دو شعر از روشنک بیگناه  

دو شعر از روشنک بیگناه

 

 

۱

تابستانی ست که دقایقش را نمیفهمم
با آنکه چشم از آن برنداشته ام
کسی انگار
شهری قدیمی را از زیر خاک بیرون می کشد
و هجرتی معکوس
گورهای از یاد رفته را زیر و رو می کند
آهنگِ “این دیوارها که روزی در جایی…آه”

تابستانی ست که خواب را پرانده
با رگبار وتگرگ
و فاصله هایی به کوتاهی شورش های پراکنده

– آخر همین ماه
– شاید تا پاییز
– صبر کن تا لایه ی کالش خوب برسد

آفتاب چندانی نداشته ایم
تمام-قد، مادر بوده ام
با بچه های خوش آب و رنگ ِ مخفی
که وحشت را پس زده اند
با مرگی طولانی و سایه ای رقصان

تابستانی ست که دقایقش را …

 

 

۲

در این مجری مرمر
مردی بزرگوار به خواب رفته است
خاکستری صبور
بی آنکه در انتظار چیزی باشد
و گذار خورشید و باد
به شوقش آورد

در همه ی عکس ها
لبخندی یک سان دارد
از هر زاویه که دوربین نگاهش کند
حفره ای بر این  مجری
خدای فرصت های از دست رفته
و مشبک ها و بته جقه های حاشیه اش
طنز شمشاد
دیوار تابستان
که نه لاک پشت را به برکه می رساند
نه ماه را به شب.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴