عزت گوشه گیر؛ و ناگهان زن گفت: پلنگ..
عزت گوشه گیر
و ناگهان زن گفت: پلنگ…
نوشته: عزت گوشه گیر
زن داشت در پشت پنجرهی باز رو به جنگل اپرای «کیوپید و سایکی» را میخواند، و آن جا، درست آن جا که سایکی کنجکاو و ملتهب شمع را به چهرهی کیوپید نزدیک کرد تا چهرهی او را در تاریکی ببیند، و قطرهی داغ شمع روی تن کیوپید چکید، ناگهان برقی، برق چشمهایی مثل صاعقه پلکهایش را از هم باز کرد و زبانش مکرر ماند روی واژهی قطره، قطره… قطره… آن قطرهی داغ… که ناگهان پلنگ را دید که در لابلای شاخ و برگهای هزارتو در تو نشسته بود در تاریکی…، و آن قطرهی اشک شفاف را که سرازیر میشد از چشمهایش، با پنجههایش پاک میکرد…
زن در چهارچوب پنجره ایستاد و پلنگ را دید که نشسته است زیر نور مهتاب، و آن قطرهی شفاف اشک را با پنجههایش پاک میکند. و آن جا، درست آن جا که ناگهان پلنگ چشمهایش را باز کرد، برق چشمهای پلنگ مثل نیزهی کیوپید نشست توی قلبش…
زن گنگ و مات، خیره ماند به آن چشمها… و بعد پلنگ را دید که بیاعتنا در هزارتوی جنگل گم شد. زن حیران به آیینه نگاه کرد. خواست بقیهی اپرا را ادامه دهد از همان جا که ناگهان قطرهی داغ شمع چکیده بود روی تن کیوپید… و کیوپید ناگهان ناپدید شده بود در کوهستان…
زن خواند: قطره… قطره… قطره…
اما نمیتوانست از واژهی قطره فراتر رود. در آیینه، چشمهای پلنگ را میدید و آن تن موزون که در شاخ و برگها گم شده بود.
انگشتانش را روی کلید پیانو به حرکت درآورد تا تنهایی صدایش را یک ملودی همراه باشد، اما دید که دارد روی جای پای پلنگ در جنگل میدود در تاریکی…
و چیزی در درونش فریاد میزند…
– پلنگ؟
یک میل، یک میل وحشی و نرم زن را بیقرار کرده بود، که بنشیند روبروی پلنگ و به چشمهایش خیره شود و واژههای مرموز پنهان شده در چشمهایش را بخواند…
کنجکاوی بود یا میل به خطر؟ یا یک نیاز مبهم ماوراء شناخت او…؟
****
پلنگ شتابان، دوان، شناور در هزارتوی افکارش، میرفت به تاخت، تا خود را در هزارتوی جنگل گم کند. یک اندوه هراسان چشمهایش را درخشانتر کرده بود…
پلنگ میدانست که برق نگاهش زن را متغیر کرده است… نه، دلش نمیخواست زن به بلور تنهایی پلنگیاش دست بکشد… شاید درد سر انگشتانش قهری قرونی پنهان باشد. پلنگ بلور تنهاییاش را با زحمت متبلور کرده بود.
نه… نمیخواست زن دیگری به هزارتوی درونش را بیابد.
چشمهایش را بست و سرش را به ساقهی درخت تکیه داد. اما ناگهان صدای پرُتَپش زن در گوشهایش پیچید و تنش در یک طغیان وحشی و جنونآمیز بیقرار شد.
چشمهایش را باز کرد و به مهتاب خیره نگاه کرد.
… نه… آن صدا… صدا… صدا… آن صدای مرموز که در پنجره میخواند، نمیتوانست صدای همان زنی بوده باشد که سالها پیش او را، – پلنگ را – از اندرون خودش گریزانده بود. آن زن، یک زن نبود، زنی بود که مدام تکثیر میشد. و چهرههای گوناگون داشت.
وقتی که پلنگ جوان بود، با شرمی معصومانه خواست از عشق بگوید که زن او را خرامان خرامان به لب چشمه آورد و لبهایش را با یک بوسه بست. و اجازه داد تا هلال موزون بازوانش را نوازش کند و پستانهایش را هم لمس کند.
اما روز بعد زن ناگهان مادر شد و به او شیر داد… پلنگ خواست حرفی بزند اما زن انگشتانش را روی دهان پلنگ گذاشت و پلنگ ساکت شد…
و روز بعد… زن، مادربزرگ شد و برایش لالایی خواند تا پلنگ به خواب رود. پلنگ خواست حرفی بزند، و بگوید که بیداری را ترجیح میدهد، اما لالایی چشمهایش را به خواب برد…
و روز بعد زن، دخترش شد و پاهای پلنگ را در نهر آب شست… پلنگ خواست حرفی بزند، که دختر ناگهان پلنگ را در نهر آب فرو برد…
و بعد یک روز که پلنگ در دشتی خالی با خود تنها ماند، زن را دید با پلنگی دیگر در کنار چشمه…
بعد زن رو کرد به پلنگ که در دشت خالی با خود تنها مانده بود و گفت:
– تو هر گز نمیتوانی یک پلنگ بشوی!…
پلنگ؟…
پلنگ؟…
پلنگ نمیدانست پلنگ بودن یعنی چه! پلنگ در خودش گم شده بود.
و حالا…
صدای این زن… بعد از سالهای بیشمار، تنش را در یک طغیان جنونآمیز بیقرار میکرد…
کنجکاوی بود یا میل به خطر؟ یا یک نیاز مبهم ماوراء شناخت او…؟
****
زن نمیدانست چرا این گونه بیپروا روی ردهپای پلنگ راه میرود… در آن چشمهای درخشان پشت پنجره، تجربه و دانشی نهفته بود که زن در هیچ چشم دیگری ندیده بود.
آخر حالا که زن تصمیم گرفته بود که دیگر هرگز جفتی در زندگیش نداشته باشد، و آگاهانه تنهایی را برگزیده بود، چرا ناگهان به طرف یک پلنگ، آن هم یک پلنگ وحشی و جنگلی کشیده میشود؟
ایستاد روی خاک مرطوب، خواست تکههایی از خاطرات قرونی را در ذهنش زنده کند. به مهتاب خیره شد و اپرای «ریش آبی» را با صدای بلند خواند. آن قدر بلند که صدایش در رگ و پی شاخههای دوردست جنگل فرو میرفت… و ناگهان صدایش روی واژهی کلید… کلید… کلید خونی ثابت ماند…
پلنگ که تکیه داده بود به ساقهی درخت صدای زن او را در حسی به غایت متلاطم فرو برده بود، روی واژه کلید ناگهان تنش متشنج شد… و روی خاک مرطوب غلتید و آرام آرام اندوهی سنگین رشتههای عصبی اندامش را سست کرد.
سکوت در جنگل بود. سکوت در ساقههای پیچ در پیچ هزار تودرتو… زیر نور مهتاب…
زن گفت: نه… آن چشمها… آن چشمهای مرطوب، آن چشمهای مضطرب و آرام، آن چشمهای درخشان و اندوهگین، از دانش و تجربهای دیگر سرشارند.
و دوباره صدایش نرم شد. یک گرمی مطبوع تارهای صوتی صدایش را مرتعش کرد و بعد… اپرای «ارفئوس» را خواند.
خونی گرم و پرعاطفه در رگهای پلنگ روان شد. ایستاد روی دو پایش زیر نور مهتاب و برکهی آب… و آرام آرام پوست انداخت. مردی لاغر و بلند از میانهی پوست پلنگی بیرون آمد.
زن که هنوز اپرای ارفئوس را میخواند، از پشت ساقههای پیچ در پیچ مرد را دید که روی پوست پلنگیاش دراز میکشد. و ناگهان روی واژهی عشق از خواندن ماند. بعد چند بار زمزمه کرد: عشق… عشق… عشق… و صدایش آرام گرفت. اما آهنگ ملتهب نفسهایش را نمیتوانست خاموش کند. … از نفسهای گرم زن، درختهای کنار برکه عرق کردند.
یک قطرهی گرم عرق روی تن مرد چکید. مرد، مضطرب و هراسان چشمهایش را باز کرد. زن را دید روبرویش کنار برکهی آب…
و ناگهان زن با صدایی بسیار نرم، بسیار با عاطفه و بسیار مهربان…
گفت: پلنگ…
مرد متلاطم به اطراف نگاه کرد. در حسی بغرنج غافلگیر شده بود که یک قطرهی گرم چکید روی لبهایش… مرد قطره را مزمزه کرد. طعم دانش میداد…
طعم عشق…
و طعمی دیگر… طعمی دیگر… طعم چیزی که سالها منتظرش بود…
…
و ناگهان پلنگ گفت: زن…
آیداهو دسامبر ۲۰۰۰