احمد خلفانی؛ فرم و محتوا در هنر و زندگی

احمد خلفانی

فرم و محتوا در هنر و زندگی

تصور فرم بدون محتوا ناممکن است و در نگاه اول چنین به نظر می‌رسد که محتوا اصل مطلب است. این البته فقط یک طرف قضیه است. در هنر و ادبیات، محتوا بدون فرم عملاً امکان‌پذیر نیست. داستان و رمان و هر اثر هنری دیگر به اعتلا گرایش دارند و تنها پس از رسیدن به فرم مورد نظر آرام می‌گیرند. رسیدن به فرم ایده‌ال، همواره هدف غائی رمان است و برای این که بدانجا برسد، ناچار است بسیاری محتواها را زیر و رو کند، بسیاری چیزها را حذف، و بسیاری چیزهای دیگر را جایگزین و اضافه کند. این در حقیقت به این معنی است که نویسنده حتی برای نوشتن یک رمان واقع‌گرایانه هم، خواسته یا ناخواسته، واقعیت را جرح و تعدیل می‌کند. پس محتوا در فرم مورد نظر از نو ساخته می‌شود و در نتیجه به چیز دیگری، به محتوای دیگری فرا می‌روید.

فرم در اثر هنری یعنی وحدت درونی و بیرونی در عناصر تشکیل‌دهنده آن، و بنابراین بر خلاف شکل که فقط ظاهر بیرونی یک شیء است، تمام عناصر یک اثر را از تمام زوایا و در تمام جهات به هم پیوند می‌دهد.  معنی نیز بر زمینه همین وحدتِ ساختاری به وجود می‌آید و هر عنصری، هر بخشی از اثر هنری، در ارتباط با کل ساختار معنی می‌یابد. با تغییر ساختار، معناهای عناصر نیز دگرگون می‌شوند.

طبیعی است که در موارد بسیاری اتفاقات، حوادث داستانی و شخصیت‌ها به راه‌های متفاوت و غیر از راه‌های پیش‌بینی شده می‌روند و فرمی به‌وجود می‌آورند که از ابتدا مدّ نظر نویسنده نبوده است. به عبارت دیگر، این اتفاقات و حوادث و شخصیت‌ها، خود را بر نوشته تحمیل می‌کنند. با مقداری واکاوی می‌بینیم که در اینجا نیز هدف، در هر حال، رسیدن به فرم است. اگر در حالت اول فرم را نویسنده تعیین کرده، در اینجا شخصیت‌ها و موقعیت‌ها و حوادث داستانی، آن را به‌وجود آورده‌ و خود نیز در مسیر رسیدن به آن، تغییر ماهیت داده‌اند. پس در اینجا نیز فرم است که محتوا را مشخص کرده است و این به نوبه خود بدان معنی است که فرم تعییین می‌کند چه چیزی از آن محتوای پیشین بماند و چه چیزی حذف شود. بر این زمینه می‌توان این جمله اسکار وایلد را کاملاً درک کرد که “فرم همه چیز است”.

آیا می‌توان زندگی را مجموعه‌ای از محتواهایی بدون فرم نامید؟ گفتن چنین چیزی فقط در حالت کلی ممکن است. فرد در پروسه زندگی، معمولا خودبه‌خود و آگاهانه و ناآگاهانه، و در مسیر ایجاد نوعی عادت و اُنس و اُلفت با آن، ساختاری فکری برای خود دست و پا می‌کند که همچون یک غربال، “خالص” را از “ناخالص” و “درست” را از “نادرست” تشخیص می‌دهد و فیلتر می‌کند. و اگر دقت کنیم می‌بینیم که در زندگی معمولی نیز فرم‌گرایی فکری، موضوعی فراگیر است. زندگی بدون فرم، در کلیت خود از هم گسیخته و بی‌معنا جلوه می‌کند. ساختار ذهنی است که به زندگی ما، درست یا نادرست، آگاهانه یا ناآگاهانه، سر و سامان می‌دهد، نظم می‌بخشد و آن را از بی‌معنایی می‌رهاند. راه‌ها و انتخاب‌ها متفاوتند؛ مذاهب، ایدئولوژی‌های گوناگون، سنت‌ها، اعتقادات و خرافات، پایبندی به اصول و پرنسیب‌هایی ویژه، متمرکز شدن بر هدف یا اهدافی خاص، همه این‌ها، هر کدام به شکلی، باعث می‌شود که چیزهایی در صدر زندگی قرار گرفته و چیزهای دیگری به حاشیه رانده شوند، و نوعی وحدت ایجاد شود که سراپای زندگی را محکم درنوردد، معنا به وجود بیاورد و آن را از پراکندگی برهاند.

وقتی یک فرد به ساختار فکری مورد علاقه‌اش می‌رسد، بسیاری از محتواها که در این ساختار نمی‌گنجند از زندگی او حذف می‌شوند. فرم در زندگی همچون یک برنامه نانوشته عمل می‌کند و مشخص می‌کند که چه چیزی در زندگی ما باشد و چه چیزی نباشد. همچون پنجره‌ای که به نگاه‌مان سمت و سو می‌بخشد، به اندیشه‌مان شکل می‌دهد، به ما می‌گوید چه چیزی را ببینیم و از چه چیزی بگذریم. هر فرمی، چیزهایی را به اصل مطلب تبدیل می‌کند و چیزهای دیگری را از زندگی‌مان، از مسیر نگاه‌مان دور می‌سازد و، این‌گونه، سرنوشت محتواهای دور و برمان را برای ما مشخص می‌کند. معنی زندگی ما، در حقیقت، از همین ساختاری می‌آید که ما برای زندگی خود اختیار کرده‌ایم. و احساس‌مان طبق مصراع زیبای “آنچه در فهم تو آید، آن بود مفهوم تو” این است که معنای زندگی ما همان است که در فهم ما می‌آید. و ساختار شرط اولیه فهم است. فهم بدون ساختار ناممکن است و هر چه از ساختار بیرون است، از دایره فهم و درک نیز بیرون می‌ماند.

پس می‌شود گفت که فرم در زندگی نیز همه چیز است و راز رسیدن به احساسِ رضایت و خوشنودی خودساخته (و ذهنی) است، احساسی است که از نگاه فرد به دنیا سرچشمه می‌گیرد، این که چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد، چه چیزی برای او مهم است و چه چیزی مهم نیست، این که زندگی‌اش و هست و نیستش نظام‌مند و هدف‌مند شود…

شاید بتوان تقریبا همزبان با این جمله شخصیت ک. در محاکمه کافکا، که در کلیسا و در گفتگو با کشیش به زبان می‌آورد گفت: “دروغ، نظم جهانی است”. ایجاد نظم در زندگی فردی و اجتماعی، یافتن فرم به قصد ایجاد نظم، که زندگی به قالب آن درآید و از قواعد آن فرمانبرداری کند.

می‌توان تصور کرد که هر چه ذهن انسانی ساده‌تر باشد، امکان رسیدن به فرم و ساختار راحت‌تر است، چرا که با ساختارهای دم‌دست‌تر و پیش‌پاافتاده‌تری، به عنوان مثال مذاهب و اعتقادات دینی و امثال آن‌ها، راضی می‌شود. ذهن پیچیده انسانی معمولاً به سختی در فرم‌های آماده این‌چنینی می‌گنجد و به دنبال خلق فرم‌های خودساخته دیگری می‌رود.

تا آن‌جایی که مربوط به ایدئولوژی و دین و مذهب است، باید گفت که انسان، با کمک آن‌ها نگاهی تک‌زاویه‌ای درست می‌کند. و به دلیل همین نگاه تک‌زاویه‌ای، شخص از خود و اعتقادات خود، و نیز از معنی زندگی‌اش، معمولا بسیار مطمئن است.

در این عرصه می‌بینیم که ادبیات بر خلاف اید‌ئولوژی‌ها و مذاهب، واقعیت و ساختارهای آن را می‌شکند که به ساختار دیگری، به ساختار هنری برسد. گونه‌ای ویران کردن واقعیت و بازسازی آن به شکل دلخواه. و حتی شک و تردید نسبت به هرگونه ساختاری. و این خصلت ادبیات و هنر است که به چیزی فراتر از واقعیت‌ها و به ساختاری فراتر از ساختار آن‌ها توجه می‌کند.

هنر در حقیقت آن زندگی دوم انسان است، یک زندگی گم شده، که انسان فرم دلخواهش، معنا و مفهوم زندگی‌اش را در آن جستجو می‌کند و کمابیش می‌یابد. چرا که او معنا را در زندگی اول جسته و نیافته است. هنر همان خانه دوم اوست.

و البته می‌شود فراتر رفت و گفت کسی که معنا و مفهوم فرم و زیبایی  هنری را دریافته است، هنر، خانه اول او می‌شود و او، شاید از سر ناچاری، گاه‌گاهی به خانه دومش که در دنیای بیرون واقع شده، سری می‌زند.

و این بدان معنی نیست که تنها هنرمند در چنین خانه‌ای اتراق می‌کند. هر کس از یک نقاشی زیبا به وجد می‌آید، با خواندن رمانی به اوج احساس و لذت، و با شنیدن موسیقی به رهایی جسم و جان می‌رسد، خود را در حقیقت، در خانه‌ای بازیافته که می‌توانست خانه‌ی او باشد. پنداری که زندگی‌ می‌بایست در یک فرم هنری تحقق یابد و بدون آن هرگز به غایت خود نمی‌رسد.

می‌توان گفت که رمان با فرم خاص خود، امکان نوعی زندگی دیگر، نوعی زندگی ناممکن را تداعی می‌کند. این حتی در مورد رئالیستی‌ترین نوع رمان نیز صادق است. رمان و داستان شیوه‌ای از زندگی به وجود می‌آورند که وجود ندارد و حتی اگر چیزی شبیه آن در واقعیت وجود داشته باشد، آنچه که به قالب رمان در آمده، نوعی زندگی ناممکن است. از آنجایی که در واقعیت هیچ ساختاری شبیه ساختار رمان نیست، پس ناممکن نیز در خود رمان می‌ماند. و با این همه می‌شود گفت رمان و داستان، رفتن به سوی ناممکن است با کمک تخیل و ایجاد ناممکن است با استفاده از امکانات خود زندگی. و بنابرین ساختار هنری در ادبیات آن چیزی است که ناممکن را ممکن می‌کند.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴