سیاوش میرزایی: زیباترین زن جهان
سیاوش میرزایی
زیباترین زن جهان
در حال وُ هوای آوازِ ابوعطا «دستان العرب»
به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آن گاه که زن در میان ما از یک لایه ی گوشتِ چرب و نرم به صورتِ یک دسته گل درآید.
«نزارقبانی»
درآمد
در حاشیه ی خیابانِ اورانیین بورگ
زیباترین زنِ جهان را دیدم
خونِ گوش کوچکِ ونسان دوید به پرده های بغضِ صدایم
خدارا!
کجای من زیباست
ارمغانِ تکمه ها وُ انارِ پستان هاش
سرخِی لبان و
گُلیِ تکیده ی گونه هاش
دستانِ نیازمندِ نوازشش
یا چه میدانم هر جاش که عشق و عشوه می فروشد
نگارِ من
جهانِ تمنای آزش
به عبورِ صدایی
جرقه می زند
و شعله های عمقِ نیازش
به مچاله ی اسکناسی
روشن می سوزد
جهان در این خیابان
به پایان خود می رسد
بی هیچ تپش وُ تکانه ای.
از غوغا و دغدغه ی درهمِ شبانگاهی
صدا از رسولِ نجاتی به گوش نمی رسد
غَش اوفتاده
به رفتارِ موزونِ کهکشان و زمین
وقتی جلوه نمیکند عشق!
وقتی جلوه نمی کند عشق
تنِ تماشا
خیابان را وُ
عبورِ سُرخورده را به وسواسِ نگاه نمی بَـرَد
وقتی جلوه نمی کند عشق وُ
حضورت نمی دهد
نازکاغمزه ی پلک وُ اشارت های کمانِ ابرو
به مراسمِ عشوه و رعشه ی زانو
دیگرکسی تو را به نام
نمی خواند
گوشه ی تنهایی ات
بی رُفت وُ روب
می مانَد
میلِ خلوتِ چشمی تو را به میهمانی رنگ وُ
رغبتِ مغازله دعوت نمی کند
ویلِ بی حضور
می بَـرَدت
به ژرفای گندچالِ تعفّنِ عقل وُ
تغافلِ از هوشِ بیکران وُ روشنی های بی چند وُ چونِ جهان
نه دانای دانه ی گندمی
نه سیبِ وسوسه ی هوسی
نه!
ما به دوزخ اندریم وُ به پاداَفره گناهانی زیبا، به کامِ رنج
ها ها هاها هاها هاهاها هاها ها
آی…! آی…! ای!
هماره همراه لکنتِ خشکِ زبان
شَ شَ شَت شَتین شَاتینا *
کجاست آن نشیدِ وسوسه وُ
آن قُرنبیدنِ بهمنِ میل وُ تَلواسه ی خواهشِ تن
کجایی شتینای اهلِ یمن
یا شتینای لب غنچه ی اهلِ شیراز
یا شتینای اهلِ بخارا
یا شتینای گیسوبلندِ کنار ِسَرک های پاریس وُ تهران وُ لندن
و یا هر کجای جهان
یا شتینای شب سوزِ بادامِ چشمت ترانه
یا شتینای اهلِ چَرا
نگه دزدِ هرجایی خوشگِلِ من
کجایی نفیرِ نفسْ بُر؟
جماکای آبستنِ رعد وُ رعشه
کنارِ خیابان، به شطحِ نگاهِ که سُرخورده بودی؟
که قهقایِ قند از سمرقندِ لبهاش سرزد
کجای تن ات را
به کژبارِ بوس و
به غشخنده های ظریفِ تمنّا سپردی
لطیفِ همآوایِ اوجِ نفس هایِ نرم ات به گوشِ که لغزید
همآهنگیِ عاقلِ واژگانِ که را لَخشه دادی
که موزونِ رفتارش از سمتِ بُردارِ عادت خطا رفت وُ
لَخشید.
شتینایِ اینجا وُ آنجا وُ
هرجاییِ لحظه های رَمیدن
شَ شَت شتین شتینای خندانِ آنجات باغِ بهشت
نه!
نخند بر این پریشانی وُ این دیجور
ما را رهاییِ از این برزخِ دوزخ وار وُ
این زمهریرِ میانجای ماندن وُ رفتن، میسر نمی شود
ها هاها هاهاها هاهاها هاها ها
نه!
ما در پایانِ بنیه ی خود ایم
بی نای وُبی توش وُ بی نفس
جهانِ بی رونقِ ما
گویی در ما
به آستانه ی فردا
سفر نمی کند.
وقتِ نه هستِ عشق است وُ
فشردنِ دستها برای جدایی
و بُردارِ یک سویه ی خیابان
به دِنجِ خانه ی آشنایی ت راه نمی بَـَرد
جهانِ لجنزاری ست
پُر از بُریده بُریده ی پیوندهایی که روزگارانی خجسته بودند
زمان به خوشباشی با ما به خانه نمی آید
و نبض،
وقت های مُرده را می نوازد
اگر دیروز
در راهِ آمدنا بودیم
شاید دَمدَم های ظهرِ ابریِ فردا
درصفرِ سایه ی چوبِ یک ساعتِ آفتابی
می توانستیم لحظه ها یی از مماشاتِ زروانِ عبور را برباییم وُ
وقفِ چرخِ چشمانِ زیباترین زنِ جهان کنیم
وآمرزشِ رفتگانِ بی پیکرِ خاک را
سجده ای به ستایش، بر خَمِ اشارت های ابروش بریم.
وِلَم، وِل
وِلو در سراشیبِ سیلی خروشان وُ چرخابِ گرداب
از جهت هایِ بی ساحل وُ
بازیِ بحرِ لغزنده خیزاب
که رقصنده می موجدَم
در گریبانِ فریاد و آهش
تب وُ رعشه ی اختیاری که از اوست.
دو رکعت نمازِ نشسته
به سجده
فدای تلألای سُکرِ نگاهِ خمارش
خروشِ نبرخاستن
از شّکِ وجهِ شکیل وُ شکیبای زیباش برخاست
شمالِ صداش از یَمِ چشمِ من
قطره می رُفت و می گفت:
واگرد! واگرد!
شکافِ میان بازِ باغِ بهشتِ میان اش
آن سمْ آهوی خوش بو
و آن کهربای کشانِ دل افروز
به آغازِ تاریک وُ
گُم درگُمِ جست وُجو
می کشیدم.
خَم اَم، خَم
به پاهای خود سجده رفتم
و انگشتِ شَستم صدای مکیدن شنید
دوباره من آبستن از مینوی خود شدم.
فرود
در حاشیه ی خیابانِ اورانیین بورگ
زیرِ نور کمرنگِ چراغ های خیابان
ایستاده اند اثیرِ زنانی
زیبا و نیازمند
که آنجاشان،
یادِ هزاران لرزه ی زانو وُ رعشه ی ناسیرابِ تن را
بارِ شتینای خاطرِ خود دارد
انگار گذر
مجال از اشتیاقِ نگاه دزدیده
و درنگ
لَختی ازعبور نثارِ خالیِ خیابان نمی کند.
*- «شتینا بر وزن امینا به لغت زند و پازند به معنی خنده باشد» «برهان قاطع»
**- «شاتی نا: نای شادی»
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴