مادر همه جا پشت سر مدیر گفته بود«کم مونده توی خواویدن زن و شوورای آبادیم دخالت کنه .»

خبرچینان که خبر را به مدیر دادند؛ به فکر فرورفت وگفت «نکته قابل توجهی یه»

قانون ساعتِ مدیر، به برنامه آبیاری روستائیان رنگی تازه بخشیده بود. آن ها که به دقت وانصاف آقای مدیرشک نداشتند وباور کرده بودندکه ساعت اشتباه نمی کند ؛پذیرفتند که دشته‌ها راجمع ،وتسلیم قانون ساعت شوند. این برنامه به صورت امتحانی از محدوده محل سکونت مدیر پس از تعطیلات نوروز آغاز شد.

حسین که از قضا دو کوچه بالاتر از منزل مدیر ساکن بود از همان اول مخالفتش را با برچیده شدن شیوه آبا اجدادی وتسلیم شدن به دستگاه فلزی بی روح اعلام کرد؛ و به گوش مدیر رساند: که نوبرش را نیاورده ، و پیش از آمدن اوهم این آبادی بی ساعت نبوده! دست کم در آبادی ۵ ساعت وجود داشته .اولین ساعت ِدرجه یکش هم ساعت خودِ حسین پاشا بوده.

آن شب مهتابی که مدیروهمسرش توی حیاط  روی تخت چوبی به چرخش شاهپرک ها ی دور چراغ زنبوری چشم دوخته و گوش به اخبار رادیو سپرده بودند. صداهایی از باغ مجاور شنیدند .صداها رفته رفته بلند شد . مدیر نام خودش که به گوشش رسید ؛ رادیو را خاموش کرد. او که می دانست آن شب نوبت آب حسین وگودرز است ؛از تخت پرید پایین و راه افتاد و شنید که حسین گفت« کلا یحیی که حرفشو نزن جاسوسه، شک نکن! اون دوتام که ضعیفه‌ن . میرم یارقلی رو میارم » پشت در باغ بودکه صدای گودرز بلند شد«مه که سواد ندارم . لازم نکرده ،آقای مدیر دو قدمیه ؛ ساعتشو داره ؛ سوادشم داره!» دست مدیر به در باغ بود که حسین داد زد« ریدم تو ساعت آقای مدیر» مدیر سراسیمه پرید توی باغ و یقه حسین را گرفت « پدر سوخته تو ساعتِ سلطنتی وسترن می‌رینی؟ گزارشتو که دادم …»

مدیر یقه حسین رو که ول کرد خورد به دیوار باغ و تا شد .مدیر هنوز داد می کشید که حسین بلند شد .دوید جلو ودستش را گرفت و آورد جلوی دهانش.ساعت را بوسید وچسباند به پیشانیش و نالید « گاه خوردم آقا ! به بزرگی خودتان عفو کنین!»

فردا صبح صدای کوبیدن در حیاط که آمد همسر مدیربالش ها را زد زیر بغل و پرید توی اتاق لباس عوض کرد ؛برگشت وپرسید« کی بود؟» جواب شنید«هیچ کی.»

تخم مرغ ها که توی تابه جلز و ولز کردند؛ مدیر خرماهای هسته گرفته را چید اطراف نیمرو. نانِ داغ را تکه تکه برید . سفره را پهن کرد روی تخت چوبی وکره وشیر و نیمرو و دو بشقاب و قاشق وچنگال را گذاشت وسط سفره . همسرش که از تعجب چشم هایش گرد شده بود پرسید« چه خبره، ضیافت راه انداختی؟» او ساعتش را که توی دستش می چرخاند پرت کرد آن طرف تخت روی پتو وگفت «شروع کن ، یخ می کنه ،مهمون وسترنیم!»

۲۰/۱۱/۱۳۹۵

 

به نقل از آوای تبعید” شماره ۳۴