عزت گوشه گیر   “یک اتاق متفاوت”

عزت گوشه گیر

 

“یک اتاق متفاوت”

صدایش عوض شده است امروز. توی چشم هایش هم دو قطعه پلاستیک بیرنگ چپانده است انگار.

می پرسم: “جویس” ، دیروز رنگ چشم هایت عسلی نبودند؟ چطور خاکستری شده اند امروز؟

جوابم نمی دهد.

زیر چراغ های مهتابی از زاویه نگاه من، رنگش پریده است. می رود به طرف اتاق کار “سارا”.

می گویم: می دونستی که “سارا” استعفا داده؟ دیروز آخرین روز کارش بود!

کلیدی را می پیچاند توی سوراخ. در اتاق باز می شود. چراغ مهتابی را روشن می کند. با تردید نگاهش می کنم. پیش از “سارا”، “جف” در این اتاق بود. اتاقش همیشه برق می زد از تمیزی. اما توی اتاقش نمی ماند. می آمد بیرون و روی میز همه کار می کرد.

می گویم: “جویس”!

نگاهش را بر نمی گرداند. لیوان قهوه اش را می گذارد روی میز. می رود پشت میز. کشو را باز می کند و یک دفتر چه و خودکار بیرون می آورد. بدون آنکه سرش را بالا کند از زیر چشم سایه مرا برانداز می کند.

می گویم: “جویس”، اتفاقی افتاده؟

سرش را برمی گرداند. نگاهش از حاشیه تن من می گذرد و به کارگاه پشت سرم خیره می شود. یکنوع خیرگی سرد و بی اعتنا. صدای خرت و خرت کفش های “موریس” روی سمنت سخت شنیده می شود. از کافه تریا بیرون آمده است و به طرف دستگاه پرس می رود.

“جویس” می گوید: بهتره بری سر میزت!!

چرا صدایش کلفت شده است امروز؟ مثل مرد ها حرف می زند چرا؟ دیروز صدایش نازک تر بود. چرا خودش نمی رود سر میز کارخودش؟ چرا به من می گوید؟

در حالی که سعی می کنم به چشم هایش نگاه کنم، می پرسم: حالت خوبه؟

دیروز پشت دو میزمجزا اما کنار هم کار می کردیم. رنگ چشم هایش عسلی بودند وقتی که به من گفت که از دست همه کس و همه چیزعصبانی است. و گفته بود که می خواهد سر به تن هیچکس نباشد. در تمام طول کارمان توی این یکی دوساله، فهمیده بود که من شنونده خوبی هستم. همه چیز زندگی اش را به من می گفت. نه اینکه مرا دوست خودش بداند. فقط می خواست خودش را خالی می کرد. مثل هجوم هورمون ها، مثل میل شدید به همخوابگی. به تخلیه. به من گفته بود که یکبار به طور آزمایشی، برای اینکه تنهایی اش را آرام کند، با زنی به رختخواب رفته بود. اما تجربه دلچسبی برایش نبوده. می گفت خوابیدن با مردها را ترجیح می دهد. من فقط گوش داده بودم و نگاهم لغزیده بود روی موها، پستان ها و ران هایش. استخوان های دست و پایش درشت بودند. اما عضلات چسبیده به استخوان هایش هر چند منظرگاهی زنده و جاندارداشتند، اما یکجوری افسرده و خموده به نظر می رسیدند. به ویژه عضلات پشت گردن، کتف و کناره های ستون تیره پشتش. از خود می پرسم زنی که در این شهر بدنیا آمده و بزرگ شده، چطور امکان دارد که تا اینحد تنها و بی کس باشد؟ دوستان دبستان و دبیرستانش کجا رفته بودند؟ گفته بود که نمی توانسته پول کالجش را بپردازد و بعد گفته بود – روی همان میز کارمان — که گاه میل به دزدی در او آنقدر شدت می گیرد که یکروز بدون یک کالای دزدیده شده، دوست ندارد به خانه پا بگذارد. کالای دزدیده شده را برای چند روز می گذارد روی پیشخوان آشپزخانه و با نگاه کردن به آن حسی از قدرت و شهامت در او زنده می شود. همه این ها را خودش به من گفته بود. و گفته بود که مردهای زندگی اش همه از او بی چیز تر بوده اند. قراضه و درب و داغان… فقط یک ارگان جنسی بودند که خودشان را توی زندگیش فرو می کردند و بیرون می آوردند. بعد هم غیبشان می زد و سر وکله شان توی خانه های زن هایی مثل او — که کم هم نبودند–  پیدا می شد و با زهم فرو می کردند و بیرون می آوردند و بعد هم غیبشان می زد.

شاید “جویس” همین حرف ها را به خیلی های دیگر هم گفته باشد. اما تصور می کنم که من بخاطر تفاوتم با آدم های دیگر، بخاطر چشم ها و موهای سیاهم، و زبان نارسای لهجه دارم،  تنها سنگ صبور او هستم که با یکنوع صبوری اخلاقی، او را توی آزمایشگاه مغز سرم مثل یک موش سبک سنگین می کنم.

“جویس” خیلی خوب می توانست ترس هایش را زیر چتری از خشم پنهان کند. سرد و بی لبخند اشیاء روی میز را وارسی می کرد و با سرعت یک موش زبده، یک گردنبند یاقوت گونه بدلی، یک جا سوزنی چینی، یا یک جعبه جواهرات دست دوم طلا کاری شده را با شتاب توی جیب بارانی بلند پارچه ای اش فرو می کرد. همه چیز را می دیدم اما وانمود می کردم که هیچ چیز را ندیده ام. چه اهمیتی داشت. پیر زنی تنها مرده بود و دارایی انباشت شده اش از اشیاء تزیینی بدلی، که هیچکس رغبتی به داشتنشان نداشت، به کارگاهی کوچک سپرده شده بود. چه اهمیتی داشت که “جویس” تنها و جوان آن ها را بدزدد و بگذارد روی پیشخوان آشپزخانه اش تا از دیدن غنایم روزانه اش لحظه ای احساس پیروزی کند. احساس زنده بودن!…

در اتاق کار “سارا”، تیره استخوانی پشت “جویس” ناگهان مثل یک تیر چراغ برق، بالا تنه اش را روی لگن و پاهای بلندش استوار نگه می دارد. مثل یک مار افعی که ناگهان از روی چنبره اش خیز برمی دارد و می ایستد شق… سیخ… براق… و به چشم های طعمه اش نگاه می کند. ثابت. با یک نیروی مغناطیسی رباینده، با مردمک هایی گربه مانند. پستان هایش از زیر بلوز نازک سفید رنگ، گرد و برجسته می شوند. با نوک صورتی کوچکشان از پشت لایه سینه بند توری چرکمرده. امروز گردنبند یاقوت گونه بدلی را که چندی پیش در جیب بارانی اش مخفی کرده بود، به گردن آویخته است. و گوشواره هایی به همین رنگ. گرد و سرخ و بلوری که زیر نور مهتابی رنگ، شفافیت شان پنهان مانده است.

به چشم های “جویس” خیره نگاه می کنم. حس می کنم که امواجی مغناطیسی را به سوی من پرتاب کرده است تا دور گردنم چنبره بزنند و مرا به اسارت بگیرد. حس می کنم نفس کشیدن برایم سخت می شود. قفسه سینه ام درد می گیرد. تنها راهم اینست که بخندم و با تمامی روزنه های تنم به او خیره نگاه کنم. باید خیره نگاهش کنم و بخندم. بعد…. می خندم. آرام. بیصدا. کمی هم ریز. با گردنی افراشته سرش را تکان می دهد. عضلات گردنش را هیچوقت ندیده بودم! می بینم که موهای خسته و افسرده اش را کوتاه کرده است. یکجور لوندی به موهایش می دهد وقتی که سرش را تکان می دهد. یک رشته مو به شیوه حرکت آهسته روی رشته های دیگر می لغزند و مرا بیاد آگهی های تجارتی شامپوی “پرل” می اندازند. که زنی با اغواگری به مردی نگاه می کند تا پایین تنه اش را برای چند لحظه برباید! یک رژ لب هلویی رنگ لب های بی رمق اش را رنگین کرده است. مردی اینجا نیست که برایش اغواگری کند!

می پرسم: “جویس”، موهایت را کوتاه کرده ای؟

در هر جمله کوتاهی کلمه “جویس” را بکار می برم تا به او گوشزد کنم که نام “جویس” جزیی جدا نشدنی از خصلت اوست. او هیچ چیز نمی گوید. می دانم دارد فکر می کند. این در خصلت اش نبود که فکر کند بعد جواب بدهد. از لای دفترچه روی میزش یک کاغذ سفید در می آورد و روی آن می نویسد:  “جویس”. به طرفم می آید.  قدش از من بلند تر است. و استخوان هایش محکم تر. امروز قدش از من بلند تر شده است. کفش هایش را عوض نکرده، اما تیره استخوانی پشتش صاف و استوار شده است. نگاهم نمی کند. من دم در اتاق هستم. بیرون می آید. کاغدی را که روی آن اسمش را نوشته است، می گذارد توی خانه کوچکی که قبلن اسم “سارا” در آن قرار داشت. قبل از “سارا” هم نام “جف”. بالای اسم جویس نوشته شده است: Manager

دوباره صدای خرت و خرت کفش های “موریس” کارگر تمیز کار را روی سمنت کارگاه می شنوم. این بار از غرب به طرف شرق در حرکت است. ساعت روی دیوار، ساعت هشت صبح را نشان می دهد.

دیگر به جویس نگاه نمی کنم. حرفی هم نمی زنم. به خود می گویم: انگار هیچ فرقی نمی کند که زیر کلمه Manager نوشته شده باشد: سارا، جویس، جک، یا جرج! اما “جف ” مرد متفاوتی بود. دلم برای “جف” تنگ می شود.

آرام از اتاق می لغزم بیرون و می روم به طرف میزم. به پشت سرم نگاه نمی کنم. می دانم “جویس”فردا کفش پاشنه بلند می پوشد توی این کارگاه خاک آلود.

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴